“ماهان”
چیزی که جلو روم میدیدم باور نمی کردم
+ مارال
مارال غرق خون تو بغلم بود دستام میلرزید
چشماش بسته بود
همین طور داد میزدم اسمشو صدا میزدم
+ مارال پاشو
خواهری پاشوووو
کوروش اومد نزدیکم دانیال و بقیه رو ندیدم
کوروش: ماهان آروم باش
الان آمبولانس میاد کمک
مونده بودم کدوم حالت باشم عصبی و ناراحت خونسرد
هیچی مغزم کار نمی کرد
+ کوروش تورو خدا بگو یکی بیاد کمکم خواهرم داره تو دستام جون میده
ببین چقدر داره خون ریزی میکنه
کوروش: پاشو خودمون ببریمش
مارال تو اون لباس سفید غرق خون شده بود
میترسیدم از دستش بدم دیگه نبینمش
نه نباید اینطوری میشد من تازه خواهرمو پیدا کردم
کت مو در آوردم گذاشتم رو زخمش
کوروش ماشینو آورد
مارال رو دستام بلند کردم
+ کوروش حس میکنم دیگه نفس نمیکشه
فقط گاز بده
کوروش: باشه باشه
همین طور نگاه مارال می کردم
دستمو گذاشتم رو نبض اش
خیلی ضعیف می زد
سر کوروش داد زدم که تند تر بره
+ کوروش تند برو چرا نمیرسیم
میدونستم من نمیتونم خودمو کنترل کنم هیچ حرفی نمیزد
کوروش ماشین پیچید از پنجره بیرون نگاه کردم نوشته بود درمانگاه
+ چرا اومدیم اینجا؟!
منو ببر بیمارستان
کوروش: نمیشه تا شهر رفت شاید وقت نشه تا حال مارال بهتر بشه اونجا منتقل اش میکنم
+ بگو بیان کمک
کجان این دکترا
یه پرستار صدا کن
یه آقا و خانم اومد
مارالو گذاشت رو تخت سریع بهش یه سرم وصل کردن بردنش تو اتاق
یه نگاه به لباس و دستای پر از خون که از مارال رفته بود نگاه کردم
کوروش نگاهمو فهمید
+ خواهرم میاد بیرون نه؟!
نمیدونم تو این حرفم چه اوج از بی کسی که کوروش منو تو آغوشش کشید
کوروش: چرا میاد
مگه میتونه ول کنه مارو بره
+ اگه بره من دیونه میشم
دوباره تنها میشم بی کس میشم
من فقط همین خواهرو دارم
از بغلش کوروش اومدم بیرون
پاهام دیگه جون نداشتن
نمیتونستم جایی برم حتی نمیخواستم اون لباسای تو تن امو عوضشون کنم
همونجا دو زانو دم در اتاق نشستم ، دستامو گذاشتم تو سرم
تو فکر با خودم مشغول شدم حتی نپرسیدم اون مرتیکه پست با دانیال کجاست؟!
داشتم به این فکر می کردم اگه مارال نباشه من چیکار کنم
اصن امیدی دارم
مگه میشه به این فکر کرد خواهرم نباشه
خدا بیا یه معامله کنیم
میای؟!
جون منو بگیر جون خواهرمو برگردون؟!
اینطوری قبوله باشه؟!
خدا صدامو داری
اصن این منو میبینی
خدا این همه سال منو ندیدی حواست به من نبوده
این بار خیلی لازمت دارم
من خواهرمو میخوام
اون همه بلا سرم اومد یه گریه نکردم
گفتن مرد گریه نمیکنه
چرا یه مرد نباید گریه کنه
نمیدونم ولی نتونستم این بار جلوی گریه کردنمو بگیرم
انگار این بار یه چیزی داشت خفه ام می کردم
راه نفس کشیدنو برام بسته بود
دیگه خجالت نکشیدم گریه کردم
فقط از خدا میخواستم خواهرمو بهم برگردونه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.