رمان آتش شیطان 117 - رمان دونی

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

انگار برای دایان هم روز متفاوتی بود!

 

نگاه بی تفاوتی به میز آشپزخونه انداخت.

وقتی کارش تموم شد، کتش رو پوشید و گفت:

 

– شرمنده؛ چچمن باید زودتر برم کارخونه.

 

دلم فریاد میزد مخالفت کنم و مانع رفتن به سرکارش اونم با شکم گرسنه بشم!

 

اما زبونم از مغزم فرمان گرفت و گفت:

 

– هرطور راحتی!

اصراری نیست!

 

با ” خداحافظی ” مختصرش، بدون هیچ حرف دیگه، به سمت در خونه رفت.

 

می‌خواستم به بدرقش برم، اما می‌ترسیدم لحظه آخر مانع رفتنش بشم!

 

وقتی صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم، روی صندلی پشت سرم آوار شدم.

 

****

 

تقه ای که به در خورد.

با اجازه ورودم، رستمی وارد اتاق شد و گفت:

 

– تابش جون خسته نباشی!

عزیزم یه آقایی اومدن اصرار دارن شمارو ببینن.

بهشون گفتم بدون نوبت قبلی نمیشه، اما ایشون گفتن اگه اسمشون رو بگم شما اجازه ورود میدین.

 

 

عینک به چشم مشغول تایپ کردن صورت جلسه دادگاه دو روز پیشم بودم.

 

بدون اینکه نگاهم رو از صفحه مانیتور بگیرم، جواب دادم:

 

– خب اسمش چی بود؟!

 

– گفتن صولت.

 

با شنیدن اسمش، دستم از حرکت و تایپ کردن ایستاد.

صولت اینجا چیکار می‌کرد؟!

 

از آخرین باری که هفته پیش دایان رو دیده بودم، تا الان دیگه خبری ازش نبود و اینجا اومدن صولت حتما دلیل مهمی داشت!

 

 

 

 

 

 

 

ناخداگاه یاد آزاد افتادم.

از همون روز کافه، در عین ناباوری از اون و مسخره بازی هاش هم دیگه خبری نبود!

 

رو به رستمی گفتم:

 

– مشکلی نیست بفرستینشون داخل.

لطفا بگین دوتا قهوه هم برامون بیارن!

 

” چشمی ” گفت و از اتاق خارج شد.

خسته به پشتی صندلیم تکیه دادم.

 

عینکم رو کمی بالا داده و با سر انگشتام، کمی چشمام رو ماساژ دادم.

 

این چند شب خوابم به شدت کم شده بود، جوری که تو طول بیست و چهار ساعت شبانه روز، فقط سه یا نهایت چهار ساعت می‌خوابیدم!

 

در برای بار دوم به صدا در اومد و بعد از ” بفرماییدم “، صولت وارد اتاق شد،

 

به احترامش از جا بلند شده و از پشت میز بیرون اومدم.

 

با لبخندی بهش سلام کرده و به سمت کاناپه های اتاق، راهنماییش کردم.

 

وقتی هردو جاگیر شدیم، رستمی هم با فنجون های قهوه، وارد شد.

 

دوباره برای فضولی، خودش بجای آبدارچی قهوه اورده بود!

 

جلو هردومون گذاشت و با چشم و ابرویی، به بیرون رفت.

از کاراش خندم گرفت.

 

با همون لبخند به سمت صولت برگشته و منتظر، بهش خیره شدم.

 

– حقیقتا خانوم احمدی جناب محب فرمودن این پوشه رو به دستتون برسونم.

نمیخوام بیشتر از این مزاحم کارتون بشم.

 

 

تازه نگاهم به پوشه کوچیک توی دستش جلب شد.

این دیگه چی‌بود؟!

 

نگاهم ر‌و از پوشه به صولت داده و با لبخندی، جواب دادم:

 

– این چه حرفیه آقا صولت!

نمی‌خواین اندازه یه فنجون قهوه پیش من وقت بگذرونین؟!

 

معذب کمی جا بجا شد و جواب داد:

 

– اختیار دارین خانوم!

باعث سعادتمه!

 

 

 

 

 

 

بعد از خوردن قهوش، از جا بلند شد و با تشکری، دفتر رو ترک کرد.

 

به سرعت به سمت پوشه رفته و بعد از برداشتنش، پشت میز جاگیر شدم.

 

چند ساعتی مشغول خوندن اطلاعاتی که دایان به دستم رسونده بود، بودم.

 

اطلاعات پراکنده ای راجع به الوندی بود که نسبت به قبلیا، کمی جدید تر بود!

 

در آخر هم نقشه خونه ای بود و قسمت هایی با خودکار قرمز علامت گذاری شده بود.

 

کنار علامت ها هم اعداد خاصی نوشته بود که از فهمیدنش عاجز بودم!

 

صفحه آخر با دست خط خودش نوشته بود:

 

– نقشه خونه الوندیه!

مسیری که باید بریم علامت گذاری شده.

اگه کاشف راجع به جای اطلاعاتی که می‌خوایم مطمئن باشه، تنها شانس ورودمون همون مسیر علامت گذاری شده‌ست!

 

آخر صفحه هم نوشته بود:

 

– هفته آینده روز دوشنبه ساعت ۹شب به آدرسی که برات گذاشتم بیا!

 

با خوندن آدرسش فهمیدم حوالی خونه الوندیه!

می‌خواستیم باهم وارد بشیم؟!

 

یاد روزی که کافه بودیم و حرف هایی که با آزاد رد و بدل کردیم افتادم:

 

 

 

” فلش بک ”

 

دایان سیگار دیگه ای آتیش زد و گفت:

 

– خب، راجع به محل نگهداریش بگو!

 

– تو خونشه!

 

دایان پوزخندی زد و گفت:

 

– اونوقت چطوری مطمئنی که همچین اطلاعات مهمی رو تو خونش نگهداری میکنه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x