– خب یه سوال دیگه!
منتظر بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
– درباره سالن ماساژ سحر کنجکاوم!
چیشد که سالن اصلی تعطیل و به خونتون منتقل شد؟!
– این موضوع مال حدودا یک ساله پیشه!
چه ربطی به این پرونده داره؟!
– بهرحال آتش سوزی از اون اتاق شروع شد، پس مرتبطه!
بنابراین همه چیز، حتی مسائل کوچک و کم اهمیت، میتونن یه سرنخ بزرگ و مهم باشن!
اینو مطالعات و تجربم بهم ثابت کرده.
فنجون قهوم رو برداشته و جرعه از قهوه سردش نوشیدم.
برای پردازش بهتر، به کافئین بیشتری نیاز داشتم!
تو تمام مدتی که سکوت کرده بود و من مشغول تموم کردن قهوم بودم، نگاه خیرش رو از روی صورتم برنداشت.
بهش کمی زمان دادم.
وقتی فنجون رو پایین گذاشتم، به حرف اومد:
– این تصمیم خود سحر بود!
اتفاقا من خیلی موافق این تصمیم نبودم که مشتری های مختلف سحر که نمیشناسمشون، تو خونه زندگیمون رفت و آمد داشته باشن، اما سحر بهم اطمینان داد که فقط مشتری های وی ای پی و دائمیاش که آدم حسابی هستن رو راه میده.
سرش رو کوتاه به شونش تکون داد:
– خب من قبول نکردم.
اما وقتی دیدم که سحر روز به روز گوشه گیر تر و منزوی تر میشه و کمتر باهام وقت میگذرونه؛ مجبور شدم قبول کنم و باهاش کنار بیام.
اونم قول داد که یه تایم کوچک و محدود تو طول روز میده که من خونه نباشم و مزاحمتی برام نداشته باشه.
اون موقع فکر نمیکردم که مسئله مهمی باشه!
میخواستم راست یا دروغ حرفاش رو از تو چشماش بخونم، اما اونا ناخوانا ترین چیزی بودن که تا الان دیده بودم.
این مرد سرتاسر رمز و راز و پیچیدگی بود!
زندگی ساده و خصوصیش، سراسر گره و اتفاق بود!
داشتم چیز های جدیدی که شنیده بودم و به ذهنم میرسید رو هم یادداشت میکردم، که تلفنش زنگ خورد.
بی حرف اون رو کنار گوشش گذاشت و چند ثانیه ای در سکوت، به حرف های طرف مقابلش گوش داد.
در آخر سری به تایید تکون داد و تلفن رو قطع کرد.
حالا انگار اون آدم پشت خط میتونست ببینه!
– خانوم تابش من حدود یک ساعت دیگه یه جلسه مهم دارم و باید زودتر برم.
اگه دیگه با من کاری نداری، از حضورت مرخص بشم.
– نه دیگه کاری نمونده.
چنتا حدس و گمان و سوال هست که میتونیم به یه وقت دیگه موکولش کنیم.
از جا بلند شد و حینی که دکمه کتش رو میبست، گفت:
– ممنون از درکت خانوم وکیل.
هرچند که من برای کار دیگه ای اومده بودم دفترت، اما خوب شد که این صحبت ها انجام شد.
– برای چه کاری اومده بودی؟!
نگاهش رو یه دور تو صورتم چرخوند و مجددا رو چشمام نگهش داشت.
– اومده بودم تا کمی راجع به خودمون صحبت کنیم، اما متاسفانه ملاقاتمون، طبق خواسته من پیش نرفت.
به سمت در حرکت کردم تا بدرقش کنم.
تو همون حین هم جوابش رو هم دادم:
– من هم مشتاق اون گفت و گو هستم، اما این حرف ها واجب تر بود!
– درسته.
پس من همچنان منتظر میمونم.
خداحافظی کردیم و دایان به سمت در قدم برداشت.
دستش دور دستگیره حلقه شده بود که مکثی کرد.
– راستی…
به سمتم برگشت و ادامه داد:
– چتری ها و رنگ مو های جدیدت خیلی بهت میاد خانوم وکیل!
سقوط چیزی رو تو دلم حس کردم.
اینکه یه مرد به پرستیژ دایان ازت تعریف کنه، قطعا برای هر دختری حس خوشایندی داره.
ناخداگاه چتری هام رو لمس کرده و کمی به پشت گوشم هدایتشون کردم.
لبخندی زده و تشکری کردم.
نگاهش رو با لبخندی ریز، چند ثانیه تو چشمام نگه داشت و بعد از در خارج شد.
به سمت پنجره اتاق رفتم تا خروجش رو ببینم.
چند دقیقه بعد از ساختمون خارج شد که یه ماشین جلوش نگه داشت.
صولت از ماشین پیاده شد و در عقب رو براش باز کرد تا سوار بشه.
وقتی دایان سوار شد، ناگهان صولت به سمت بالا و پنجره اتاقم برگشت و بهم خیره شد.
برای مخفی شدن دیگه خیلی دیر شده بود چون مچم رو حین دید زدنشون، گرفته بود.
لبخندی زد و سرش رو کمی به نشونه سلام خم کرد.
منم همون حرکت رو تکرار کردم، که بالاخره نگاهش رو ازم گرفت.
نفسم رو به بیرون فوت کرده و پشت میز، جاگیر شدم.
از این بهتر نمی تونست بشه!
عصر قبل از رفتن به خونه یه سر به مامان زدم.
حامد هنوز شرکت بود و مامان فقط خونه بود.
با اینکه سعی میکرد خیلی جلوی من بروز نده، اما مشخص بود که هنوز بخاطر حرفای خاله ناراحته.
اینو از سکوت های ناگهانی و آه های یک درمیونی که میکشید، میشد فهمید.
– مامان کاش اون شب رو فراموش کنی!
اینطوری برای خودت و هممون بهتره.
– چطوری فراموش کنم مادر؟
هر کلمش لحظه به لحظه تو گوشم زنگ میزنه.
خواهر خونی خودم که اینطوری پشت سرم حرف میزنه، من از بقیه چه توقعی داشته باشم؟!
بجای اینکه پشت من و بچم باشه و ازمون حمایت کنه، دائما برامون پنجه تیز میکنه.
کنارش روی کاناپه نشستم و شونه های نحیفش رو بغل کردم.
بوسه ای روشون کاشته و سرم رو بهش تکیه دادم.
– مامان خوشگلم ما به حمایت هیچ احد و ناسی احتیاج نداریم جون بزرگترین کوه رو پشتمون داریم.
تا وقتی حامد هست، چه احتیاجی به خاله و امثال خاله؟!
سرش رو به سرم تکیه داد و گفت:
– راست میگی عزیزم.
حامد مثل شیر حواسش بهمون هست، خدا حفظش کنه.
این مرد رو خدا فرستاده تا مراقب من و دردونم، جلوی این گرگا باشه!
کمی بیشتر پیشش موندم تا کمتر غصه بخوره.
بالاخره بعد از دو ساعت، ازش خداحافظی کرده و به سمت خونه روندم.
پنی رو از خانوم جلالی تحویل گرفته و حسابی تو بغلم چلوندمش.
این چند وقت بخاطر مشغله کاری زیادی که داشتم، کمتر به این فسقل میرسیدم و حسابی دل تنگش میشدم.
از لوس کردنا و واکنش های پنی هم مشخص بود که اون هم، دل تنگ بوده.
مشغول غذا دادن بهش بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
پیام رو خوندم:
” دوست دارم ببینمت عزیزم! ”
دستام از هیجان میلرزید.
چی بهتر از این؟!
بالاخره میتونستم این حروم زاده رو ببینم و برای یک بار هم که شده این مشکل رو برای همیشه ریشه کن کنم.
” مشتاق دیدار!
من هم بی صبرانه منتظر این ملاقات هستم ”
” به زودی این فراق تموم میشه عسلم.
دارم یه برنامه عالی برای ملاقاتمون میچینم.
برای کی وقت خالی داری؟! ”
” فرقی نداره.
هر وقت باشه من تایمم رو خالی میکنم، فقط یه شرط دارم! ”
” از کی تا حالا اسیر برای زندان بانش شرط و شروط میذاره خوشگله؟! ”
” خوشحالم که بالاخره قبول کردی که منو اسیر کردی!”
تو پیامک دوم تایپ کردم:
” مطمئنم دل تنگ دیدنم نشدی که میخوای یه قرار ملاقات ترتیب بدی، چون مطمئنم که هر روز داری منو میبینی!
پس مشخصه حرفات اون قدری مهمه که میخوای یه قرار ملاقات حضوری ترتیب بدی، وگرنه همین جا و مثل همیشه برام یادداشت میفرستادی یا پیامک میدادی.
اگه شرطم رو قبول نکنی از قرار ملاقات خبری نیست! “
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
۴ روز گذشته پارتتتتتتت🥺
پارت نداریم؟ ❤️
ندا کجا رفتی بیا سروقت این رمانت تمومش کن بره
حس خوبی به ابراز علاقه دایان ندارم و حس میکنم میخواد با این کارا پروا رو از اصل قضیه دور کنه
ماشاالله پروا هم یه لبخندشو میبینه زود قند تو دلش آب میشه
فاطی دستت درد نکنه ، نده اومد بش میگیم چقد زحمت میکشیدی . 🤗🤗
خیلی جالب بود، تماس با دایان دقیقاً در لحظهای گرفته شد که امکان گاف دادنش بود.
افراد پولدار، زن و مرد، به جز ویلا و خونهای که محل زندگی رسمیشونه، یه آپارتمان برای کارهای مخفیانه یا خصوصیترشون دارند، به جای یکی، دو یا سه دفتر کار در محلهای مختلف دارند. حالا زن یک آدم پولدار سالن ماساژ محل کارش رو تعطیل میکنه و مشتری میاره توی خونه؟؟منطقیه اصلاً؟؟
اگه زن دایان اهل خلاف بود، یک دفتر کار مستقل از زندگی، بدون سوپری آشنای دم در خونه و همسایههایی که شوهرش رو میشناسند، که خیلی خیلی بهتر بود. اونم اتاق کار چسبیده به اتاق خواب، تو طبقه بالا. یک ویلای بزرگ، اتاق خارج از ساختمان اصلی نداره؟ تو ساختمان اصلی اتاق در طبقه همکف نداره؟؟ کل این ماجرا تناقضه
سلام بر ندا خانم خستگی ناپذیر تا رسیدن به آخر داستان حمایتتمی کنم گلم دمت گرم و خوش باشی مهربونم
ممنون ندا جان ❤️
شاید دایان میخواد با ایجاد یک رابطه بین خودشون جنبه های خوب بیشتری از خودش به تابش نشون بده، و اون رو گیج کنه تا از حواسش از پرونده دور بشه!
شاید هم تمایل های احساسی نسبت به تابش داره. ولی حس میکنم دایان خیلی چیزا رو مخفی میکنه!
اون مرد ناشناس موقعی که پرونده دایان به جریان افتاده بود. پیداش شده بود!
پس حتما میخواد درباره دایان صحبت کنه. اگه خودش دایان نباشه!
کاش پارت بعدی زودتر بیاد