♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️
برای مامان شوک بزرگتر از زنده بودن بابا، بحث ازدواجش با حامد بود که یک شبه قرار بود خراب بشه!
با توجه به قانون و شرع عملا به حامد نامحرم و مجددا محرم پدرم محسوب میشد!
کی باورش میشد؟!
مامان میتونست این اتفاق و خبر رو هندل کنه؟!
مامانی که بعد از رفتن بابا حسابی اذیت شده بود و با اومدن حامد و ازدواج باهاش، بالاخره به آرامش رسیده بود و حالا باید بهش میگفتم که همه چیز عوض شده؟!
واقعا چطور میتونستم با این واقعیت مواجهش کنم؟!
باید از خود حامد کمک میگرفتم؟!
قطعا برای اون هم آسون نبود!
علاوه بر این ها اون باید با غیرت مردونش هم کنار میومد!
درسته آدم روشن فکر و به دور از تعصب های کورکورانه و جاهلانه بود، اما موقعیتی که قرار بود توش قرار بگیره، اصلا آسون نبود، حتی برای آدمی به صبوری و درک بالای حامد!
فقط امیدوار بودم پدرم مشکل ساز نشه و کمک کنه همه چیز همونجوری که دارم براش برنامه میریزم، پیش بره و دوباره همه چیز به سرجای خودش برگرده!
نزدیکای ظهر بالاخره سرم از کتاب هایی که مشغول مطالعشون بودم، بالا اورده و کش و قوسی به بدن خستم دادم.
عینک رو از چشمم دراورده و با تکیه به پشتی صندلی، چشمام رو برای کمی استراحت بستم.
واقعا تو موقعیت بدی قرار گرفته بودم.
نه تنها هیچ حس خوشحالی از زنده بودن پدرم حس نمیکردم، بلکه ته ذهنم فکر اینکه اگه برنمیگشت هیچ کدوم از این مشکلاتی که قرار بود باهاشون درگیر بشیم هم پیش نمیومد؛ رژه میرفت و باعت عذاب وجدانم میشد!
باید هرچه زودتر با حامد و مامان راجع بهش صحبت میکردم، اما واقعا نمیدونستم چطوری!
اینکه شب بخوابن و صبح با خبر بشن که نه تنها عقدی که خوندن باطله و الان نامحرم هم محسوب میشن؛ بلکه مامان هنوز هم تو عقد با شوهر قبلیشه و عملا زن اون محسوب میشه!
بی خیال ناهار شده و دوباره به خوندن کتاب های قطورم برگشتم.
از استرس زیاد حس میکردم اگه چیزی بخورم معدم پسش میزنه.
دنبال کوچک ترین تبصره و ماده ای بودم که بتونم اوضاع رو به بهترین نحو مدیریت کنم، اما دریغ از کلمه ای مطابق میلم!
ساعتای ۴ بود که بالاخره کتاب هارو رو بسته و عینکم رو عصبی روشون پرت کردم.
به هیچ جا نرسیده بودم و الکی وقتم رو تلف کرده بودم.
نتیجه همونی بود که از اول هم میدونستم!
گوشیم رو از روی میز برداشته و با مامان تماس گرفتم.
هرچی برای نگفتن بیشتر دست دست میکرد، گفتنش سخت تر میشد و میترسیدم در نهایت شجاعت حرف زدن راجع بهش رو، به کل از دست بدم!
با جواب دادن مامان، مشغول احوال باهاش پرسی شدم.
بازم داشتم از گفتن طفره میرفتم که مامان یکدفعه توی حرفم پرید و گفت:
– تابش خوبی مامان؟؟
چرا صدات اینطوریه؟!
اتفاقی افتاده؟!؟!
چشمام رو روی هم فشردم.
چی باید میگفتم؟
مامان اینقدر خوب منو میشناخت که از لحن حرف زدنم متوجه شد یه مرگم هست!
– راستش مامان یه چیز مهمی باید بهتون بگم.
هم شما هم حامد جون!
امشب وقت دارین یه سر بیام پیشتون صحبت کنیم؟!
مامان که حالا نگرانی از لحنش میبارید، جواب داد:
– آره عزیزم اینجا خونه خودته هروقت دلت خواست پاشو بیا.
فقط اتفاق بدی که نیوفتاده خدایی نکرده؟!
یهو دلشوره بدی به دلم افتاد!
نفس عمیقی کشیده و ناچار جواب دادم:
– نگران نشو قربونت برم!
حالا میام صحبت میکنیم.
– باشه عزیزم زودتر بیا؛ غذایی که دوست داری رو برات درست میکنم.
ناراحت تر از قبل خداحافظی مختصری کرده و به تماس خاتمه دادم.
علاوه بر مامان و حامد، باید با بابا هم صحبت میکردم.
باید حرفاش رو میشنیدم و یه سری حرف هارو هم با اون میزدم.
اما مسئله اینجا بود که دلم طاقتش رو داشت؟!
میتونستم تو چشماش خیره بشم و بهونه هاش رو بشنوم؟!
میتونستم دوباره به دید قبل بهش نگاه کنم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه پارت مفیدی
مث همیشه عالی
ممنون عزیزم که منظم پازت گذاری میکنی