🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
دقیقا راس ساعت ۷ زنگ خونه به صدا در اومد.
عجیب نبود، این آدم همه کاراش با برنامه ریزی بود.
در رو باز کردم که دایان رو شیک و پیک کرده، با یه دسته گل بزرگ زر قرمز، دم در دیدم.
– سلام خوش اومدی.
گل رو به سمتم گرفت و تشکری کرد.
موشکافانه بهم خیره شده بود تا بلکه بتونه احساساتم رو بخونه.
تمام تلاشم رو میکردم تا چیزی بروز ندم و تو این چند ثانیه اول انگار موفق بودم!
وارد خونه شد و خواست به سمت پذیرایی بره که پیش دستی کرده و گفتم:
– راستش من ناهار نخوردم و خیلی گرسنمه!
ایرادی نداره زودتر شام بخوریم؟!
به سمتم برگشت و با تعلل جواب داد:
– البته، مشکلی نیست.
به سمت میز ناهارخوری هدایتش کردم.
میز رو از قبل به بهترین نحو چیده بودم.
کتش رو از تنش دراورد که ازش گرفته و بردم تا آویزون کنم.
وقتی برگشتم دیدمش که آستین هاشو بالا داده و درحال دست شستن تو سینکه.
حوله رو به دستش داده و به سمت گاز برگشتم.
زیر قابلمه رو خاموش کردم.
ظرف های سوپ خوری رو از روی میز برداشته و پشت به دایان یکی یکی پرشون کردم.
حقیقتا وقت غذا درست کردن نداشتم و غذا رو از بیرون سفارش داده بودم.
اما جوری نشون دادم که انگار زحمت زیادی برای تدارکات شام امشب کشیده بودم!
ظرف سوپش رو جلوش گذاشته و خودم هم سرجام، جاگیر شدم.
منتظر شدم تا اولین قاشقش رو بخوره و بعد من شروع کنم.
اولین قاشق رو که خورد، بلافاصله گفت:
– خیلی خوشمزه شده، دستت درد نکنه.
پوزخندی زده و بدون نگاه کردن بهش جواب دادم:
– نوشجان، بهرحال برای امشب زحمت زیادی کشیدم!
بی حرف هردو مشغول خوردن شدیم.
هنوز چندی نگذشته بود که حس کردم از خوردن دست کشید.
با دست راستش دستی به گلوش کشید و دکمه اول پیرهنش رو باز کرد.
– مشکلی پیش اومده؟؟
حس کردم کمی صورتش رنگ پریده شد.
دستی به سرش کشید و ” نمیدونم ” بی جونی زمزمه کرد.
#پارت_214
دستی به سرش کشید و “نمیدونم ” بی جونی زمزمه کرد.
از جا بلند شده و از آبسردکن یخچال، براش یه لیوان آب گرفتم.
با لیوان آب، آهسته بهش نزدیک شدم که نگاهش رو به سمتم چرخوند.
پلکاش داشت روی هم میوفتاد اما سرسختانه از بسته شدن کامل چشماش جلوگیری میکرد.
با صدایی بی جون و رو به خاموشی، زمزمه کرد:
– تابش… چی… چیکار کردی..!؟!؟
با تموم شدن جمله ای که به زور و تکه تکه اداش کرد، پلکاش روی هم افتاد و سرش به جلو خم شد.
سرش داشت توی ظرف سوپ میوفتاد که سریع حرکت کرده و با دستم نگهش داشتم.
بدن و سرش رو به به عقب هول دادم تا به جلو خم نشه.
لیوان آب رو خودم یه نفس سر کشیده و نفسم رو با فشار بیرون دادم.
طنابی که از قبل آماده کرده بودم و توی کابینت بود رو دراوردم.
به دقت مشغول بستنش به صندلی شدم تا نتونه به راحتی خودش رو باز کنه.
دستاش رو به پشت صندلی و پاهاش رو هم به پایه های صندلی، محکم بستم.
گره آخر رو روی سینه اش محکم کرده و بالاخره عقب کشیدم.
از فعالیت زیاد روی پیشونیم نم عرق نشسته بود که با پشت دست پاک کردم.
نگاه کلی بهش انداختم تا از همه چیز مطمئن بشم تا جایی مشکلی پیش نیاد.
سرش روی شونش افتاده بود و چند تار از موهاش روی پیشونیش ریخته بود.
سعی کردم حواسم رو به جایی که باید باشه برگردونم، هرچند با این دلتنگی واقعا کار سختی بود!
دستم رو به سمت جیبای شلوارش بردم تا بتونم موبایلش رو پیدا کنم.
هرچی گشتم نبود.
کلافه کمرم رو صاف کرده و نگاهی به اطراف انداختم که گوشیش رو روی کانتر آشپزخونه دیدم.
چرا زودتر به چشمم نخورده بود!؟
برداشتمش و به سمت دستش بردم تا با اثر انگشتش، قفلش رو باز کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیوانه شده تابش
آخه این چه مدل اعتراف گرفتنه
عجیب مهیج شده خسته نباشی جون دلم ادامه بده لطفا
فدای شما عزیز جان♥️♥️
وااا
بخدا 😂
خانوم وکیل عجب زرنگ شده
خیلی 😉🤭
امان از تابش و کاراش
میخواد اعتراف بگیره؟
با اینکارایک کرد حتما دیگه 😂
چرا ما تو خماری میزاری دوست داری 😭😭😭😭😭😭
پارسال دوست امسال آشنا…
نبودی اعظم جان 😂
سلام خوبی ندا بانو 😘😘
سلام به روی ماهت عزیزم♥️
مرسی سلامت باشی …☺️
شما خوبی ؟؟؟
حال ؟؟؟احوال ؟؟؟
من ادامش میخوام🥺🥺
چرا که نه خوشگلم …
فردا حتما میذارم 😂😂😂
بقیش بقیش بقیش🥺🥺
تابش دیونه شده?!😆😡😠
چه عرض کنم والا 😂
تابش دیونه شده?!😡😱