رمان آتش شیطان پارت 63 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 63

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

پارت_63😈

 

 

 

 

سفارشش هم رسید و کمی ازش نوشید.

فنجون سرد شدم رو برداشتم و بقیه محتواش رو خوردم و تقریبا محکم تو ظرفش کوبیدم، جوری که نگران ترک های احتمالیش شدم.

 

بدون اینکه به سرش تکون بده، فقط چشماش رو بالا اورد بهم خیره شد.

 

– چقدر کم صبری عزیزم!

 

دست به سینه شدم.

 

– برخلاف تو من اصلا وقت واسه تلف کردن و خوش گذرونی ندارم.

اگه کار خاصی نداری، خوشحال میشم که همین الان این میز رو ترک کنم!

 

فنجونش رو بالاخره پایین اورد با لبخند کجش گفت:

 

– چقدر عصبی!

اوکی بیبی زودتر میرم سر اصل مطلب.

 

دستش رو به سمت جیب داخلی کتش برد و یه پاکت کوچک بیرون اورد.

 

پاکت رو بهم داد که ازش گرفتم.

درش رو باز کردم، که یه کلید داخلش دیدم.

 

کلید رو دراوردم و توی دستم چرخوندم.

– این چیه دیگه؟!

 

– مشخص نیست؟!

کلیده!

 

چشمام رو روی هم فشردم تا چنتا کلفت بارش نکنم.

با دندونای کلید شده گفتم:

 

– اینو که میدونم کلیده نابغه!

منظورم اینکه کلید کجاست!؟

 

– آها؛ اینو دیگه تو باید بفهمی!

 

به پشتی صندلیش تکیه داد بود.

پاش رو روی پاش انداخته بود و همچین حرف مسخره ای میزد!

 

کلید رو بالا اورده و گفتم:

 

– یه کلید بهم دادی میگی نمیدونی مال کجاست و من باید بفهمم؟؟

 

– اشتباه نکن عزیزم، من میدونم مال کجاست!

من کلیدش رو دادم حالا تویی که باید قفلش رو پیدا کنی.

مگه نمی‌خوای راز محب رو بدونی؟

همش برمی‌گرده به چیزی که این قفل و کلید ازش محافظت میکنه!

بتونی پیداش کنی پازلت تکمیل میشه!

 

 

این دفعه با دقت بیشتری به کلید نگاه کردم.

از این کلیدای بزرگ قدیمی بود.

 

شکل و دندونه های خاصی داشت، پس حتما برای یه قفل خاص هم طراحی شده بود!

 

کلید رو تو پاکتش برگردوندم و توی کیفم گذاشتم.

 

– نمی‌خوای بگی هدفت از این کارا چیه؟!

چرا اصلا از اول همچین بازی کثیفی رو شروع کردی؟!

 

– هدفم مشخص نیست خوشگله؟!

 

کمی به جلو خم شد و با صدای آروم تری، ادامه داد:

 

– هدفم فقط کمک کردن به توعه که بتونی حقیقتی که جلوی چشمت مخفی شده رو، راحت تر پیدا کنی!

 

– بخاطر کمک کردن بهم، به من و خونم حمله کردی و بیهوش کردی؟

بخاطر کمک کردن بهم، لختم کردی تو خونم شنود و دوربین گذاشتی؟

بخاطر کمک کردن بهم سایه به سایه دنبالمی و از همه چیز زندگیم خبر داری؟!؟!

 

لبخندش با هر جمله ای که می‌گفتم بیشتر کش میومد.

انگار براش یه سرگرمی بودم!

 

– بیبی باور کنی یا نه این کارا همش به خاطر خودت بوده!

شاید خودت ندونی، اما با قبول کردن این پرونده خودت رو تو دردسر بزرگی انداختی!

هرچی جلوتر بره خطرا هم جدی تر میشه.

شاید خودت ندونی، اما همین سایه هایی که میگی، تا حالا دوبار جونت رو نجات دادن!

 

 

یه لحظه نفسم تو سینه حبس شد.

این چی داشت برای خودش می‌گفت؟!

این دیگه چه مزخرفی بود؟!؟!

 

 

 

وقتی قیافه شوکه شدم رو دید، ادامه داد:

– دیدی؟

حتی ازش خبر هم نداشتی!

 

– منظورت چیه؟

 

– واضح نیست؟

چند بار بهت هشدار دادم؟

چند بار گفتم قبول نکن؟

اما تو لجباز تر از این حرفا بودی، پس مجبور شدم خودم دست به کار شم و ازت محافظت کنم!

 

 

نگاهم رو دوباره تو صورتش چرخوندم.

سعی کردم کمی خودم روجمع و جور کنم.

شاید اصلا حرفی که میزد صحت نداشت و صرفا برای ترسوندن من گفته بود!

که اگه این بود، باید بگم که کمی تا قسمتی، موفق شده بود!

 

 

– صرفا اگه حرفات حقیقت داشته باشه که من بعید میدونم؛ اصلا تو چرا باید ازم محافظت کنی؟!

چه صنمی با من داری؟!؟!

 

کمی به جلو خم شد.

 

– اولا که باید بگم حقیقت محضه!

دیگه تا الان باید فهمیده باشی که من حرف رو هوا نمیزنم!

دوما هم، تو کاری با صنمش نداشته باش، در آینده اونم پیدا میشه!

 

از حرفاش هر لحظه بیشتر شوکه میشدم.

 

– چی داری میگی برای خودت؟!

 

– حقیقت جانم، حقیقت!

مگه وکیلا دنبال حقایق نیستن؟!

 

بالاخره سوالی که از اول مغزم رو حسابی درگیر خودش کرده بود پرسیدم.

 

– تو با محب یه رابطه ای داری درسته؟!

دشمنشی؟

 

– نه اتفاقا دوستشم.

یه دوست دور!

 

– چه دوستی دوستش رو به قتل مضنون می‌کنه؟!

 

دستاش رو روی میز گذاشت و به سمتم خم شد.

ولوم صداش رو پایین تر اورد و جواب داد:

 

– دوستی که نمیتونه نابودی دوستش رو تحمل کنه.

حتی اگه لازم باشه، به قتل هم مضنونش می‌کنه!

 

– هیچ کدوم از حرفات با عقل جور درنمیاد.

چطوری توقع داری که بهت اعتماد کنم؟!

 

– اگه یکم صبوری کنی کم کم به همه حرفام و دلایلم می‌رسی.

اونوقت همه چی برات معنا پیدا میکنه خوشگلم.

 

چشمام رو تو کاسه چرخوندم که شاکی گفت:

 

– چیه دیگه به خوشگل بودن خودتم شک داری؟!

 

حرف رو عوض کردم.

 

– میدونی می‌تونم ازت شکایت کنم؟!

به جرم مزاحمت!

 

دوباره از اون لبخندای دندون نماش زد که باید اعتراف کنم، عجیب بهش میومد.

 

– اونوقت با کدوم مدرک عزیزم؟!

فکر کردی متوجه گوشیت که داره صدامونو ضبط میکنه نشدم؟!

اما تو که یه وکیل خوب و باهوشی!

نمیدونی این نوع مدرک ها اعتباری توی دادگاه نداره؟!

 

«اینم‌ یه پارت دیگه بخاطر تاخیر ،🤭😌♥️»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
CYONEL
CYONEL
1 سال قبل

متشکر. خسته نباشی ندا
همینطوری پر قدرت ادامه بده. ما حمایتت می‌کنیم به حرفای بعضی‌ها اهمیت نده.
این مرد. ممکنه منظورش این بوده باشه که دایان یکی از دوستاش رو نابود کرده. یا دایان دوستی هست که داره نابود می‌شه. ولی فکر‌کنم بیشتر گزینه اولی…
در رابط با اسم این آقا کنجکاوم، و مشتاق برای روزی که اسمشو می‌فهمیم

CYONEL
CYONEL
پاسخ به  CYONEL
1 سال قبل

ولی از اونجایی که وجود آزاد به دایان نزدیکه
حس می‌‌کنم منظورش از دوست دایان باشه چون دایان خیلی آسیب دیده از پدر و هم از همسرش و از دوست صمیمیش که با زنش ریخته روهم!
فکرنکنم آزاد آدمی باشه که به یک زن و مرد خیانتکار حق بده و طرفداریشونو بکنه…
پس گزینه دوم احتمالش بیشتره

ساناز
ساناز
1 سال قبل

آقااا من کراش زدم رو این مرده 😂😂🤦
رمان واقعااا عااالییهههه و خیلی متفاااوت

Asman Abi
Asman Abi
1 سال قبل

بی‌نظیری ندای عزیز😘🍀🙏🏻❤

×××
×××
1 سال قبل

زحمت کشیدی بعد این همه تاخیر دو تا پارت خیلی کوتاه دادی😏😏

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 💖 💖 💖 💖 💖 💟 💟 💟 💟 💟 💟 💕 💕 💕 💕 💕 💕

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x