– نه… ارزش نداره گریه کنم… حتی بغض کنم… زندگیمو میکنم مثل همهی این سالا… بلاخره یه رستوران پیدا میکنم کار میکنم…
– تینا بعد دوستی با این زن من شد… اونقد نامرد بود که این عکسو خودش واسم فرستاد! که مثلا بگه من زن دست دو گرفتم!
پوزخندی زد و ادامه داد:
– البته… کاش به حرفش گوش میدادم… احمقانهست اما تا دیروز… تا دیشبم دوس داشتم تینا برگرده! ولی حالا نه… حال و روز تو رو که میبینم دلم نمیخواد دچارش شم… هرجا هست خوشش باشه!
– چرا رفت؟!
تکهای از موهایم را در دستش گرفت و مشغول بازی با آن شد…
– نمیدونم… دلشو زدم شاید… به قول خودش نمیتونست با تعصبای خشک من زندگی کنه…!
نفس عمیقی کشید و موهایم را رها کرد… روسریام را رویش کشید…
کنارش استرسی نداشتم ترس هم نداشتم!
قبلا تجربهاش کرده بودم…
– اولین گناه من تویی… اولین گناه بزرگم… اولین زنی که دست و چشمم روش هرز میپره…
خندیدم… شرایطمان کاملا برابر بود! من هم مانند او گناه کبیرهام خودش بود…
– زهرمار…
بیشتر خندیدم… میان آن همه حس بدی که از حرفهایمان داشتیم این حرفش دلم را شاد کرد…
– آخه منم همینم… من که کاری نکردم… اون شبم اگه اون پیک کوفتیو نمیخوردم شاید...
بی آنکه ادامه بدهم نگاهش کردم… واقعا شبیه گوریل نبود… چشم و ابرو مشکی، پوست روشن…
قدبلند و چهارشانه… مرد ایدهئالی بود! البته به جز اخلاق گند و اعصاب خوردکنش!
نگاهم را روی موهای مواجش گرداندم… باد شالم را روی شانهام انداخت… هوای خوبی بود…
سوز سرما و گرمای خورشید تناقضی دلپذیر داشتند… مثل آغوش او!
– به چی زل زدی؟!
– هیچی… داشتم فکر میکردم چقد عمل زیبایی نیاز داری که قیافت شبیه آدما بشه!
– کل عملای من اندازهی دماغ تو نمیشه! عجب رویی داری دختر!
دوباره خندیدم.
شاید ته دلم مثل زهرمار تلخ بود اما نمیخواستم زندگیام را تلخ کنم…
از نو شروع کردن زیاد هم سخت نبود!
بلند شدم و چشم بستم.
از هوای دلپذیر شیراز نفسی گرفتم…
– الهی شکرت… واسه هرچی دادی و ندادی!
– به خدا تو یه چیزیت هست! مخت تاب داره… تا حالا که مثل خر عر میزدی! حالا نیشت تا بناگوش بازه!
هنوز نشسته بود و نگاهم میکرد…
شالم را از دور گردنم باز کردم و دوباره آزاد روی موهایم انداختم.
– ارزش غصه خوردن نداره! من هنوز اول راهم… بیست و پنج سالمه! دوست ندارم ادامهی زندگیمو تو حسرت این پنج سال بسوزونم!
دست زد و مسخره گفت:
– براوو! بیل گیتس باید بیاد تو درسش بدی بچه! حالا همهی این حرفا رو زدی که بهم بگی بیست و پنج سالته؟! به من چه؟!
– برو بابا مسخره!
گفتم و کفشهای کتونی سفیدم را جلو کشیدم.
حکم کفش آهنی را داشت برای پیدا کردن کار جدید…
– کجا میری؟! کیف میفی چیزی نداری؟!
نچی کردم و راست ایستادم.
– مرد باش و اون شبو فراموش کن… اون سویچ منم وردار بیار… بعدشم دیدار به قیامت!
دست به کمرش زد…
قیافه و تیپ شیک و پیکش در آن حیاط قدیمی با پنجرههای سفید و کمی زنگزده، نمای آجری و در آهنی قدیمی دیدنی بود!
کل وجود این بشر پر بود از تناقض!
– نه بابا! نچایی؟! گوشام درازن یا پشتشون مخملیه فرفری؟
– دراز که نیستن اما پشتشونو ندیدم!
جستی زد و بازویم را گرفت…
از خنده ریسه رفتم!
قیافهاش واقعا دیدنی بود!
– خیلی پررو شدی دو دیقه تو روت خندیدما؟!
نگاهش سمت لبهایم چرخید…
مکث کرد و کاویدشان…
کبودیاش به چشم نمیآمد اما چشمهای عقابی او حتما میدیدش!
– خیلی پررو شدی دو دیقه تو روت خندیدما؟!
نگاهش سمت لبهایم چرخید…
مکث کرد و کاویدشان…
کبودیاش به چشم نمیآمد اما چشمهای عقابی او حتما میدیدش!
دستش روی بازویم محکم شد اخمهایش به چشمانم رسید…
– کار اونه؟!
– کار توئه… دیروز ظهر… خونهی مامانت…
اخمهایش بیشتر در هم رفت…
یک جور عذاب وجدان کاسهی چشمش را پر کرده بود…
پنجههایش از دور بازویم کنار رفت و با همان اخمش گفت:
– فراموشش کن! منظوری پشتش نبود! فقط… یه هوسِ زودگذر بود که باید ارضا میشد… دیگه نمیخوام بهت دست بزنم…
پشتش را به من کرد اما زمزمهی “دلم برای نماز تنگ شده” گوشم را پر کرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده میخاد یه بچه مثبت نماز خون هیز رو نشون بده 😅😅