رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت32

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_32

 

با قدمی که برداشته بود، ساکت شده بودم و حالا منتظر حرف زدنش بودم.

 

خیلی منتظرم نذاشت و حینی که به پشت سرم و اون تابلو دردسر ساز نگاهی مینداخت، گفت:

 

_ حالا چی نظر این خانوم محترم رو جلب کرده؟

 

نفسی گرفته و سعی کردم دوباره به همون تابشی که تو همه شرایط، به خودش مسلط بود، تبدیل بشم.

 

_ من قصد جسارت نداشتم!

خدمتکارتون که رفت، شما هم بی توجه به مهمونی که دعوت کرده بودین، حموم بودید!

این شد که من کمی حوصلم سر رفت و مشغول دیدن و خوندن تابلو شعراتون شدم.

لحظه آخر هم این تابلو چشمم رو گرفت و نتونستم رو کنجکاویم سرپوش بذارم‌.

من واقعا عذر میخوام اگه پا به حریم خصوصیتون گذاشتم!

 

جوری ماهرانه توپ رو تو زمینش انداخته بودم که الان طلبکارانه، منتظر عذرخواهیش هم بودم.

 

انگار اون هم متوجه هدفم شده بود، تک خنده ای کرد که دوباره عضله های محکم و مردونش، تو چشمام برق زد!

 

من چرا وضعیت و پوشش نا به سامانش رو فراموش کرده بودم؟؟

 

منه بی جنبه با وجه های دیگش حالی به حالی میشدم، چه برسه به الانی که اینطوری برهنه مقابلم ایستاده و جاذبه های مردونش رو بیشتر تو چشمم، فرو میکنه!

 

_ کاملا حق با شماست خانوم محترم!

قصور از من بود که مهمونم رو تنها ول کردم تا حوصلش سر بره و بخواد خونه رو زیر و رو کنه.

اگه منو ببخشی میرم زود حاضر میشم که بیشتر از این معطلت نکنم!

 

متوجه طعنه های توی جملش شدم، اما قبل از اینکه فرصتی برای جواب دادن و دفاع کردن پیدا کنم، ازم فاصله گرفت و به اتاق برگشت.

 

اصلا این یهو از کجا پیداش شد که پشت سرم وایستاده بود و از شانسم من صاف رفتم تو بغلش!؟

 

دوباره به پذیرایی و مبلی که از بدو ورود روش نشسته بودم، برگشته و این بار واقعا مثل یه خانوم محترم، منتظر دایان شدم.

 

خیلی طول نکشید که حاضر و آماده تو کت شلواری خوش دوخت، در حالی که داشت با دکمه سر آستینش ور می‌رفت از اتاق خارج شد.

 

دستکش های چرم مشکی که دستش بود، نگاهم رو چند ثانیه اونجا نگه داشت.

 

چرا وقتی که از حموم اومده بود و لباسی تنش نبود به دستاش توجهی نکردم؟!

اون موقع هم دستکش دستش بود؟!؟!

 

اینقدر مشغول کلکل و دید زدن اندام ورزیده و مردونش بودم که حواسم به دست های همیشه پوشیدش نبود!

کمی تو ذهنم مرور کردم که یادم اومد.

همون اول که یه نگاه کلی بهش انداخته بودم، یه حوله به صورت شل روی دستاش افتاده بود که مانع از دیدن پوست دستش میشد.

این نمیتونست اتفاقی باشه و قطعا یه ماجرایی پشت این قضیه بود!

 

یادم اومد که وقتی توی پیجش گشت میزدم و عکسای قدیمیش رو میدیدم هم، همیشه دستکش پوش بود!

 

پس اون که گفته بود از نوجوونی به پوشیدن دستکش چرمی عادت داشته، دور از باور نبود.

 

وقتی به نزدیکیم رسید، من هم از جا بلند شده و با برداشتن کیفم، اعلام آمادگی کردم.

 

به اتفاق از خونه خارج شده و سوار آسانسور شدیم.

هر دو باری که میخواستیم از در عبور کنیم، با احترام گوشه ای می ایستاد و با باز نگه داشتن در، منتظر میشد تا اول من رد بشم.

 

من آدمای زیادی رو اطرافم دیده بودم که برای چاپلوسی و تملق از این کارا می‌کردن، اما مشخص بود که احترام و ادب دایان ذاتی و واقعیه ایه!

 

از لابی گذشتیم و به سمت ماشینی که رو به روی ورودی پارک شده بود، حرکت کردیم.

 

در عقب رو برام باز کرده و منتظر شد تا سوار بشم.

بعدش هم خودش روی صندلی جلو جاگیر شد.

 

از جایی که نشسته بودم نیم رخ راننده برام کمی آشنا میزد.

برام جالب بود که با شخصی که ساعتی قبل به دنبالم اومده بود، فرق داشت.

 

با کمی فکر کردن، یادم اومد همونی بود که روز اول با دایان به دفتر محب اومد و وقتی که ما به دفتر من رفتیم، دیگه ندیدمش!

 

یادم مونده بود که هیکل درشت و قد بلندی داشت، جوری که همون روز فکر کردم بادیگاردش بود!

 

حالا هم که راننده شده بود، گویی این آدم همه کاره دایان بود!

چرا اونو دنبال من نفرستاده بود؟

 

از سکوتی که توی ماشین جریان داشت کمی کلافه شده و با دیدن روزمرگی مردم عادی، سعی می‌کردم خودم رو سرگرم کنم.

 

اما هر از چند گاهی ذهنم بهم خیا*نت می‌کرد و جایی حوالی صندلی جلو برای خودش پرسه می‌زد و خیال بافی می‌کرد.

 

درسته که پوسته محکم و ظاهر کاریم همرو فریب میداد و ازم یه فرد محکم و قوی نشون میداد که هیچ کمبودی توی زندگیش نداره، اما باز هم زیر این پوسته سنگی، من هنوز زن بودم!

زنی با تمام افکار و عواطف زنانه!

 

نمیتونستم خودم رو گول بزنم که!

من واقعا جذب شخصیت و و حتی ظاهر مقبول دایان شده بودم!

 

خیلی وقت بود که دیگه کسی به چشمم نیومده بود و نظرم رو آنچنان جلب نکرده بود، اما این مرد شدیدا کاریزماتیک بود!

 

جوری توی افکار و احساساتم رخنه کرده بود که متعجبم می‌کرد.

نه حرکت خاصی برای جلب توجهم کرده بود و نه حرف‌ خاصی زده بود!

 

اما بدون هیچ کدوم این ها، من رو به شدت تحت تاثیر خودش و تمام جاذبه های لعنتیش قرار داده بود!

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saha_1234
Saha_1234
1 سال قبل

عالی بود

یه بدبخت
یه بدبخت
1 سال قبل

فوق العاده بود

سَمَن
سَمَن
1 سال قبل

عال👍🏻

سَمَن
سَمَن
1 سال قبل

عالی👍🏻

علوی
علوی
1 سال قبل

خیلی جالبه. کلش بهم این حس رو می‌ده که اینا همه بازیه.
یه مرد مغرور و موفق و البته تمامیت‌خواه، یه خانم وکیل زبردست و مقبول و شیک‌پوش رو دیده که تو حل پرونده‌های قتل تبحر داره. زندگی خودش مدت‌هاست کسل کننده است. زن و شریکش فکر می‌کنن که احمقه و بهش خیانت می‌کنند. اما اون منتظر موقعیته. تو فرصت مناسب هر دو رو می‌کشه، پرونده قتلش به جریان می‌افته، حالا خانم وکیل می‌تونه وارد بشه و پرونده رو حل کنه. همین فرصت خوبی برای شکار شدنشه.
چون تمامیت‌خواهه و قصد داره بدون اشتباه کارش رو انجام بده، رفته به خونه خانم وکیل و سعی کرده دقیق بشناسدش، تو این فرصت چرا یه بار تستش هم نکنه که ببینه آخر این ماجرا قراره چی نسیبش بشه؟!

گجت2
گجت2
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

مغز کاراگاهیتو برم جووون
من دوسه تا دلیل داشتمبرای این فرضیه ولی نه انقد محکم

ساناز
ساناز
1 سال قبل

عالی بود

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x