رمان آشپز باشی پارت 20 - رمان دونی

 

 

عمه با آن هیکل چاق و اخم‌های در همش با پیراهن صورتی و دامن زرد…

 

تیپش مسخره بود اما نخندیدم حتی وقتی موهایم را گرفت و از در بیرونم انداخت درد را حس نکردم…

 

فقط آغوش امن مامان را می‌خواستم و بس!

 

– برو گمشو پیش اون مادر فولادزرهت! خودت و مادرت جرات دارین پا بذارین اینجا! جز داداشم دلم نمی‌خواد قیافه‌ی نحس هیچ‌کدومتونو ببینم!

 

– فکر کردی من و بچه‌هام خیلی چشم دیدنتو داریم؟؟ گه خوردی واسه بچه‌ی من نقشه کشیدی!

 

این‌ها را درحالی می‌گفت که از پله‌های آپارتمان بالا می‌آمد… همسایه‌ی واحد کناری با تعجب پشت سر مامان بالا آمد.

 

برایش عجیب بود دعوای مامان همیشه مهربان من!

 

– وردار توله‌سگتو از اینجا برو…

 

مامان سمت پله‌ها هلم داد و توپید:

 

– برو پایین! برو!

 

چادرش را دورم انداخت و خودش دست به کمر مشغول بحث با عمه شد…

 

مامان‌روحی همین بود… احساسش را نشان نمی‌داد اما پشتیبان بود…

 

جای به آغوش کشیدنم من را از معرکه دور می‌کرد… اما اینکه از کجا فهمیده بود برایم سوال بزرگی شد…

 

_ خدایا شکرت…گل دختر اینجا چی‌کار می‌کنی؟ چی شده عزیزم! گریه چرا؟!

 

بی آنکه بفهمم اشک‌های شوقم روان شده بود اما از مامان و خشمش بدجور ترسیده بودم…

 

نمی‌دانستم از رهایی گریه کنم یا ترس از رسوایی!

 

– برید بالا شهناز جون… خواهش می‌کنم… مامانمو بیارید سکته می‌کنه!

 

سر تکان داد و سریع از در رد شد و بالا رفت…

 

نفسی گرفتم و برگشتم اما… با دیدنش نفس در سینه‌ام لحظه‌ای حبس شد…

 

 

 

با خنده‌ی مسخره‌ای به پراید شهناز تکیه داده بود!

 

آن وسط از ذهنم گذشت اگر او در پراید بنشیند چه‌قدر صندلی را عقب می‌برد!

 

– چه مسخره! آخه تو چی داری که این پسره ولت نمی‌کنه؟! خاک تو سرش با این همه در و داف افتاده دنبال تو!

 

در آن حال و وضع هم او را کم داشتم و حرف‌های نیش‌دارش را! جوابش را ندادم…

 

ظرفیتم تکمیل بود! حوصله‌ی او را دیگر نداشتم‌‌…

 

– جا نخوردی که! می‌دونستی من پسر شهنازم؟!

 

خشمگین نگاهش کردم و غریدم:

 

– تو یکی دیگه خفه‌شو!

 

– صبی زنگ زده بودی! سویچت تو کیفمه… اگه جلو مامانت درش بیارم چه فکری می‌کنه؟!

 

در پراید را باز کردم و داخلش نشستم…

 

نمی‌توانستم چادر را جمع کنم، اولین باری بود که چادر سر می‌کردم!

 

با این حال و روز بدم او هم تهدید می‌کرد شاید فهمیده بود چه‌قدر مامان‌روحی غیرتی است…

 

اگر می‌فهمید چه کرده ام تنها برای مشروب خوردن نصفم می‌کرد چه رسد به خوابیدن با یک نامحرم و غریبه…

 

دندان به هم ساییدم و جلو رفتم… عصبی بودم!

 

حال خوشم را از بین برده بود این مردک دیلاق زبان نفهم!

 

– تو … خفه… می‌شی! حالیته؟! خفه!

 

سرش را کمی سمت عقب چرخانده بود و نگاهم می‌کرد… با جلو رفتنم چادر بی‌کش مامان روی شانه‌هایم افتاد و او سوت مسخره‌ای کشید.

 

– ای جان… اونم از گردنت خوشش میاد؟! بیچاره… حتما مثل سگای وحشی به اونم پریدی که کارش نصفه مونده… هوم؟!

 

چشم‌هایم را لحظه‌ای بستم که تمرکز کنم و دهان او را هم گل بگیرم! ول کن نبود اما پشت سر هم می‌گفت!

 

 

 

 

– علاقه‌ی زیادی به رنگ قرمز داری نه؟! فکر کنم اون شبم…

 

چشم‌هایم را باز کردم… هنوز می‌گفت اما مامان روحی هم داشت می‌آمد…

 

خودش و شهناز سمت ماشین می‌آمدند و قلب من هم به دهانم رسید!

 

– مامانم… خفه شو سر جدت…

 

– شرط داره…

 

– قبوله زود بگو اومد…

 

نیم‌نگاهی سمتشان انداخت و تندتند کلماتش را به زبان آورد.

 

– باید بیای خونمو نظافت کنی! جورابامم تو تشت بشوری!

 

فقط همینم مانده بود…

شستن جوراب‌های بوگندوی یک مرد! آن‌ هم با دست… آن هم در تشت!!!

 

– تخفیف؟!

 

– نچ!

 

دست شهناز که به در ماشین خورد جای چانه زدن را از من گرفت… با درماندگی نالیدم:

 

– سگ‌خور!

 

چادر را روی سرم مرتب کردم و سر جایم نشستم…

مامان کنارم نشست و شهناز هم جلو!

 

– پسره‌ی الدنگ! یه آشی براش بپزم بیا و ببین! باید دخترمو ببرم پزشکی قانونی گواهی ضرب و شتم بگیرم!

 

– روحی‌خانم… شما عصبی هستی عزیز من… بذار آروم شی‌..‌. این معامله قوم و خویشیه تف سربالاست… بالا بندازی چشمتو نشونه می‌گیره پایین ریشو!

 

شهناز نگران نگاهم کرد و ادامه داد:

 

– ببین این طفلک چه‌قدر ترسیده… جای عصبانیت بچه‌تو آروم کن عزیز من!

 

مامان آرام دست‌هایم را گرفت… نفسی عمیق کشید و گفت:

 

– خوبی مامان؟! خیلی اذیتت کرد؟! اتفاقی…

 

دستش را فشردم و با چشم و ابرو به اوی بی‌شعوری نگاه کردم که چشم‌های شیطانی‌اش در آینه هنوز هم پیدا بود!

 

– نه مامان… خوبم…

 

کارهایی که این شازده‌ی شهناز با من کرد، پوست‌کلفت‌تر از آنم کرده بود که حالا باز هم عزا بگیرم!

 

روی موهایم را بوسید و حسین ماشین را به حرکت درآورد…

 

– خانم برازنده… می‌خواید در یه لباس فروشیی جایی نگه دارم؟!

 

 

 

شهناز کیفم را سمتم گرفت و گفت:

 

– نه مامان… بریم خونه خودمون به اینجا نزدیک‌تره… از لباسا هدی می‌پوشه…

 

رویش را سمتم برگرداند و ادامه داد:

 

– شکستنی نداشتی مادر؟ عمه‌ت کیفتو پرت کرد تو دیوار!

 

می‌دانستم مامان از حرف او بدش آمده… چه معنیی داشت یک مرد درباره‌ی لباس پوشیدن یک زن نظر بدهد!

 

کیفم را از شهناز گرفتم و نگاهی به چهره‌ی در هم مامان انداختم.

 

– نه شهناز جون…

 

– ممنونم خانم‌دکتر‌… در یه آژانس پیاده‌مون کنید می‌ریم…

 

اوی پررو دوباره دهانش را باز کرد و با همان صدای دلفریب و بمش گفت:

 

– این چه حرفیه! تا خونه‌ی ما هست این همه راه برین کجا! اونم با این وضعیت دخترخانمتون!

 

ذوق نگاه شهناز را دیدم… حتما شازده پسرش خیلی به نظرش جنتلمن امده بود!مامان لب‌هایش را به هم دوخت که چیزی بار او نکند!

 

خط قرمزش من و حنا بودیم… زن مرد منشی بود که زود غیرتی می‌شد…

 

– راست می‌گه بچه‌م… بد نمی‌گذره… نه نیارین روحی خانم!

 

مامان چپ‌چپی به حسین نگاه کرد… اما نتوانست روی حرف شهناز حرف بزند…

 

– زیاد مزاحم نمیشیم… در حدی که لاله روبه‌راه بشه‌…

 

نفس راحتی که شهناز کشید برایم آشنا بود…

 

مثل همان روزی که هادی برای آشتی با مادرش پیش‌قدم شده بود!

 

****

#امیرحسین

 

سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد‌… در شوک درخواستم مانده بود!

 

مطمئن بودم تا به حال دست‌های ظریفش به چرک جوراب مردانه نخورده!

 

می‌خواستم با ورودم به خانه‌ی مرتضی یک حال اساسی هم به هدی بدهم…

 

شاید می‌توانستم بیشتر سربه‌سر این فرفری بگذارم!

 

 

 

– خداروشکر که زن‌عموت زود فهمید و خبرم کرد وگرنه نمی‌دونستم قراره چی بشه! وای به حال اون مارمولک اگه با فرخنده دست به یکی کرده باشه!

 

از مادرش هم خوشم می‌آمد… فکر می‌کرد نفهمیده‌ام چپ‌چپ نگاه کردن‌هایش را…

 

معلوم بود این دختر وحشی بودنش را از کی به ارث برده!

 

– دیگه درباره‌ش حرف نزن مامان… خداروشکر زن‌عمو هیچ‌وقت از ازدواج ما راضی نبود… حداقل یه جا به دردم خورد!

 

چقدر دلم می‌خواست بگویم زن‌عمویت حق داشته! می‌دانستم آتش می‌گیرد و باز هم جلز و ولز راه می‌اندازد!

 

بودن با او تمام بدبختی‌هایم را به کنار می‌برد… تفریحم شده بود…

 

مثل مردهای معتادی که تفریحا مواد می‌زدند و معتاد نبودند!

 

دو روزه حس می‌کردم دلم می‌خواهد با دختر دوست مادرم بیشتر رفت و آمد کنم و بیشتر آزارش دهم!

 

پسربچه‌ی تسخی در جلدم بی امان به در و دیوار می‌کوفت که آتش بسوزاند!

 

– بذارین خالی بشین خانم برازنده… تو خودتون نگه دارین بیشتر آشفته می‌شین…

 

اخم‌های خودش و مادرش به آنی در هم شد و روحی‌خانم گفت:

 

– تو خودم نگه نمی‌دارم… با دخترم حتما صحبت می‌کنم…

 

خوشم می‌آمد، معلوم بود زن شجاعی‌است…

 

برعکس شهناز ترسو نبود… با همین چند کلام حرفش فهمیدم بچه‌اش را مثل گرگ به دندان می‌کشد…

 

وقتی تلفنش زنگ خورد و فهمید دخترش در چه دردسری افتاده مثل ماهی بی آب بالا و پایین می‌پرید…

 

نه مثل شهنازی که من را در شب عروسی‌ام تنها گذاشت‌…

 

– بله البته…

 

شهناز پادرمیانی کرد.

 

– حسین جان منظوری نداشتن روحی‌خانم…

 

زن اخم‌هایش کمی باز شد و چادر را روی سر دخترش مرتب کرد…

 

 

 

– می‌دونم خانم‌دکتر… گفتم که اطلاع داشته باشن!

 

مهیار دم به دقیقه زنگ می‌زد و سایلنتش می‌کردم…

 

سرگرمی امروزم بهتر از مسابقه‌ی مزخرف او میان آشپزها بود! فقط…

 

کاش مرتضی روز پر کاری داشته باشد!

 

– شهناز کی خونه‌ست؟!

 

– فکر کنم فقط هدی خونه‌ست مادر…

 

– خوبه!

 

یک ساعته می‌توانستم لهش کنم! فقط کمی خلوت دونفره می‌خواستم!

 

در کوچه‌ی آشنای کودکی‌ام پیچیدم و جلوی خانه‌ی پدری ترمز زدم…

 

دلم برای اتاق کودکی‌هایم تنگ شده بود…

 

اتاق قصه‌های پدرم… نمکی و ماه‌تی‌تی… چشم‌سرخه و غول چراغ جادو…

 

وقتی خودم را جای علاء‌الدین تصور می‌کردم و خوابش را می‌دیدم…

 

دنیای کودکی هم عجب دنیایی بود… پر از رنگ‌ها و نقش‌های خیالی…

 

پر از بازی‌های من درآوردی! حیف که بچگی من در همان کودکی جا ماند…

 

به خودم که آمدم در هال خانه‌ای چای می‌خوردم که سال‌ها پا در آن نگذاشته بودم…

 

– بخور قربونت برم… کلوچه‌هاش دسپخت روحی‌جونه!

 

همان ظرف پیرکس سر آبی که در ماشین به شهناز داده بود…

 

بوی دارچینش محشر بود… مثل تست فرانسوی دارچینی…

 

دانه‌ای برداشتم و به دهان بردم… طعم محشری داشت… مثل طعم لب‌های دخترش…

 

در دل لعنتی به شیطان فرستادم و کلوچه را در بشقاب کنارم گذاشتم.

 

– می‌تونم برم تو حیاط شهناز؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
LEREHH
LEREHH
1 سال قبل

من اگه جای دختره بودم خودکشی میکردم
البته من واسه هرچیز کوچیکی برنامه ی خودکشی میریزم ولی اگع زندگیم اینطوری بود اطمینان داشتم…

علوی
علوی
1 سال قبل

از مامان روحی خوشم اومده.
این پسره حسین هم انگار آشپزه. آخرش اینا تو یه آشپزخونه همکار می‌شن. احتمالاً دختره رئیس پسره بشه.
چه شود!!

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x