کفش خیسم را درآوردم… پاهایم یخ کرده بود…
– کجا رو دارم برم مامان جان… رستوران بودم…
کاپشنم را از دستم کشید و چپچپی نگاهم کرد.
– فرخنده پنجاه بار زنگ زد کارت داشت میگفت گوشیتو جواب نمیدی! کیسان بهش گفته دوسه ساعت پیش زدی بیرون!
خودم را به بخاری کنار راهرو چسباندم یخ کرده بودم و گرمایش انگار سوزن در تنم فرو میکرد…
پشتم را به مبل راحتی کنارش تکیه دادم… باز هم مجبور بودم دروغ بگویم اشک تا پشت چشمانم آمد و برگشت…
– نگه داشتم یه چیزی بخرم… حواسم به پارک ممنوع نبود… نارنگیو جرثقیل برد…
کاپشن را کنار بخاری روی صندلی انداخت و خودش هم نگران کنارم نشست…
فوری تغییر موضع داد… نگرانم شده بود اما اگر میدانست دروغ میگویم شاید برخورد بدتر از حنا با من میکرد…
– وا! خدا مرگم بده مامان… میبینم خیس شدی… پاشو پاشو برو اتاق این عفریته لباساتو عوض کن منم برات شیر گرم کنم…
آرام بلند شدم و مطیع وارد اتاق حنانهای شدم که بیخیال روی تختش ولو شده بود و سر کوبیده در گوشی نخودی میخندید…
بدون آنکه نگاهی به من بیاندازد سرمستانه گفت:
– بهبه! گرگ بارون دیده!
جوابش را ندادم… دلم همان شیر گرمی را میخواست که مامان بهدنبالش رفته بود…
درونم یخ بود سرد بودم… فکر آن تراول روح و ذهنم را درگیر کرد…
از همان لحظهای که به راننده تاکسی دادمش و باقیاش را در جیب شلوارم گذاشتم…
بیرونشان کشیدم دو اسکناس ده هزار تومانی و یک دو هزاری…
– عمه فرخنده حال نداره… میخواد بری ببینیش!
شلوارم را بیرون کشیدم و سر همی پنبهای اش را پوشیدم.
– به من چه! سوگلیاش برن ببیننش!
گوشی را کنار گذاشت و غلت زد.
– شاید فهمیده اشتباه کرده…
هنوز بهخاطر آن شب با حنانه سرسنگین بودم…
بهخاطر او بود که آن پیک مشروب را خوردم، به خاطر او و آن دوستپسر ماستش مهیار!
بعدش هم که مثل یک گوشی یا کیف خواهرش را در مهمانی جا گذاشت و خودش برگشت! به همین راحتی!
– عمه فرخنده نه فهمیدن تو کارشه نه بخشش! ولم کن تورو خدا حنانه حوصلهٔ نیش و کنایههاشو ندارم به خدا!
مامان با ماگ خرسی من وارد اتاق شد و با همان اخم و تخم به حنانه توپید.
– تو نمیخواد تو کارای این دخالت کنی! فردا باید بره ماشینشو آزاد کنه… تو که خودت سرتو بزنن خونه فرخندهای تهتو بزنن اونجایی! خودت برو مراقب عمهت باش!
حنا بلند شد و نشست… همیشه هیچ چیز به یک ورش هم نبود…
– به من چه! من نه غذا بلدم بپزم نه مریضداری بلدم… بعدشم فردا میخوام با مهیار برم دنبال بره که جلو پای بابا بزنیم زمین!
مامانروحی کاری از دستش بر نمیآمد… حنانه از اولش هم سرکش و لجباز بود و کنترلش سخت!
آنقدری که من سرم در لاک خودم بود همانقدر هم حنا سرکشی میکرد.
– نگاش کن توروخدا… آخه بابات که اگه بفهمه سرتو گوشتاگوش میبره! چند دفعه بهت گفت دور این پسره رو خط بکش به گوشت نرفت که نرفت!
ماگ را به دهانم نزدیک کردم شیر داغ داغ تنها چیزی بود که حالم را خوب میکرد…
در فکر زندگی سگیام فرو رفتم… زن تنهایی شده بودم…
در بیست و پنج سالگی انگ طلاق پیشانیام را آلوده بود، در بیست و پنج سالگی زنی چهل ساله بودم…
غریب و تنها در خانهٔ پدری… کدامشان میفهمیدند من را…
مادری که همهٔ فکر و ذکرش شده بود چک کردن حنا یا حنایی که تمام زندگیاش شده بود مهیار…
ماگ را به دهانم نزدیک کردم شیر داغ داغ تنها چیزی بود که حالم را خوب میکرد…
در فکر زندگی سگیام فرو رفتم…
زن تنهایی شده بودم…
در بیست و پنج سالگی انگ طلاق پیشانیام را آلوده بود.
در بیست و پنج سالگی زنی چهل ساله بودم…
غریب و تنها در خانهٔ پدری…
کدامشان میفهمیدند من را…
مادری که همهٔ فکر و ذکرش شده بود چک کردن حنا یا حنایی که تمام زندگیاش شده بود مهیار…
نایستادم که بیشتر از این روانم با دعواهایشان آزرده شود…
آنها هم اینقدر غرق دعوایشان بودند که متوجه رفتن من نشدند.
آرام آرام پلههای منتهی به پشت بام بالا رفتم...
کلاه پیراهن پشمی حنا را سر کردم و نگاهم را به خیابان روبهرو دوختم…
کاش بابا زودتر میآمد.
من و بابا همیشه آسمانمان آفتابیتر بود از مامان و حنا…
«صبا زان لولی شنگول سرمست، چه داری آگهی چون است حالش…»
– شاعر شدی آبجی خانوم!
لبخندی بهتلخی یک فنجان قهوهٔ ترک به لبم آمد…
– نه… یهکم دلم گرفته… دلم واسهٔ بابا تنگ شده…
پتوی ژلهای که روی دوشش بود بیشتر به خودش پیچید و مشکوکانه پرسید:
– بابا یا… کیسان؟!
– قابل قیاس نیستن…
کیسان… کیسانِ احمق!
هرچه میکردم چشمهایش را به خاطر نمیآوردم…
با اینکه تا همین سر شبی کنارش بودم…
– حنا دیگه از کیسان پیشم حرف نزن همینکه هر روز تو رستوران حالمو به هم میزنه کافیه…
نگاه بیخیالش لحظهای غمگین شد و غمگین پرسید:
– اون دختره فرنازم بود؟
– بود حنا بود… باورم نمیشه چهطوری روش میشه تو چشمای من نگاه کنه و کیسانو اونطوری ببوسه…
آهی کشیدم و ادامه دادم:
– بگذریم… میگم این مهیاره… دوستی به اسم حسین داره؟
عقبتر رفت و روی صندلی رنگ و رو رفتهای که پدر شبها رویش مینشست و سیگار میکشید نشست.
– اهوم… اینقدرم گندهدماغه که نگو… از اون بچهمذهبیاست… باباش سید بوده اینم توهم اولاد پیغمبری برداشتتش…
چشمم را بالا چرخاندم و حرفش را قطع کردم.
– نگفتم غیبت کن… شمارشو برام پیدا کن…
نیشش تا بناگوش باز شد و هیجانزده از جایش بلند شد.
– جانِ من؟ چشت گرفتتش؟! اتفاقا خیلی بهت میاد اونم مثل تو گنده دماغه!
پوزخند زدم… اگر میدانست خواهرش با این مرد… مرد بهظاهر مذهبی چهها کرده نیشش باز هم اینطور باز میشد؟
– نخیر… تو خیابون اتفاقی دیدمش سویچم پیشم افتاده میخواستم ببینم اون ندیده یه وقت…
معلوم بود باور نکرده… حنا زرنگتر از اینحرفها بود… خودش هزاران واحد رفیقبازی گذرانده بود…
– چهطور اتفاقی دیدنه که همدیگه رو میشناختید؟
نباید دست و پایم را گم میکردم او دقیقاً شبیه یک بازپرس جنایی منتظر یک سوتی و تلنگر بود که همهچیز را از زیر زبانم بکشد و بعد مکتوب کرده، به همهٔ واحدهای خبرگذاری کشور ارسال کند!
– همون شبی که جنابعالی پی خوشخوشانت منو تنها گذاشتی دیدمش!
سوز سرما که نفسهای من و حنا را بخار میکرد و به هوا میفرستاد… شعری از اخوان یادم آورد.
«نفس… کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک… چو دیوار ایستد در پیش چشمانت…
نفس کین است…
پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک…؟»
نگاهم را به چراغهای روشن خانهها دادم… خانههای پر از عشق پر از شادی…
کاش خانهٔ ما هم رنگ شادی میگرفت… با آمدن بابا امیدم بیشتر هم میشد…
بابایی که از حالا باید کمکم باباحاجی صدایش میزدیم… آنقدر در فکر فرو رفتم که به کلی حضور حنا را فراموش کرده بودم…
با صدایش دل از چراغهای روشن کندم و نگاهش کردم.
– عمهفرخنده گناه داره لاله… بهخاطر من برو…
آهی جگرسوز کشیدم… زخمزبانهایش یادم نرفته بود اما لعنت به این دلی که نمیتوانست کینه در خود بپرورد…
– باشه میرم… صبح یه سر میزنم بهش اونور میرم دنبال کار ماشینم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش عکس رمان بهتر بود