رمان گلادیاتور پارت 281

4.3
(98)

 

 

 

 

با رسیدن به ورودی دریاچه خلیج فارس ، در حالی که یزدان در حال پارک کردن ماشین در کنار پیاده رو بود ، گندم از داخل ماشین نگاهی به فضای سرسبز و درختان توپی شکل نچندان بلندی که در ردیفی منظم در محوطه پیش رویش امتداد پیدا کرده بودند انداخت و نظرش به سمت دالانی که با چوب های قهوه ای روشن و تیره ، در فاصله هایی کم از هم قرار گرفته بودند و دالانی راهرو مانند را تشکیل داده بودند ، جلب شد . دالانی که از همان جا هم می توانست دیوارها و سقف های تزئین شده با ریسه های ریز سفید و زرد رنگش را ببیند .

 

 

 

یزدان ماشین را متوقف کرد و دستی ترمز را کشید و صندلی اش را عقب داد و در حالی که نگاهی کوتاه به گندمی که از وقتی آهنگ موبایلش را قطع کرده بود ، آرام و ساکت بر روی صندلی اش نشسته بود و حتی یک کلمه هم حرف نمی زد می انداخت ، دست به پشت درز شلوارش برد و کلتش را درآورد و خم شد و پاچه شلوار پارچه ای در پایش را تا اواسط ساق پایش بالا کشید .

 

 

 

گندم که دلیل آمدنشان را به اینجا نمی دانست ، از گوشه چشم نگاهی نامحسوس به اویی که پاچه شلوارش را بالا داده بود انداخت ………….. الان قاعدتاً باید به عمارت می رفتند .

 

 

 

ـ در داشبرد و باز کند . یه پا بند مشکی اونجاست ، بهم بدش .

 

 

 

گندم بی حرف دست دراز کرد و در داشبرد را باز کرد و پابند کوچک و مشکی رنگی که مد نظر یزدان بود را درآورد و به او نشانش داد .

 

 

 

ـ این ؟

 

 

 

یزدان سر تکان داد و پا بند را از او گرفت و خم شد و به دور ساق پایش پیچید و سه بند نچندان کلفت و چسبی آن را به دور ساق پایش پیچاند و محکم نمود و بعد کلت مشکی رنگش را به درون کاپِ پا بند فرو کرد و فیکسش نمود و در انتها آرام پاچه شلوارش را پایین داد و بدون آنکه قصد برداشتن کتش را از روی صندلی عقب داشته باشد ، به سمت در چرخید و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ پیاده شو .

 

#part669

#gladiator

 

 

 

گندم متعجب شده نسبت به قبل ، نگاهی به پای یزدان انداخت …………. این کلت جاسازی کرده در پایش برای او پیام آور خوبی نبود .

 

 

 

ـ اومدیم اینجا چی کار کنیم ؟

 

 

 

یزدان قبل از اینکه پیاده شود ، سرچرخاند و نگاهی به چشمان نگران شده و ابروان اندک در هم کشیده شده او انداخت :

 

 

 

ـ قراره امشب گندم خانم و شام مهمون کنم .

 

 

 

گندم نگاهی به جمعیت زیادی که در محوطه دریاچه حضور داشتند انداخت و آرام گفت :

 

 

 

ـ با کلتت و می خوای بیای ؟ اینجا پر از آدمه .

 

 

 

ـ کار از محکم کاری عیب نمی کنه گندم خانم . اونم وقتی که تو همراهم هستی و باید شش دنگ حواسم و به تو و اطرافت بدم .

 

 

 

و بدون آنکه فرصت دیگری به گندم برای پرسیدن سوال دیگری بدهد ، از ماشین پیاده شد و در را بست و در حالی که نگاهش را ریز بینانه به دور و اطراف اشان می چرخاند ، دستی به لبه آستین های رو به بالا تا زده پیراهن در تنش زد و لبه هایش را صاف و صوف نمود .

 

 

 

گندم هم به ناچاراً پیاده شد و به سمت یزدان راه افتاد و با فاصله نسبتاً زیادی کنارش قرارش گرفت و به محوطه سر سبز پیش رویش نگاهی انداخت .

 

 

 

یزدان سمتش رفت و دست به دور شانه هایش حلقه نمود و او را به سمت خودش کشید و به گوشه سینه اش چسباند .

 

 

 

ـ تو حق نداری خودت و از من دور نگه داری گندم خانم ، فهمیدی ؟

 

 

 

گندم خودش را همانطور ساکت و تا حدودی اخمو نشان داد ، اما با خودش که تعارف نداشت ، از اینکه یزدان اینگونه نازش را می خرید و دست به دور شانه هایش می انداخت و او را به آغوشش می کشید و به سینه اش می چسباند ، غرق در لذت و حس و حال های ناب می شد …………… آنقدر که هر بار حس می کرد چیزی میان سینه اش فرو می ریزد و بر روی قلبش آوار می شود .

 

 

 

 

 

#part670

#gladiator

 

 

 

همیشه در کنار یزدان بودن باعث می شد انبوهی از فکرهای پروانه ای و دخترانه به مغزش هجوم آورد . تا حدی که گاهی این افکار ته دلش را خالی می کرد . رفتارهای یزدان ، منشش ، حتی قلدری های گاه و بی گاهش و یا این ناز خریدن ها و حمایت ها و آغوش بی منتش ، باعث می شد او بیشتر از همیشه حس کند که او هم دختر است و حتی گاهی هم آسیب پذیر .

 

 

.

از میان دالان راهرو مانند با آن ریسه های نورانی زرد و سفیدش رد شدند و یزدان حتی برای یک لحظه هم نه آغوشش را برای او آزاد تر کرد و نه حتی دستش را از دور شانه هایش برداشت .

 

 

 

از کنار چندین کافه رستوران کوچک و جمع و جور و صد البته شیک رد شدند که یزدان او را به سمت ساختمانی قلعه مانند دو طبقه خاکستری رنگ بزرگی که گندم را به یاد قلعه های قرون وسطی در اروپا می انداخت کشاند ………….. قلعه ای با پنجره های بسیار بزرگ و دیوارهای نچندان هموار سنگ کاری شده خاکستری رنگی که در عین پر ابهت بودن زیادی لاکچری و خاص پسند به نظر می رسید .

 

 

 

نگهبانِ جلوی در ، با احترام در را برایشان باز کرد و یزدان همراه گندم داخل شد و گندم توانست نمای خاص و فوق العاده داخل را ببیند .

 

 

 

دیوارهای داخل هم از جنس سنگ های ناهموار بود و در سقف می شد در هر سه متر یکی از لوسترهای آهنی دایره ای شکل که با زنجیرهای حلقه ای مشکی رنگ از سقف آویزان بودند را دید . قبلاً در فیلم های قدیمی ژانر قرون وسطایی لوسترهایی این چنینی که در گذشته بر رویشان بجای لامپ ، از شمع های سفید بزرگ برای روشن کردن فضا استفاده می کردند ، دیده بود . نگاهش به سمت پنج لامپ شمعی بر روی لوستر ها رفت ، لامپ هایی که آنچنان که باید محیط را پر نور نمی کردند و به نظر می رسید این هم جزوی از دکوراسیون خاص این رستوران باشد .

 

 

 

نگاهش را به سمت میز های چوبی دایره شکل سیقل داده شده براق که بجای میزهای شیشه ای و یا آهنی ، از الوار درختان قطور و بزرگ استفاده کرده بودند و آنها را به دایره هایی با ارتفاع کم تقسیم نموده بودند ، کشید .

 

 

 

مردی با کت و شلوار مشکی و پاپیونی سفید رنگ و تبلتی در دست به سمتشان آمد و با لبخند نگاهش را میان آنها چرخاند :

 

 

 

ـ خیلی خوش اومدید ………… بالا تشریف می برید یا پایین می شینید ؟

 

 

 

یزدان سری برای او تکان داد :

 

 

 

ـ بالا رو هم به خانم نشون بدم ، بعد تصمیم می گیریم .

 

#part671

#gladiator

 

 

 

گندم پلکی زد و لب زیرینش را به درون دهان کشید و مرطوبش کرد ………. عجیب بود که از شنیدن لفظ خانمی که از دهان یزدان خارج شد ، گرمای لذت بخشی در اعماق وجودش احساس نمود ؟؟؟ گرمایی که حتی تا گونه هایش بالا آمد .

 

 

 

گارسون دستش را به سمت پله های چوبی قهوه اس سوخته گوشه رستوران که به طور مارپیچ بالا می رفت کشید :

 

 

 

ـ بله قربان بفرمایید .

 

 

 

یزدان گندم را به سمت پله ها که طبقه اول را به طبقه دوم متصل می نمود ، کشید و گندم توانست مشعل هایی روشن با زبانه های آتش نچندان بلندشان را متصل به دیوار در قسمت راه پله ببیند .

 

 

 

طبقه دوم هم شمایلی چون طبقه اول داشت و تنها حسنش خلوت تر بودن نسبت به طبقه پایین بود .

 

 

 

ـ اینجا بشینیم یا بریم پایین ؟

 

 

 

لبان گندم به لبخندی بی اختیار باز شد و چشمانش را میان چهار پنج میز خالی در سالن بزرگ رستوران چرخاند .

 

 

 

ـ همینجا بشینیم .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و نگاهش را برای پیدا کردن میز دو نفره مناسب که زیاد هم وسط و در دید نباشد گرداند .

 

 

 

با پیدا کردن میز دونفره کوچک در کنار یکی از ستون هایی که بر رویش مشعل روشنی هم دیده می شد ، گندم را به همان سمت کشید و با رسیدن به میز دستش را از دور شانه او برداشت و پشت میز ، مقابل او نشست .

 

 

 

ـ اینجا هم فست فود داره هم غذاهای سنتی ………… کدوم و می خوای ؟

 

#part672

#gladiator

 

 

 

سورپرایزی که یزدان کرده بودش به همراه محیط و فضایی که در آن قرار گرفته بود ، آنچنان او را شگفت زده و هیجان زده اش نموده بود که ناراحتی لحظات پیش و هر آنچه که اتفاق افتاده بود را به دست فراموشی سپرد و با همان لبخند پهن بر روی لبانش به یزدان نگاه کرد و خودش را بر روی میز به سمت او خم نمود ………….. اولین بار بود که یزدان او را به رستوران آورده بود .

 

 

 

ـ پیتزا می خوام …………. من عاشق پیتزام .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و موبایلش را از روی میز برداشت و بارکد روی میز را اسکن کرد که منو رستوران در موبایلش بالا آمد .

 

 

 

دو عدد پیتزای مخصوص آمریکایی به همراه دلستر و آب معدنی و سیب زمینی و قارچ و پیازهای حلقه ای سوخاری شده و سالاد سزار سفارش داد .

 

 

 

با اتمام سفارشش چشمانش را بالا کشید و موبایلش را گوشه میز گذاشت و به گندمی که نگاه برق افتاده اش پی در پی در رستوران می چرخید ، نگاه نمود .

 

 

 

دستانش را افقی در کنار و موازات همدیگر قرار داد و اندکی خودش را به سمت او خم کرد :

 

 

 

ـ اینجا رو دوست داری ؟

 

 

 

گندم با شنیدن سوال او لبخندش پهن تر شد ……….. به نظرش یزدان مسخره ترین سوال عالم را از او پرسیده بود .

 

 

 

ـ معلومه که اینجا رو دوست دارم ……….. اینجا خیلی قشنگ و خاصه . آدم حس می کنه تو فیلمای قدیمیِ چند صد سال پیش اروپا رفته …………. فکر کنم از اون رستوران گرونا هم هست ، آره ؟

 

 

 

یزدان لبانش به یک سمت بالا کشیده شد و خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد که باعث شد پیراهن مشکی در تنش در محل سینه و سر شانه کشیده شود و عضلات در هم پیچیده سینه و سر شانه ورزیده اش بیشتر از ثانیه های قبل خودشان را نشان دهند .

 

 

 

ـ ای یه همچین چیزایی .

 

#part673

#gladiator

 

 

 

گندم بی اختیار نگاهش از چشمان او پایین کشیده شد و دور کوتاهی بر روی سینه و عضلات نمایان ساق دستش ، زد .

 

 

 

ـ مثلاً چقدر ؟

 

 

 

ـ می خوای بدونی که چی بشه ؟ می ترسی پولام تموم بشه ؟

 

 

 

گندم نگاهش را باز به سمت چشمان او بالا کشید و اخم تصنعی بر چهره اش نشاند …………. چقدر در کنار او احساس امنیت می کرد . چقدر بودنِ با او خوب بود . چقدر داشتن مهر و محبتش لذت بخش بود .

 

 

 

ـ نخیر ، می دونم اگه تا یک هفته هم همه غذاهای این رستوران و به طور کامل رزرو کنی ، بازم انقدر داری که به جایی بر نخوره و اصلاً به چشم نیاد …….. اما خب دوست دارم بدونم .

 

 

 

یزدان هنوز هم با همان لبخند یک طرفه نگاهش می کرد :

 

 

 

ـ همین قدر بدون که شام امشبمون یه چیزی هول و هوش یک و هشتصد اینطورا شد …………… اما هیچ کدوم از اینا مهم نیست . مهم اینه که تو اینجا رو دوست داشته باشی .

 

 

 

ـ معلومه که اینجا رو دوست دارم . اینجا فوق العاده است . اونم برای منی که اولین بارمه که پام و تو چنین رستورانایی میذارم . من تا حالا حتی از این فست فود ارزونا هم نرفتم . چون تا چند ماه پیش اونقدر درآمد نداشتم که بتونم پولی هم برای این جور جاها کنار بذارم و بخوام برای یه ناهار یا یه شام خودم و تو چنین جاهایی مهمون کنم . من تو کل عمرم دوبار پیتزا خوردم . اونم تو خونه صاحاب کار قبلیم . زمانی که آشپزشون درست می کرد و برای اهالی اون خونه می برد و آخر شب اگه چیزی اضافه می موند ، به هر کدوممون یکی دو قاچ می داد …………. وای خیلی خوشمزه بودن .

 

 

 

یزدان با حالی خراب در حالی که به زور سعی می کرد آن لبخند لعنتی کزایی اش را بر روی لبانش حفظ کند و بار دیگر روحیه شاد گندم را به گند نکشد ، به او نگاه نمود و توجهی به دردی که در سلول به سلول جانش ریشه دواند و قبلش را به هزاران تکه ریز و درشت تقسیم کرد ، ننمود ……….. در این مدت هفت هشت ماهی که گندم به عمارتش آمده بود هرگز فرصتی پیش نیامده بود تا دست او را بگیرد و برای ناهار و یا شامی بیرون ببرد .

 

#part674

#gladiator

 

 

 

حس می کرد در حق گندم کوتاهی کرده ………….. آن هم خیلی زیاد .

 

 

 

ـ از این به بعد برنامه می چینم که در ماه حتماً یکبار برای شام بیرون بیایم . فکر کنم برای تنوع هم خوب باشه . حتی اگر شرایطش بازم پیش اومد ، می تونیم بجای یکبار در ماه ، دو سه بار یا حتی بیشتر هم بیرون بریم ……………. به جبران تمام این سال هایی که کنارت نبودم . می خوام تو تمام فست فودا و رستورانای عالی تهران بگردونمت . نمی خوام دیگه هیچ وقت هیچ حسرتی تو دلت بمونه .

 

 

 

گندم خندید و نگاهش کرد …………. با تمام عشق و محبتی که به یزدان در دلش نشانده بود . آنچنان که یزدان هم به راحتی توانست این عشق و محبت خالصانه را در چشمان او ببیند و او هم در جوابش لبخندی بر لب بنشاند .

 

 

 

با آمدن شفارشاتشان ، گندم به میز چوبی اشان که هر لحظه پر تر از ثانیه های قبل می شد ، نگاه کرد …………. به راستی که یزدان برایش سنگ تمام گذاشته بود .

 

 

 

با رفتن گارسون نگاهی به قارچ ها و پیازهای سوخاری انداخت و یکی از آنها را برداشت و درون دهانش گذاشت و خرپ خرپ کنان جویدش و از طعم بی نظیری که در دهانش پیچید ، چهره درهم مچاله کرد و ناله ای از لذت از میان لبان بسته اش بیرون آمد که یزدان را به خنده انداخت .

 

 

 

ـ عالیه یزدان . وای خدا این گوگولیا فوق العادن .

 

 

 

یزدان ظرف چینی سفید رنگ قارچ ها و پیاز سوخاری را به سمت گندم هول داد :

 

 

 

ـ همشون برای تو ، تو بخور من زیاد به اینجور چیزها علاقه ای ندارم .

 

 

 

میانه های شامشان بودند که گندم انگار تازه توجهش به چشمان سرخ و خسته یزدان جلب شد …………. آنقدر درگیر غذای پیش رویش و محیطی که در آن قرار گرفته بود ، شده بود که به هیچ عنوان متوجه چشمان خسته او نشد .

 

 

 

ـ چشمات قرمزه .

 

 

 

یزدان قاچی از پیتزایش را به سمت دهانش بالا برد و در حالی که گاز بزرگی به آن می زد ، گفت :

 

 

 

ـ بخاطر بی خوابی های این مدته …………. بخوابم و استراحت کنم درست میشه .

 

#part675

#gladiator

 

 

 

گندم عذاب وجدان گرفته ، قاچ پیتزایش را پایین آورد …………… انگار تازه عمق خستگی یزدان را می دید و حسش می کرد .

 

 

 

ـ خب چرا نخوابیدی ؟ تو نباید بخاطر چیزی از خوابت بزنی .

 

 

 

ـ کارای ماموریت چند هفته آینده و کارای شرکت انقدر باهم قاطی پاتی شده که اصلاً فرصت یک لحظه استراحت و پلک روی هم گذاشتن نداشتم ، دیگه چه برسه به اینکه بخوام بخوابم .

 

 

 

گندم خودش را از روی میز به سمت او کشید و چشمانش را میان چشمان اویی که خیره خیره نگاهش می کرد و قاچ پیتزایش را در دهانش می چپاند ، چرخاند :

 

 

 

ـ حتماً هم الان خیلی خسته ای . نه ؟

 

 

 

یزدان نگاهش را از او نگرفت …………… چقدر خوشبخت بود که یکی همچون گندم را در زندگی اش داشت . یکی که بیشتر از خودت نگران حال و روزت باشد . یکی که حواسش به تو باشد و درکت کند .

 

 

 

ـ خیلی .

 

 

 

گندم ابرو درهم کشید :

 

 

 

ـ پس چرا بجای اینکه بریم عمارت و تو ، تو تختت بخوابی ، اومدیم بیرون ؟ می تونستیم شاممون رو تو همون عمارت بخوریم تا بتونی زودتر بری بخوابی .

 

 

 

یزدان که پیتزایش را تمام کرده بود ، دستمال کاغذی از داخل جا دستمالی برداشت و دور دهانش را پاک کرد و آب معدنی اش را برداشت و در حالی که لبخند محوی بر لب نشانده بود و آب معدنی اش یک جاهایی نزدیک لبانش قرار داده بود ، گفت :

 

 

 

ـ بخاطر اینکه نمی خواستم با دلخوری به عمارت برگردی .

 

 

 

گندم نگاهش کرد و لبانش را بر روی هم فشرد و طرحی از لبخند نصفه و نیمه بر لبش نشست . قلبش از این معرفتی که یزدان با وجود تمام خستگی هایی که در تنش نشسته بود ، برای او خرج نموده بود ، در هم مچاله شد ……………. قدردان یزدان بود . مردی که گندم آنقدر باورش داشت که می دانست این مرد حتی حاضر است تمام هست و نیستش را تنها برای سعادتمند کردن و خوشبخت نمودنش پیش کش کند .

 

 

 

ـ ممنونم …………. تو خیلی خوبی یزدان .

 

#part676

#gladiator

 

 

 

یزدان آب معدنی اش را که درون دهانش خالی کرده بود را پایین آورد و ابرویی برای او بالا انداخت .

 

 

 

ـ فکر نمی کنم بقیه هم نظر تو رو داشته باشن .

 

 

 

گندم خندید …………… نظر دیگران حتی ذره ای برایش اهمیت نداشت .

 

 

 

ـ نظر بقیه برام مهم نیست . فقط نظر خودم مهمه که دربارت چه جور فکر می کنم .

 

 

 

با به صدا درآمدن موبایلِ بر روی میز ، نگاه یزدان به سمت صفحه روشن شده موبایل کشیده شد و با دیدن شماره نگهبانی دروازه اصلی عمارت ، ابروانش درهم رفت …………. وقتی نگهبان جلوی در زنگ می زد ، یعنی اتفاق خاصی افتاده بود . جواب داد :

 

 

 

ـ بله ؟

 

 

 

ـ سلام قربان ببخشید که مزاحمتون شدم …………. یه خانمی اومدن میگن با شما کار دارن .

 

 

 

ابوران یزدان عمیق تر درهم فرو رفت :

 

 

 

ـ خانم ؟

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

ـ من با کسی قرار ملاقات نداشتم . ردش کن بره .

 

 

 

و بدون آنکه حرف اضافه تری بزند تماس را قطع کرد و دست به سمت سیب زمینی های سوخاری شده برد و رویش را با سس قرمز پوشاند .

 

 

 

ـ یه دختر اومده عمارت ؟ از اون دخترایی که ………….. حمیرا دربارشون حرف می زنه ؟

 

 

 

یزدان با چنگال چند سیب زمینی از داخل ظرف برداشت و درون دهانش چپاند و در حالی که از بالای طاق چشمانش ، چشم غره ای اساسی به گندم می رفت ، زیر لبی گفت :

 

 

 

ـ سرت تو کار خودت باشه گندم .

 

#part677

#gladiator

 

 

 

گندم لبانش را بر روی هم فشرد و اندک ابرویی درهم کشید …………… شاید باید کمی بر روی خوب بودن و مهربان بودنش تجدید نظر می کرد .

 

 

 

سرش به سمت چپ چرخید و نگاهش بر روی جمع دخترانه میز کناری اش که فارق از عالم و آدم ، هر و کرشان به راه بود نشست ، که در همان لحظه نگاه یکی از دختران در جمع در حالی که لبخندی پهنی بر روی لب نشانده بود ، به سمت یزدان کشیده شد و چشمک طنازانه ای به او زد که باعث شد ، صورت گندم انگار که از چیزی چندشش شده باشد ، در هم مچاله شود و نگاه از دختری که به یزدان چشمک زده بود بگیرد .

 

 

 

سرش را حرصی چرخاند که نگاهش روی چشمان خندان و سرتا سر غرق در غرور و تکبر یزدان نشست . لبخند یک طرفه نشسته بر روی لبان یزدان ، حتی صورتش را مچاله تر از قبل می کرد .‌

 

 

 

با دیدن این نگاه غرق در غرور او و آن لبخند کزایی نشسته بر لبش ، حاضر بود قسم بخورد که یزدان در تمام این لحظات و از خیلی قبل تر متوجه نخ هایی که دختر کناری به سمتش می فرستاده شده .

 

 

 

لبانش را بر روی هم فشرد :

 

 

 

ـ میشه بگی الان دقیقاً داری به چی می خندی ؟

 

 

 

یزدان بجای جواب دادن ، نگاهش را از چشمان حرصی او گرفت و چنگالِ در دستش را در حجم بیشتری از سیب زمینی های سوخاری فرو کرد و تنها گفت :

 

 

 

ـ پیتزات و تموم کن .

 

 

 

گندم حرصی خودش را به سمت یزدان روی میز کشید و در حالی که صدایش را به طرز محسوسی پایین می آورد تا تنها به گوش یزدان برسد ، گفت :

 

 

 

ـ خیلی دلم می خواد بدونم وقتی همین دختر کناری که داره با چشماش عین منجنیق ، نخ و طناب و بند و کابل و سیم سمتت پرتاب می کنه ، بعد از اینکه بفهمه تو پات یدونه کلت خوشگل جاساز کردی و چه کارهایی ازت بر می یاد ، بازم از این لبخندای ژکوند و چشمکای چندش آورش تحویلت میده یا نه .

 

#part678

#gladiator

 

 

 

یزدان خنده ای به این حرص نشسته در صدای او کرد و او هم سر جلو کشید تا جوابش را بدهد که با بلند شدن صدای دوباره موبایل روی میز ، نگاه از گندم گرفت و خودش را عقب کشید و به صفحه روشن شده موبایلش نگاه نمود .

 

 

 

باز هم تماس از نگهبانی بود .

 

 

 

ـ بله ؟

 

 

 

– ببخشید قربان که دوباره مزاحمتون شدم . این خانم خیلی اصرار دارن که با شما ملاقات کنن .

 

 

 

یزدان ابرویی درهم کشید :

 

 

 

ـ مردک می فهمی من چی میگم . فارسی حالیته ؟ میگم من با هیچکی قرار ملاقات ندارم .

 

 

 

از آن طرف خط صدای نامفهوم دخترانه ای که انگار چیزی را به نگهبان دیکته می کرد ، به گوشش رسید :

 

 

 

ـ قربان میگه نسرینه ………….. میگه شما می شناسیدش .

 

 

 

ابروان یزدان عمیق تر درهم فرو رفت :

 

 

 

ـ نسرین ؟ ………. گوشی رو بده بهش .

 

 

 

ـ بله قربان ، یک لحظه .

 

 

 

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای دخترانه نسرین در گوشش نشست .

 

 

 

ـ الو یزدان ؟

 

 

 

یزدان نگاهی به ساعت مچی در دستش انداخت ……… ساعت یازده و نیم بود .

 

 

 

ـ نسرین تویی؟ این وقت شب جلوی عمارت چی کار می کنی ؟

 

 

 

ـ از جایی که کار می کردم ، اومدم بیرون .

 

 

 

ـ یعنی چی ؟

 

 

 

ـ یعنی اینکه نه برای امشب و نه شب های دیگه جایی برای خوابیدن ندارم .

 

#part679

#gladiator

 

 

 

یزدان دست به پیشانی گرفت و کلافه پلک بست …………… در این وضعیت بلبشو عمارت و برنامه هایش تنها حضور نسرین را کم داشت .

 

 

 

ـ الو یزدان هستی ؟ …………… من حتی دنبال گندم هم فرستادم ، اما انگار اونم الان عمارت نیست .

 

 

 

یزدان کلافه کمر صاف نمود و دست از پیشانی اش برداشت و پفی کشید .

 

 

 

ـ گندم با منه .

 

 

 

برای چند ثانیه ای سکوت در پشت خط برقرار شد .

 

 

 

ـ خب الان میگی من چی کار کنم ؟

 

 

 

ـ هیچی ، گوشی رو یه لحظه بده به همون نگهبان .

 

 

 

ثانیه ای نگذشت که صدای نگهبان در گوشش نشست :

 

 

 

ـ بفرمایید قربان .

 

 

 

یزدان ابرو در هم کشید و اینبار دستش را به پشت گردنش رساند و فشرد :

 

 

 

ـ به اون خانم اجازه بده داخل بره و تو سالن بیرونی عمارت بشینه تا من بیام .

 

 

 

ـ چشم قربان …………… فقط یه مسئله ای . این خانم با خودش دو تا چمدون بزرگ همراه داره ………….. چمدونا رو توقیف کنم یا اجازه بدم داخل ببرن ؟

 

 

 

ابروان یزدان بیشتر از قبل در هم کشیده شد ………… دو چمدون بزرگ ؟؟؟ پس اینجور که از شواهر امر پیدا بود ، نسرین آمده تا برای مدت زمانی زیادی با آنها زندگی کند .

 

 

 

ـ احتیاجی به توقیف نیست . اجازه بده که با چمدون و وسایلش داخل بره .

 

 

 

ـ چشم قربان .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
منتظران ازدواج یزدان وگندم
منتظران ازدواج یزدان وگندم
2 ماه قبل

دخترا نسرین برا جاسوسی اومده فرهاد فرستاده تو چمدوناشم کلی لوازم جاسوسی داره نظرتون چیه؟!

منتظران ازدواج یزدان وگندم
منتظران ازدواج یزدان وگندم
2 ماه قبل

ای بابا متن زیاد میزاری نویسنده اما داستان نمی‌دونم چرا کند پیش میرسه خیلی کنده. سرعت اتفاقات رو بالا ببر تورو خدا یه هفته پیش رفتن تیر اندازی این هفته یه پیتزا خوردن تازه از رستوران بیرون نرفتن هنوز

خواننده رمان
خواننده رمان

اسمت خیلی باحاله😂

منتظران ازدواج یزدان وگندم
منتظران ازدواج یزدان وگندم
پاسخ به  خواننده رمان
2 ماه قبل

مرسی گل من .،🌻به خدا سیصد قسمته اومدیم از روز اول عاشق یزدان بود دور شدن نگفت.حالا دم دستشه نمیگه حقشه نسرین میاد از چنگش درمیاره.والا من بودم تا حالا دوستی یزدان چسبیده بودم هیچ ازش بچه هم داشتم.خیلی کش میده …دوست دارم ازدواج کنند عشق پاک خیلی قشنگه…عشق یزدان به گندم خیلی نابه عشق گندم به یزدان صاف و شفاف مث آینه دلاشون شکستست….عشق اول یه چیز دیگست…

بانو
بانو
2 ماه قبل

دردسر اومد 😒😒😒😒

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

نسرین با چه نقشه ای اومده

علوی
علوی
2 ماه قبل

این دیگه چه خبطیه؟؟
نسرین الان بیاد تو عمارت با دوتا چمدون گنده؟ اگه سر یزدان و تن گندم تو سینی تقدیم اون رقبای کاریش! نشه خیلی شانس باهاش یاره

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x