رزا اومده بود…
حتما با بچه اش بوده…
کوروشم باهاش بوده…
نمیتونستم این سوالا رو از خاله بپرسم…
اصن میدونه شوهر و بچه داره؟!
خاله خزان از اتاق رفت بیرون
سارا: وای دختر چقدر عوض شدی
رفتی اونجا زشت تر شدی
اصن بهت نساخته…
یه نیشگون گرفتم از بازوش…
جیغ بلند شد
سارا: خدا لعنتت کنه درد گرفت الان جاش میمونه
+ خدا میثم از دست تو چی میکشه…
کر شدم
همون طور داشت جای نیشگونی که گرفته بودم ماساژ میداد
سارا: دلشم بخواد
+ بنده خدا کور بوده تورو انتخاب کرده
تا میخواست جواب بده گوشیش زنگ خورد
مشغول حرف زدن بود منم داشتم همین طوری نگاش می کردم
برا خودش خانمی شده
میدونم خوشبختی حقشه
سارا: پاشو ببینم کجا سیر میکنی
میثم دم دره بنده خدا منتظرمونه
+ یه سوال تو از کجا میدونی ما اومدیم؟!
سارا: صبح داشتم صبحونه آماده می کردم فرهاد زنگ زد خبر داد
+ خودش کجاست الان؟!
سارا: بابا نمیدونم پاشو آماده شو میثم دم در منتظرمونه
+ دختر کجا منو میبری؟!
سارا: وا از اون ور دنیا نیوردمت مثل مجسمه بیای تو عروسیم
اوردمت کمکم کنی
یه دو سه ماهی کمتر وقت نداریما
+ آقا من گشنمه
سارا: تو راه برات یه چیزی میخرم
دختر نگاه ساعت 10 شد پاشو ببینم دیر شده
+ باشه برو بیرون آماده شو
سارا رفت بیرون
رفتم دستشویی …
آماده شدم رفتم تو سالن …
دیدم خاله نشسته داره کتاب میخونه
خاله خزان: من دارم میرم
کاری نداری؟!
خاله خزان: نه دخترم مواظب خودت باش
ولی صبحونه نخوردی بیا بخور بعد برو
+ نه خاله سیرم گشنمه ام شد بعدا یه چیزی میخورم
رفتم بیرون دیدم سارا منتظرم وایستاده داره با میثم حرف میزنه…
+ سلامم چطورین؟!
میثم با خوش رویی جوابمو داره
بهش تبریک گفتم
سارا: دیر شد بیاین برین
سوار ماشین شدیم
میثم: سه ماه مونده عزیزم
صبر کن چقدر عجله داری
سارا: تو که نمیدونی کلی کار مونده
میثم: من نمیدونم چقدر کار مونده
هر روز یه کار داری….
سارا: آخه شما مردا چی میدونین
میثم: ما مردا هیچی نمیدونیم
سارا: مشخصه
+ خوب خوب آقا میثم از خدا میخوام خدا بهتون یه صبر بده اونم از نوع یعقوب
سارا: وای مارال توام
بزار عروسی توام میشه
+ نوچ شوهر نمیکنم
سارا: باشه اون روز میبینم
میثم مارو رسوند خودش رفت دنبال کارتای عروسی که چاپ شده بودن
از اونورم باید دنبال کیک میرفت تا سفارش بده
+ خوب عروس خانم چیکار کنیم؟!
سارا: وای کلی چیز مونده میثم دیشب با رفیقش رفت کت و شلوار خرید چقدر خوشگل بود
من هنوز لباس عروسی نخریدم
حتی شمعدون و قندون قرآن…
هیچی
+ یا خدا تو چیکار می کردی هیچی نخریدی تو این چند سال…
سارا: چرا خریدم فقط چیز عروسی مونده نشد یه اتفاقی افتاد که نشد
مارال چهره اش گرفته شد و ناراحت
+ چه اتفاقی؟!
سارا : تو که نبودی اتفاق افتاد
دیگه نشد
بیخیال الان که اومدی
میدونی وقتی فهمیدم اومدی سریع اومدم پیشت
دلم برات تنگ شده بود
کارامو کردم
بعدش به آنا گفتم اومدم پیش تو
+ عه آنا میدونه اومدم
سارا: آره میخواست بیاد ولی یه مشکلی داشت نتونست بیاد
نگران شدم و یه دلشوره خاصی داشتم
+ وا چیشده؟! مشکل چیه؟!
سارا: چطوری بگم بهت؟!
+ هیچی بگو چیشد…
سارا: قضیه این که
+ خوب
سارا: هیچی بابا یکی از فامیلاش مریض شدع رفته شمال پیشش
+ آنا فامیل داشته؟!
فک نکنم
داشت؟!
سارا: وا من چی میدونم خودش اینجوری گفت…
وای مارال این شمعدونا رو ببین…
+ سارا نگام کن یه چی داری مخفی میکنی
راستشو داری میگی؟!
سارا: دختر تو چه پیگیری
چیزی نشده بهت راستشو گفتم…
+ وای بحالت دورغ بگی من میدونمو تو
تو چهرش معلوم داره یه چیزی رو مخفی میکنه و نمیگه
سارا: میشه بیای یه چنتا چیز کمکم کنی؟!
+ وایسا یه سوال دارم
سارا: مارال همون مارالی اصن عوض نشدی حتی یه ذره
+ بعد اون چجوری اجازه داد؟!
سارا همین داشت به مغازه نگاه می کرد رفت تو مغازه
سارا: کی چجوری؟!
+ خودت میدونی؟!
سارا: این ساعت نظرت چیه؟!
خوب کی رو میگی؟!
+ سارا بنظرت کی اجازه میده؟!
سارا: ها آقا کوروش
چیزه دیگه آنا گفت اونم گفت باشه
+ همین طوری اجازه داد رفت
سارا: خوب باید کاری می کرد
نکنه تو دلت پیش کوروشه؟!
+ چرت نگو سوال کردم
سارا: اوکی ولی بیا وقت نداریم
فکر کنم میثم کاراتو گرفته…
سارا مشغول انتخاب کردن بود رفت اون طرف
سخت مشغول فکر کردن بودم
آنا چیشده؟!
کوروش؟!
رزا؟!
بچه؟!
ماهان؟!
کلی سوال بی جواب تو ذهنم بود
سارا: مارال بیا اینو ببین
+ اومدم
دیگه با سارا مشغول خرید کردن شدیم
از این مغازه به اون مغازه
دیگه نای راه رفتن نداشتم
سارا: خوب ببین یه امروز اوردمت چه زود خسته شدی
+ خیلی الاغی من تاز…
گوشیم زنگ خورد
فرهاد
+ سلام دکتر
فرهاد: سلام دختر خاله
مامانم گفت کجایی
ناهار نمیای خونه؟!
+ یه دقیقه وایسا
سارا میریم خونه یا هنوز کار داریم
سارا: هنوز مونده نهار میریم رستوران الان میثم میاد پیام دادم
+ دکتر ما هستیم شب میام خونه شما بخورین
فرهاد: قورمه سبزی رو از دست دادی اونم با سالاد شیرازی
_الاغ گوشی بده من
وای اینکه صدای دانیاله
دانیال: بگو کجایی منم بیا اینا از صبح اول وقت منو بردن سر کار
فرهاد: مرد باید کار کنه
دانیال: برو ببینم من اومدم واسه تفریح
مارال کجایی؟!
فرهاد: مارال نگی بهش مخ تو میخوره
دانیال: مارال بگو دیگه من بیام
حوصله ام سر رفت
منو دادن دست یه پیرمرد
فرهاد: چی؟!
سارا داشت صدام می کرد
+ دانیال بهت پیام میدم فعلا دوتاتون خدافز صدام میکنن
رفتم سوار ماشین شدم نصف خریدا دست سارا بود نصفش دست من
میثم همشو گذاشت صندوق عقب
یه رستوان نزدیک بود همونجا رفتیم
خیلی خسته ام بود
سارا: مارال چی میخوری؟!
+ هر چی که شما بخورین
تا شما سفارش بدین منم بدم سرویس
سارا: برو بیا منتظرتیم
رفتم سرویس دست و صورتمو شستم
اومدم دیدم سارا چای سفارش داده
چقدر الان لازم داشتم
+ خدا خیرت بده الان چایی لازم بودم
سارا : نوش جونت
میثم خیلی آروم بود و البته با ملاحضه
میثم: چایی تونو خوردین سفارش بدین
سارا: مارال هر چی میخوای بگو من برات سفارش ندادم
ببین چی میخوری
+ فرقی نداره
همون کوبیده
سارا: منم مثل مارال میخوام
میثمم همون چیزی که سارا سفارش داد مثل من
ناهارو که خوردیم یکم استراحت کردیم رفتیم سمت مزون لباس عروس
سارا: وای مارال ببین چه قشنگه
چقدم نازن
+ آره خوشگلن
سارا: میثم کدومشو بپوشم ؟!
دوتایی داشتن مشغول انتخاب لباس میشدن منم نشستم داشتم نگاه بقیه می کردم
بهتر بود مزاحمشون نشم
_ خانم شما عروسین؟! کو دوماد؟!
+ نه من نیستم
_ ببخشید فکر کردم شمایید
خیلی شبیه یه خانمی هستین که همسرشون گفتن میاین واسه پرو لباس
+ ها درسته ولی اشتباه شده
خانمه از اونجا رفت
یه آقایی اومد چهره تراشیده ای داشت
داشت یه خانمی رو صدا میزد
خانم اومد
_ سلام آقا عرفان
پس عرفان اسمشه داشتم به حرفاشون گوش می کردم…
متوجه حضور من نشدن
عرفان: این لباس عروس آماده اس؟!
_ بله فقط عروس میمونه پرو کنه
عرفان: عروس خانم نمیدونن این هدیه اس عکسشو که فرستادم
هی تو دلم میگفتم چه دختر خوش شانسیه
کاش بتونم لباسا ببینم سارا صدام کرد رفتم پیش اونم
“کوروش”
یه کار سپردم دستت پسر
همونو نمیتونی انجام بدی …
+ الو داداش کجایی
یه لباس بود نرفتی خودت بدوزی
عرفان: یکم دیر رسیدم ولی لباسو گرفتم خیالت راحت
+ این خانمه چی میگه صداش میاد
عرفان: هیچی میگه تو عکسی که نشونش دادیم یه دختر همین طوری اینجا بوده میخواست نشونم بده دختر رفته…
+ توهم زده مگه مثل مارال میمونه…
عرفان: من این لباسو الان چیکار کنم؟!
+ ببر عمارت بزارش
عرفان: خودت چطوری پهلون؟!
+ هیچی آنا خانم اومده پیشم
عرفان: خوبه از تنهایی در اومدی وضعیت پاهات چطوره؟!
+ الان زوده چیزی بگم ولی میخوام کمتر این سه ماه خوب شم حالم داره بهم میخوره همش رو این صندلی بودم…
عرفان: داری سر عقل میای
ولی قضیه این لباس چیه؟!
تو تن تو که نمیشه…
پس برا چی گرفتی؟!.
+ برا شادی دلم گرفت
زرنگ برا چی عکس مارالو نشون دادم
واسه مارال گرفتم…
عرفان: چه جنتلمن
من برم امانت تو بزارم کاری نداری ؟!
+ نه داداش بزار خوب شم برات جبران میکنم
عرفان: این چه حرفیه مثلا داداشمی
خدافزی کردیم
همش فکر و حواسم سمت مارال بود …
به امید اون داشتم خوب میشد
اون لباسم میدونم که ازش خوشش میاد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میخوام زود عروسی سارا رو بخونم
آقا بزارین
یا خدا کوروش میبینه اصن مارال