رمان آتش شیطان پارت 39 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 39

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_39

 

 

چند قدمی باهام طی کرد و وقتی کمی از ماشین فاصله گرفتیم، گفت:

– من امروز عصر به سمت مشهد حرکت میکنم. مراسم خاکسپاریش فردا صبحه، برای سوم و هفتمش هم یا مسجد میگیریم یا مراسم رو تو خونه برگزار می‌کنیم!

هرکدومش رو که تونستی بیا.

 

مکثی کرده و نگاهش رو یه دور کامل توی صورتم چرخوند و اینبار با لحن خاص تری، ادامه داد:

– البته که شما نیومده هم عزیزی!

 

لبخندی کوچکی زده و گفتم:

– منتظر پیامت برای آدرس خونتون هستم.

 

دیگه اصراری مبنی بر نیومدنم نکرد و با خداحافظی کوتاهی به ماشین برگشت.

 

وقتی ماشین از پیچ کوچه گذشت، من هم وارد ساختمون شدم.

باید هرچه زودتر کار هام رو ردیف می‌کردم تا برای یه مسافرت یکی دو روزه آماده بشم.

 

اولین کاری که کردم، چک کردن سایت و بلیط های هواپیما و حتی قطار بود، اما بخاطر تعطیل رسمی که تو این هفته بود، همشون پر بودن و به این زودی ها، جای خالی پیدا نمیشد!

 

مجبور بودم با ماشین خودم برم و هیچ اطلاعی نداشتم که ماشین برای جاده، سرویس شده یا نه؟!

 

همیشه این کارای فنیش با حامد بود و من خیلی سر در نمیاوردم.

 

بعد از هماهنگی با مجد و شنیدن هزار مدل غر برای ۲ روز مرخصی، با حامد تماس گرفته و جریان مسافرت رو باهاش درمیون گذاشتم.

 

سکوتش تا چند ثانیه به طول انجامید و بالاخره به حرف اومد:

– جریان این مسافرت یهویی چیه تابش؟

 

– چیز خاصی نیست، یه مسافرت ضروری و کمی کاریه!

 

نمیدونم چرا، اما دلم نمی‌خواست حقیقت رو بهش بگم و این موضوع کمی معذبم میکرد.

من هیچ وقت از حامد و مامان چیزی رو پنهون نمی‌کردم.

 

– باشه عزیزم من تا یک ساعت دیگه میام دنبالت تا باهم ماشیم رو ببریم سرویس. از اونور هم شام بیا پیش ما.

منو و مادرت حسابی دلتنگتیم عزیزم، الان هم که برای چند روز قراره ازمون دور بشی.

 

حرفش رو قبول کرده و تو یک ساعت باقی مونده سعی کردم کمی به اوضاع خونه رسیدگی کنم.

 

سفارش پنی رو هم به خانوم جلالی کرده و برای چند روز به اون سپردمش‌.

 

داشتم ظرف های این چند روز رو میشستم که با شنیدن صدای پیامک گوشیم، از حرکت ایستادم.

 

دستام رو آب کشیده و گوشیم رو از روی پیشخون آشپزخونه برداشتم.

 

حامد بود که رسیدنش رو اطلاع میداد.

ازش خواستم ده دقیقه منتظر بمونه تا بقیه ظرف هارو آبکشی کنم.

 

وقتی کارم تموم شد، به سرعت از خونه خارج شده و به حامدی که دم در، تو ماشینش منتظرم نشسته بود، رسیدم.

 

وقتی من رو دید ماشین رو خاموش کرده و ازش پیاده شد.

بعد از کمی حال و احوال و خوش و بش، پرسید:

– پس این رخشت کو دختر؟

 

با دستم فضای پشت سر رو نشون داده و گفتم:

– تو پارکینگه، چند روزه که با مترو میرم سرکار.

 

– همون بحث آلودگی هوا و نجات زندگی نسل آینده؟!

 

– البته!

اصلا مسئله کوچکی نیست و متاسفانه خیلی تو جامعمون کم اهمیت شده!

 

خنده مردونه ای کرد روی سرم بوسه ای کاشت‌.

 

– باشه دردونه، حق با توعه!

کاش ماهم بتونیم به این درجه از درک و شعور برسیم.

پس چیشد که تصمیم گرفتی با ماشین شخصی سفر کنی؟

 

– بلیطا همه برای فردا و پسفردا به فروش رفته بود، منم عجله دارم و نمیتونم بیشتر صبر کنم.

 

سری به تایید تکون داد که به سمت پارکینگ و ماشین من حرکت کردیم.

 

از پشت سر به شونه های پهن و قد رشیدش نگاه کردم.

واقعا کت و شلوار برازنده آدم هایی مثل دایان و حامد بود!

 

حسابی بهشون میومد و ازشون یه مرد شیک پوش و جذاب میساخت!

 

حامد پشت فرمون نشست و با یکی از کارکنانش هماهنگ کرد تا دنبال ماشینش بیاد و اون رو به خونه خودشون برسونه.

 

بعد از رسیدگی به کارای ماشین که چیزی حدود ۲ساعت از وقتمون رو گرفت، به سمت خونه حرکت کردیم‌.

 

تو طول راه از مسائل مختلفی حرف زدیم و حسابی خندیدیم‌.

همیشه کنار حامد خوش می‌گذشت!

 

وقتی رسیدیم، در ویلا رو با ریموتی که تو جیبش بود باز کرد و ماشین رو به داخل هدایت کرد.

 

داشتم از ماشین پیاده میشدم که صدای گوشیم بلند شد.

دایان بود که لوکیشن خونشون رو برام دقیق فرستاده بود.

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

(اینم یه پارت دیگه تقدیم خوشگلا♥️😎😉)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

پاااارتتتت جدیدددد نداریییییممممم

لی لی
لی لی
1 سال قبل

اگه بخوایم خیلی کلیشه ای به موضوع نگاه کنیم اون فرد پیام دهنده باید دایان باشه
بنظرم رمان اونجایی قشنگ میشه که بر خلاف تصورمون دایان نباشه و یکی دیگه باشه و مارو شوک زده کنه:)
ولی از شخصیت دایان خیلی خوشم اومد واقعا شخصیت کاریزماتیکی داره لاکردار::)

یلدا
یلدا
1 سال قبل

پارت جدید نداریم؟

هوی
هوی
1 سال قبل

جالبه وقتی دایان پیشش هست
پیام نمیاد از اون‌مزاحم

رهاا
رهاا
پاسخ به  هوی
1 سال قبل

فک کنم خودشه

آنه شرلی
آنه شرلی
پاسخ به  رهاا
1 سال قبل

دقیقا منم ی همچین فکری میکنم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون عزیز جان
انگار دیگه خبری از پیامکایی که تابش رو زیر نظر داشت نیست نکنه دایان بود

Sara
Sara
1 سال قبل

مرسیییی💛

یلدا
یلدا
1 سال قبل

ممنون عزیزم، لطف کردی❤️

اهو
اهو
1 سال قبل

دستت دردنکنه ننه

camellia
camellia
1 سال قبل

مرررسی خانوم جون.😘❤

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x