آوای توکا|
به جان پنجه هایم میافتم. در دلم آشوب برپا است . زرین تاج خانوم هم با ناله و نفرین هایش کم نمک به زخم دلم نمی پاشد .
– دختره ی خراب معلوم نیست با این پسره قالتاق چه سر و سری داشته که این طور برزخی بود ….
ساکتم . حتی نگاهش هم نمی کنم .تهمت ناروا می شنوم و دم نمی زنم . این زن به سن و سال مادرم است و حرمت گیس های که با رنگ سفیدیشان را پوشانده است نگه می دارم .
در اتاق عمل باز می شد . مهبدم را روی تخت می آوردند .
چشمانم تر میشود . می ایستم و خجالت نمی گذارد که جلو بروم . از او خجلم .
چشمانش نیمه باز است ، حاج زین الدین سپه سالار و خانواده اش تختش را دوره می کنند . نیمه هوشیار است .
زرین تاج خانوم قربان صدقهاش میرود و باعث و بانی این حال و روزش که منم را لعنت می کند .
پرستار و خدمه ای که پشت تخت را گرفتده اند او را می برند و منی که به زمین چسبیده ام فرصت نمی کنم که قدم پیش بگذارم .
پشت در اتاقش نشسته ام . چند ساعتی از عملش می گذزد و من هنوز نتوانسته ام با خودم کنار بیام و به اتاقش قدم بگذارم .
اگر پسم میزد چه ؟
طاقت نداشتم که او پسم بزند .
درد زیر دلم را یادم رفته است . ضعف دارم . چشم می بندم و سر به نیمکت تکیه می دهم .
نمی دانم چقدر زمان می گذرد ولی صدای زرین تاج خانوم چرتی که نزده ام را پاره می کند .
– اکله خانوم تو که هنوز اینجایی ؟
چشم گرد می کنم .
– من ..من …
از بازویم می گیرد میخواهد بلندم کند .
– پاشو جل و پلاستو جمع کن برو ….
– کج… کجا برم ؟
– خونه بابات مال بد بیخ ریش صاحبش. برو بشین خونه بابات تا احضاریه دادگاه بیاد . ابرو حیثیتمون رو از تو جوب پیدا نکردیم که ….
پشتم می لرزد تشرم می زند :
– هنوز که نشستی . د میگم پاشو !
***
زمان حال
حمل چمدان مشکل است . حمل بغضی که از تهران تا نوشهر با خود اورده ام مشکل تر .
مقابل عمارت نوشاد می ایستم . برای زدن زنگ مرددم . اما در نهایت زنگ را می زنم کسی میپرسد کیست .
به گمانم از خدمه این خانه است . خودم را معرفی می کنم و از من می خواهد چند لحظه منتظر بمانم .
منتظر می مانم . دسته چمدان را ول می کنم و دست به کمر می گیرم .
دخترکم بازیگوشی می کند .
ورجه وروجه می کند دل مادرش را با زمین فوتبال اشتباه گرفته است .
در باز میشود . تردید هایم را پشت سر می گذارم و از لای در تو میروم . اینجا . عمارت نوشاد زین پس قرار بود پناه من و دخترکم باشد .
خیلی بیشتر از خیلی معذبم ، به مادرم شباهت دارد اما جوان و قبراق تر است .
هیکل روی فرمی دارد . گونه برآمده .
می پرسد :
– چند ماهته ؟
به برامدگی شکمم چشم می دوزم : هفت ماه .
– چادرسری یا کاکل زری ؟
لبخند محزونی میزنم . به شکمم دست می کشم .
– دختره .
– چرا نکاهت غم داره دخترم؟
قطره اشکی از چشمم به بیرون درز می کند .
– نمی خواستم مزاحمتون بشم خاله جون ….
پنجه روی لبم می گذارد : نگو نشنوم .
مرا به آغوش می کشد . روی موهایم را می بوسد : تو مزاحم نیستی تصمیمت چیه ؟ می خوای طلاق بگیری ؟
– نه .
نگاه گرد می کند و من روی لبم زبان می کشم : یعنی الان نمیشه . نمی تونم . باید تا بعد از زایمانم صبر کنم . دادگاه بهم این اجازه رو نمیده .
سر به علامت فهمیدن تکان می دهد در جنگل سر سبز چشمانش تأسف و تأثر را می بینم .
از روی ناچاری است که به این عمارت پناه آورده ام . مهبد از خانواده مادریم شناختی ندارد. خودم هم از تمام ایل و تبار مادری فقط خاله ام را ملاقات کرده ام .
مادرم که دختر یکی از ثروتمندان نوشهر بود به واسطه ازدواج با پدرم ، پسر سرایدار خانه زاد خانه، از خاندان نوشاد برای همیشه طرد میشود و با پدرم برای ادامه زندگی به تهران می اید.
مادرم نتوانست در زمان حیات پدر بزرگ و مادربزرگم رضایت آن دو را جلب کند. ولی او را از ارث و میراث محروم نکردند .
سر همین ارث و میراث هم بود که پای پامچال خانوم خاله ام به خانه ما ان هم دور از چشم پدرم باز شد .
مادرم از خاله ام تقاضا کرد که این میراث نزد او امانت بماند . نمی خواست که پدرم میراث پدریش را برباد بدهد .
ارث پدری اش را توشه آینده من و ترلان کرد . و حال من نه به دنبال ارث پدری، مادرم امده ام که به دنبال سرپناهی امن آمده ام .
آمده ام که دور از چشم مهبد بچه ام را به دنیا بیاورم .
امدهام تا داغ خودم و دخترم را به دل پدر خیانتکارش بگذارم .
مادرم با خیانت های مدام پدرم کنار می آمد ولی من نمی خواهم ادامه دهند راه او باشم .
ازدواج با بُشرا خیانتی بود به من . به دلم به عشقی که نسبت به او داشتم .
به دستور خاله پامچال مستخدم خانه یکی از اتاق ها را برایم اماده می کند . اتاق راحتی است . مستر است . ولی چشمم را نمی گیرد.
روی تشک تخت می نشینم . به صفحه گوشی موبایلم خیره میشوم بیش از صد تماس از دست رفته دارم .
مهبد در صدر جدول است . مادرم . پدرم . ترلان .
پیام های زیادی از مهبد دارم . سین می زنم اما جواب نمی دهم می خواهم بداند که می بینم و بی جواب نگهش می دارم .
آخرین پیامش این است :
– منو سگم نکن توکا جواب بده .
همان لحظه هم بود که گوشی میان دستم لرزید و نام مهبد بر صفحه افتاد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 166
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه:)
و سلام علیکم 😂
علیکم السلام ندا خانوم🤣
خیلی وقت بود نبودی اما بازگشتت پرقدرت بود 😁
رمانی که میزاری عالیه مخصوصاااا پارت گذاریش مرسیییی❤️
خواهش میکنم عزیزم 😊
بودم ولی نامحسوس 😂😂
اومم یه سوال داشتم..تو این سایت میتونیم رمانمون رو بزاریم؟ اگه میشه شرایطش چه جوریه؟ چندتا رمان نوشتم و حالا نمیدونم دقیقا کجا باید بزارمشون..اگه راهنمایی کنین ممنون میشم🫠
اگه رمان اولته برو مد وان عزیزم
از همین الان از مهبد آشغال حالم به ام خورد هر دلیلیم داشته باشه خیانت قابل جبران نیست
بره بمیره مردک بی لیاقت
بی نظیر بود.
منتظر پارت بعدی هستم ننه ندا
هلع بیل یاخچی رمان دی
هیع باجی اگه از وسط ها خرابش نکنن
هه بابا 😂😂😌
باریکلا به توکا از اون حورای احمق باهوش تره
مثل حورا نیست چون پشت پناه داره جا داره پول داره از ریشه بی کس نیست….البته من با حورا هم مخالفم هاااا میتونه راههای زیادی برا خودش پیدا کنه
نداجون سلاام
حالت چطورههه ❤❤
من این رمانو شروع نکردماا
ولی خب میخواستم بپرسم آتش شیطانو نمیزاری؟
بعد اینکه فاطمه جون امروز نیست رز وحشی رو بزاره؟؟
سلام عزیزدلم
بخدا پارت نداده
یعنی هر لحظه بذاره براتون پارت گذاری میکنم
مردک پر رو …
خوبه که عین حورا نیست خوبه که عزت نفس داره خوبه که عشق چشاشو کور نکرده