یه کم دیگه حرف زدیم و اومدم خداحافظی کنم که گفت:
_راستی عماد ماجرای اس ام اس ها به کجا رسید؟ نتیجه داد؟
_آره تونستم یه کم بسوزونمش اما فکرنمیکنم هیچوقت به گردپای سوختن من برسه!
_دیونه ای بخدا..
نمیخوام دوباره بحث رو باز کنم اما بنده خدارو بیگناه سوزوندی و بعدها خودت میفهمی و متوجه اشتباهت میشی!
_یه کاری میکنی رضا؟
_هوم؟! چیکار؟
_بایه خداحافظی خوشحالم کن!
_بیشعور! لیاقت نداری خب! گمشو!
تک خنده ای که بیشتر پوزخند بود کردم و گوشی رو قطع کردم!
گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و دوباره چشمم به گل سر افتاد..
دلم نمیخواست هیچ اثر وخاطره ای از اون داشته باشم..
باحرص بهش چنگ زدم و انداختمش توی سطل آشغال گوشه ی اتاقم!
_جای خاطراتت فقط توی سطل آشغاله!
باحرفی که زدم یاد جمله ی خودش افتادم که روز گذشته بهم گفته بود..
“جای تو توی سطل آشغال کنار زباله هاست، نه توی قلب من”
بانفرت پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
_این جمله مختص خودته وچقدر بهت میاد! دختره ی نجس!
اونقدر فکرکردم که نفهمیدم کی چشم هام گرم خواب شد و خوابم برد..
باصدای در اتاقم چشم هامو باز کردم
باچشم های نیمه باز به عزیز که حالا توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم
_خواب بودی پسرم؟ معذرت میخوام بیدارت کردم، فکرنمیکردم خواب باشی!
توی تختم نشستم و گفتم:
_نه بابا این حرفا چیه قربونت برم اصلا مهم نیست!
فکرکنم زیاد خوابیدم، سرم درد گرفته.. ساعت چنده؟
اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
_نمیدونم.. حساب ساعت وزمان از دستم رفته.. دیگه باید هشت شده باشه..
چشم هامو بادرد روی هم گذاشتم و آهسته گفتم:
_چقدرخوابیدم.. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد!
_میخوای واست مسکن بیارم؟ یکساعت دیگه هم وقت داروهات میرسه.. اگه میتونی تحمل کن همون موقع بخور!
بادستم شقیقه ام رو ماساژ دادم و گفتم:
_سرم داره میترکه.. انگار یه توپ بزرگ توی سرمه و باتکون خوردن جابجا میشه!
پلکم روپایین کشید و طبق تجربه ی خودش گفت؛
_چشمات کاسه ی خونه و مطمئنا فشارت بالا رفته.. صبرکن برم از داروهای خودم قرص فشار واست بیارم.. اگه خوب نشدی بریم دکتر!
لبخندی زدم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_قربون دارو تجویز کردنت بشم عشق من.. مرسی!
عزیز رفت واسم قرص بیاره ومن هم واسه بهترشدن حالم بلندشدم ورفتم آبی به صورتم زدم اما هرلحظه سردردم بدتر میشد
و بدتر ازاون این بود که حس میکردم یه چیزی در حلقم داره گیر کرده و داره خفه ام میکنه.. نمیدونم چه مرگم شده بود و فقط میدونستم حالم خیلی بده!
حوله به دست برگشتم توی تختم.. نور چراغ چشمم رو اذیت میکرد.. صورتم رو حوله خشک کردم.. روی تخت دراز کشیدم وحوله رو روی صورتم انداختم..
طولی نکشید که عزیز برگشت اما حوله رو از روی صورتم برنداشتم..
_خوابیدی؟ بلندشو پسرم.. پاشو قرصت رو بخور حالت بهتر بشه!
_نور اذیتم میکنه عزیز.. میشه چراغو خاموش کنی؟
باخاموش شدن برق اتاق، حوله رو برداشتم و توی جام نشستم..
قرص هارو از عزیز گرفتم و بایه کم آب قورتشون دادم..
_دستت دردنکنه!
_بیشتر آب بخور.. قرص نمونه سرمعده ات!
باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_نمیتونم.. انگار حلقم کیپ شده.. حالم خوب نیست..
نگران دستی به پیشونیم کشید وگفت:
_میخوای بریم دکتر؟ داری نگرانم میکنی!
دستشو گرفتم جلوی صورتم و بهش بوسه زدم..
_نه دورت بگردم.. یه سردرد ساده اس خوب میشه دیگه.. قربون دستات بشم!
_همه چی رو ساده نگیر مادر..
تو تصادف کردی وبه تازگی یه خطر بزرگ رو پشت سرگذاشتی.. میترسم خدایی نکرده ضربه ای به سرت خورده باشه…
بیا بریم دکتر.. اینجوری هم خیال من رو راحت میکنی هم زودتر خوب میشی!
دوباره دراز کشیدم ودستشو که هنوزم توی دستم بود روی سرم گذاشتم وگفتم:
_نگران نباش عشقم.. دست هات شفاست یه کوچولو سرم رو ماساژبدی خوب میشم!
_آخه من اینجوری استرس میگیرم مادر!
_استرس واسه چی آخه؟ اولین بارم که نیست، سرم درد میگیره!
نگران نباش اگه بعداز ماساژ خوب نشدم میریم دکتر خوبه؟
_باشه!
دست های پرمهرش توی موهام شروع به حرکت کرد و چشم هامو بستم..
اما.. طبق معمول، مثل تموم این روزها، تاچشم هامو بستم تصویر گلاویژ توی ذهنم تداعی شد!
حالم خوب نبود.. بدتر از همیشه ام بودم.. دلم یه جور عجیبی گرفته بود، اونقدر که فشارش به گلوم زده بود وداشت خفه ام میکرد..
راستش منم غرورم مثل عماده ولی دیگه تصمیم گرفتم تا این حد غرور نداشته باشم چون دیدم که عماد چه طور در گلاویژ را شکست
رمان ابد یک روز نداری در مورد یه دختر که فقط یادمه دو تا داداش به اسم مسیح و نمیدونم داره
پسره گولش میزنه خیلی آذین میشه بعد یه پسر دیگه میاد خیلی عاشقش میشه یهو اونم ولش میکنه
بنظرم رمان یکم ابکی شدن خوب ت واقعیت هیچ کس انقدر سکوت نمیکنه😐
خطاب به عماد:خاک توی سر خودت و غرورت کنن.
امروز چه نتیجه ای گرفتین؟!
عماد سرش درد بود خاله
🤣🤣🤣😂😂😂عالی بود پیامت
این پارت همش ب دکتر و دکتر بازی عزیز ختم شد☹
دستش دردنکنه نویسنده جان انشالله تا اخر جمعه فقط چرت وپرتای خونه عمادو مینویسه بدون هیچ پیشرفتی
ای بابا🤦🏼♀️
گلاویژ خاک بر سرت کنن آخه تو ک روز اول همه چیز رو ب عماد گفتی همون موقه هم میگفتی ک ازت اون عکس هارو داره نهایتا میخواست باهات ازدواج نکنه بهتر از گندیه ک الان بالا اومده و این عماد کره خر نفهمم ک از ی دندگی و لجبازیش هر چی بگی کمه لااقل ب عزیز همه چیز رو میگفتی
ههی دارم یواش یواش میخونم ک دیر تر تموم بشه😐😂
👌
فکر کنم یه بلایی داره سر عماد میاد
فاطمه جون شما رمان گیسو و آریا رو نمیزارید؟فکر کنم اسمش بود زاده خون یادم نیست
ن زاده خون که تموم شد
نمی دونم اینی که میگی کدوم رمانه
فک کنم عماد فلج میشه
الهی آممیننن
ناموسا ؟!
گلاویژ عقب مونده ی ذهنی
اگه مغز داشتی ک نداری میومدی همه چیو به عزیز میگفتی
اخه خجالت داره؟!
اول داستان زندگیتو میگفتی بعدم میگفتی ک رفتی دادگاه و پاک بودنت ثابت شده اونوقت عزیزم عماد رو راضی میکرد ک ببخشدت
مرغ بیمار
انقد از دستت حرس خوردم ک شیرم خشک شد بچم بی غذا موند
😂😂
وایییی با اینکه کم بود ولی انقد از عذاب کشیدن عماد لذت بردمممم که نگو😃😃😆حقشه پسره ی دیوونه
راستی رمان حامد و پریماه ندارید ؟
اسم رمانش چیه ؟؟
تو پرانتز نوشته بود رژ لب تو پاک کن
عجب آدم موز ماری هست عماد
چرا … اینقدر…کمممممممممم
🥲🥲🥲🥲🥲🥲
عماد دهن هر چی عاشق بود سرویس کرد منم با کسی که دوسش دارم بحثم میشه ولی کار بع جدایی نمیکشه هیچ وقتم نکشه
خب پسر جون مگه مرض داری انقد خودتو عذاب میدی
هم با خودش لج می کنه هم با واقعیت هم با بقیه
همین؟!😐🔪
متشکررمم