رمان آرزوی عروسک پارت 168

4.1
(72)

 

 

 

 

خندید… بوسه ای روی گونه ام زد وگفت:

_تورو نمیدونم اما من که دوست نداشتم تموم بشه.. حتی دلم میخواست تموم عمرم با تو توی یک اتاق حبس باشم!

 

_نگران نباش در آینده یه جوری حبس خونگیت میکنم آرزو کنی یه روز رو بدون من سپری کنی!

_همون آینده که تو دیگه زنم شدی و مال خودم شدی؟

_اهوم!

 

_تا روزی که بمیرم از بودن کنار تو خسته نمیشم!

_خدانکنه از مرگ حرف نزن خوشم نمیاد!

_اوکی موافقم.. بهتره بریم سراغ کار نیمه کاره مون برسیم.. کجا بودیم؟

 

اومد ببوسه که خودمو عقب کشیدم و گفتم:

_تو نمیخوای درس عبرت بگیری نه؟

_وا؟ واسه چی؟ خب میخوام زن آینده ام رو ببوسم…

_بیا برو بیرون تا اون زنه نیومده تو رو ببینه.. بدو ببینم!

 

بادلخوری نگاهم کرد و گفت؛

_یادت باشه نمیذاری هیچ کاری کنما.. سارا خانوم یه روز تلافی همه ی این هارو ازدماغت بیرون میکشم..

 

خندیدم وباخنده در اتاقو باز کردم و گفتم:

_برو خونتون بچه پررو.. مزاحم نشو!

_باششش! میرم اما فراموش نکن تا تلافی زیادم دور نیست!

 

از اتاق رفت بیرون اما هنوز دو قدم هم نرفته بود برگشت جلوی همون در بی ملاحضه لبمو بوسه محمکی زد و فورا از اونجا دور شد!

باعجله برگشتم توی اتاق و دوباره در رو قفلش کردم…

 

دستمو روی لبم وجای بوسه اش گذاشتم و آهسته زمزمه کردم:

_دیونه! خیلی خری!

سراسر وجودم پر عشق شده بود.. بوی عطر دلبرش تموم اتاقمو پر کرده بود..

 

خودمو روی تخت انداختم و سعی کردم باتموم وجودم عطرخوش بوش رو وارد ریه هام کنم!

 

#508

 

یه کم که گذشت یاد تماس مامان افتادم.. یه کم به حرفاش فکردم و سعی کردم بفهمم چی میخواست بگه که نتونست..

از اونجا مطمئن بودم که مامان داشت چیزی رو ازم پنهون میکرد و دست پاچه بود؛

 

چون بین مکالمه گفته بودم بعداز ناهار میام و مامان گفت زودتربیا که ناهار دورهم باشیم!

باهمین فکر دوباره دلم به شور افتاد و به ساعت نگاه کردم، دوازده ظهر بود.. فورا از جام بلند شدم و باعجله آماده رفتن شدم..

 

از اتاق که اومدم بیرون آرش جلوی تلوزیون روی کاناپه نشسته بود و بادیدنم با تعجب پرسید:

_خیرباشه! جایی میخوای بری؟

_حس میکنم تو خونمون یه خبراییه که ازمن مخفی میکنن..

 

واسه چندساعت میرم خونمون وسعی میکنم تا قبل از تاریک شدن هوا برگردم!

_نگرانم کردی.. صبرکن لباس بپوشم خودم میبرمت!

_وای نه.. دیونه شدی؟ همینم مونده یکباردیگه توی محله من رو باتو ببینن!

 

نگران نباش فکرنمیکنم چیزمهمی باشه فقط واسه رفع کنجکاوی میرم.. تو بمون سعی کن نسیم اومد دست به سرش کنی!

با نارضایتی سری تکون داد وگفت:

_زود برگردی ها!

 

_چشم! شماهم حواست به رفتار هات با نسیم باشه ها.. دست از پا خطا کنی قلبم بهم ندا میده بدجوری حالتو میگیرما‌!

خندید.. نگاهی به اطراف انداخت و‌ باصدای آرومی گفت:

 

_ تو که همش منو تشنه میذاری و در میری.. اگه از طرف خودت سیرم نکنی ممکنه خطا کنم..

انگشتموبا تهدید جلوی صورتش تکون دادم وگفتم:

 

_توخطا کن.. بیین چطوری سربه نیستت میکنم!

امتحانش ضرر نداره آقا آرش.. من رفتم فعلا خداحافظ

 

#509

 

سوار آژانس که ازقبل گرفته بودم جلو در منتظرم بود شدم و با خوندن آیت الکرسی راهی خونمون شدم.. پیچ اول کوچه رو رد کردیم که متوجه ماشین ارسلان شدم وارد کوچه شد.. نسیم هم همراهش بود..

 

حالا یه استرس و هزارجور فکرخیال دیگه به استرس ها و افکار پریشونم اضافه شد..

سرمو خم کردم تا متوجه من نشن و درست از بغل هم گذشتیم…

 

از نسیم متنفر بودم.. نه بخاطر علاقه ام به آرش.. بعداز اون روز تحقیرکردنش و بعدشم حرکات کولی بازیش توی بیمارستان، یه جوری ازش متنفر شدم که حتی دلم نمیخواد برای یک ثانیه هم ریختشو تحمل کنم!

 

یک ساعت بعد رسیدم به خونه و از اونجایی که و‌اسه کنجکاوی رفته بودم زنگ نزدم و کلید رو به درانداختم و وارد خونه شدم..

بابا خونه بود.. سارگل دانشگاه نرفته بود.. مامان ماتم زده روی کاناپه تکی چمباتمه زده بود وحتی تلوزیون هم خاموش بود!

 

اونقدر همگی غرق فکر بودن که متوجه واردشدنم نشدن و با سلام کردن من تازه متوجه شدن که اومدم..

بابا نگاهش رنگ خوشحالی گرفت و با اشتیاق به طرفم اومد و گفت:

 

_سلام به روی ماهت.. خوش اومدی باباجان.. چطوری اومدی متوجه نشدیم؟!

بغلش کردم و هنگام روبوسی گفتم:

_کلید انداختم گفتم سرظهره نکنه یه وقت خواب باشی…

 

مامان هم بوسیدم و احوال پرسی کردیم.. سارگل هم همینطور..

شالمو درآوردم و گفتم:

_چه خبر؟ از در که اومدم حس کردم جو خونه خیلی سنگینه.. اوضاع روبه راهه؟

 

#510

 

هرکس به یک نوع روبه راه بودن اوضاع رو توضیح داد و کم کم خیالم راحت شد وفهمیدم بازم واسه خودم استرس الکی ایجاد کردم و الکی افکار منفی رو توی ذهنم پرکردم!

 

رفتم توی اتاق لباس هامو عوض کردم و سارگل هم دنبالم اومد..

_چه خبرسارگل؟ امروز دانشگاه نرفتی؟

_سلامتی.. نه امروز کلاس نداشتم ..

 

تو چه خبر؟ اوضاع اونطرف خوب پیش میره؟ با آرش در چه حالین؟

نگران به درنگاهی انداختم و آهسته گفتم:

_هیس بابا دیونه.. چرا بااسم سوال میپرسی خنگول!

 

_نترس بابا زیادی بزرگش کردی اونقدرام که میترسی مامان اینا ترسناک نیستن که!

_از بهم خوردن شرایطی که داخلشم میترسیدم دختر.. حالا بعدا دراون باره باهم حرف میزنیم!

 

_باشه.. میمونی دیگه؟ چند روز مرخصی گرفتی؟

_مرخصی ندارم اصلا.. تاقبل از تاریک شدن هواهم باید برگردم.. صبح مامان زنگ زد گفت؛

 

ای کاش میتونستی بیای منم راستش ترسیدم و اومدم ببینم چه خبره!

یواشکی زیرلب یه جوری که من نشنوم گفت:

_دله دیگه.. میکشه لامصب..!

فکرکرد نشیدم اما به وضوح شنیده بودم!

 

لباس راحتیمو پوشیدم و با کنجکاوی پرسیدم:

_یعنی چی؟ متوجه نشدم!

_متوجه چی؟ چیزی نگفتم که!

 

#511

 

_وا؟ همین الان پچ پچی گفتی دله دیگه میکشونه لامصب! شنیدم چی گفتی.. اما معنیشو نفهمیدم!

_چه گوشات تیزشده تو!

 

قبلا سرکار نمیرفتی نوبت ظرف شستن تو میشد گوشات اینقدر تیز نبودااا!

توی چشم هاش خیره شدم و با دلخوری گفتم:

_میخواین بگین چه خبره یا همین الان برگردم سرکارم؟

 

_بخدا هیچی.. یعنی قسم میخورم چیزمهمی نیست.. یا حتی اگرم مهم باشه به تو و به ما ربطی نداره که…

همزمان که از اتاق بیرون میرفتم گفتم:

_مطمئن بودم یه چیزی شده و دارین مخفی میکنین!

 

صدامو بلندتر کردم و با حرص وعصبی پرسیدم:

_مامان جانم.. باباجانم.. میشه بگین چی شده؟ من مغزم کشش فکر کردن و حل کردن معما رو نداره.. توروخدا یکی حرف بزنه خب چی شدههههه؟؟؟؟

 

سارگل_ صبح خاله سوسن زنگ زد گفت کوهیار خودکشی کرده و اصلا هم حالش خوب نیست!

نفسم حبس شد.. سرم گیج رفت و چشم هام تار میدید…

 

_چی شده؟ چیکار کرده؟

مامان_ ای درد بی درمون بگیری دختره گاو خبرو اینجوری به آدم میدن؟

میذاشتی دو دقیقه بشینه کم کم خودم میگفتم!

 

سارگل_ مامان جان کله سحرزنگ زدی احضارش کردی میخوای شک نکنه؟ مگه با بچه طرفی خب بالاخره می فهمید!

 

بابا_ نگران نباشین من پیگیری کردم اوضاع اونجوری که گفتن نیست و به زودی خوب میشه فقط سوسن پیاز داغشو زیاد کرده که مارو اذیت کنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240606 190612 646

دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد 5 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۰ ۱۰۰۰۵۶۶۱۵

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه ……
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 5 (1)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
IMG 20240522 075103 721

دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی 5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x