🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
پارت_86😈❤️🔥
هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد انگار به عمق وجودم نفوذ میکرد و تو عمیق ترین قسمت قلبم مینشست!
مگه میشد همچین هدیه با ارزش و خاصی بگیرم و احساساتی نشم!؟
کیف رو روی میز گذاشته و صندلی دایان رو به سمت خودم چرخوندم.
قبل از اینکه عکس العملی نشون بده، روی پاهاش نشستم.
انگار از حرکت ناگهانیم جا خورد که تکونی خورد.
اجازه تجزیه و تحلیل بیشتر بهش نداده و سخت مشغول بوسیدنش شدم.
انگار حسابی متعجب شده بود که اول بیحرکت بود، اما بعد از یک ثانیه به خودش اومد و اون هم متقابلا مشغول بوسیدنم شد.
درسته از بیرون شبیه عصا قورت داده ها بود، اما این حرکتش، رمانتیک ترین حرکتی بود که تا حالا دیده بودم!
با نفس نفس از هم جدا شدیم.
دستی به چتری های بهم ریختم کشید و گفت:
– اینقدر ازش خوشت اومد؟!
– عاشقش شدم.
– فکر کردم حوصلت سر رفته بود.
– نه!
سکسی ترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم!
تک خنده ای زد و گفت:
– شیطونی نکن دختر خوب!
– تو شیطونی کنی من فقط نگاه کنم؟!
با خنده سری به تاسف تکون داد که دوباره گفتم:
– میگم… حالا که اینقدر شیطونی کردی، امشب میریم خونه من؟!
این بار دیگه قهقه بلندی زد که صداش تو سالن طنین انداز شد.
با همون خنده منو به آغوشش کشید و روی سرم رو بوسید.
سرش رو همونجا نگه داشت و گفت:
– من یکی مثل تورو تو زندگیم کم داشتم تابش!
مرسی که اومدی عزیزدلم!
سرم رو تو گودی گردنش فرو برده و بوسه ای کاشتم.
– حالا هی بیشتر شیطونی کن پسر خوب!
سرم رو از گردنش خارج کرده و به قیافه خندونش خیره شدم.
– نگفتی حالا!
میریم خونه من!؟
تک خنده ای زد و جواب داد:
– نظرت رو خونه من چیه!؟
رو تخت دایان و تو اتاق خوابش دراز کشیده بودم.
سرم روی سینه مردونه و برهنش بود و نفس های منظمش رو میشمردم.
حدود دو ساعتی بود که خوابش برده بود، اما من نمیتونستم بخوابم.
فکرم همه جا سرک میکشید و بیشترین جایی که پرسه میزد تابلویی بود که حتی دفعه پیش هم نگاهم رو مبهوت خودش کرده بود!
با بوسه دایان وارد اتاقش شدم، اما یه لحظه چشمام باز شد و اون تابلو رو جلوی چشمم دیدم.
از همون لحظه فکرم مشغولش بود!
سرم رو از روی سینه دایان برداشته و به چشمای بستش نگاهی انداختم.
مطمئن بودم به حد کافی خوابش عمیق شده.
آهسته حلقه دستش رو از دور بدن برهنم باز کرده و از روی تخت بلند شدم.
پیراهن خودش رو از پایین تخت برداشته و پوشیدم.
تو همون حین هم مواظب بودم تا صدایی تولید نکنم و دایان بیدار نشه.
پاورچین از اتاق خارج شده و نور فلش گوشیم رو روی تابلو انداختم.
برای هزارمین بار تو ذهنم خوندمش، جوری که حفظ شده بودم.
دستی دور قابش کشیدم.
حس شیشمم بدجوری منو به سمت این تابلو سوق میداد و نمیتونستم ازش چشم پوشی کنم.
تابلو رو برداشته و به صندوق دیواری کوچکی که پشتش مخفی شده بود، خیره شدم.
دستی رو قفل بزرگش کشیده و چشمام رو با درد بستم.
مثل یه فیلم کوتاه، اولین ملاقاتم با آزاد جلو چشمام نقش بست.
از کلیدی که بهم داد و حرفایی که زد!
ندیده و امتحان نکرده هم میدونستم اون کلید مال این قفله!
برای اطمینان دوباره به اتاق برگشته و کیفم رو آهسته از کف زمین برداشتم.
نگاهی به دایان غرق خواب انداخته و از اتاق خارج شدم.
از جیب مخفی کیفم، کلید رو خارج کردم.
تو دستم چرخوندمش و با تعلل به سمت قفل بردم.
کورکورانه هنوز امید داشتم که کلید بهش نخوره، اما به راحتی وارد روزنه قفل شد و با یه چرخش ساده، با صدای تیکی باز شد!
#پارت هیجانی تقدیمتون …منکه استرس گرفتم😂👀
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتو که شروع کردم گفتم این آرامش،آرامشِ قبل از طوفانه و همین شددد😂😂😂😂
حالا خر بیار و باقالی بار کن
ای کاش یه پارت دیگه میدادی ندایییی😍❤😘😘
ندا جون جونی مررررسی😘
من یادم رفته
لطفا میگی اون جملهی روی تابلوئه چی بود یا پارتش بگید خودم بخونم
مرررررسی🤗
باید خریدارم شوی تا خریدرات شوم
وز دل جان یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم تو رو وانگه گرفتارت شوم
مررررسی ازت مهربون جان🥰😍
آفرین چه خوب یادت مونده
لطفاً ااااا
یه پارت دیگهههه لطفااااا
ندا گلی یه پارت دیگه امروز بده هیجانش مونده💕
هیولا!!
فقط تو فیلمهای مافیایی دیده بودم دختره برای دزدی و فضولی شب خودش رو چل کنه خونه مردم و سر از رختخوابشون در بیاره