_نمیخوام بهت تجاوز کنم که بدبخت داری میسوزی در بیار شلوارتو!
خواستم باز کارم و ادامه بدم که دستم و محکم تر گرفت و من و کشید سمت خودش و از لای دندونای قفل شدش گفت:
_نمیخواد…!
چشمام گرد شد و تو صورت عصبیش خیره موندم تا حالا این قدر عصبی ندیده بودمش
چشماش و بست و بعد مدت خیلی کمی باز کرد و با همون لحن قبلیش ادامه داد
_اگه میخوای فردا صبح و ببینی بالا نیا
سری به معنی باشه تکون دادم که ولم کرد و یکم به عقب هولم داد و بدو سمت پله ها رفت
تند تند و کجکی کجکی با شتاب بالا رفت و من خیره بودم بهش تا زمانی که از دیدم خارج شد…
نفس عمیقی کشیدم و رو همون مبل پشتم ولو شدم دستی به پیشونیم کشیدم و لب زدم
_گند زدی آوا
نگاه کلافه ای به چایی ریخته شده رو سنگای سفید زمین و مبل دادم باز خدارو شکر لیوانا نشکسته بودن
از جام بلند شدم، لیوانارو برداشتم و رو میز گذاشتم ولی حوصله تمیز کاری نداشتم
کنجکاو نگاهی به طبقه بالا کردم و خواستم سمت پله ها برم اما تردید داشتم چون بهم گفته بود نرم بالا ولی نمی تونستم این جا بشینم هیچ کاری نکنم از طرفی هم خجالت میکشیدم باهاش رو در رو شم…
ولی اگه سوختگیش بد باشه چی؟
چنگی تو موهام زدم و نگاهم رو گوشیم میخکوب شد و سریع و بی درنگ برش داشتم و به تنها دوستی که داشتم زنگ زدم و چشمام و محکم بستم و زیر لب زمزمه کردم
_جواب بده آتنا!
پنجمین بوق زده شد و داشتم ناامید میشدم که صداش تو گوشم پیچید
_آوا؟!
مگه نگفتم امشب شو دارم
_بابا شو مو چیه زدم صاحاب شوتون و سوزوندم ناقص کردم
چند لحظه سکوت کرد و گفت
_فرزانو؟! کردیش یعنی سوزوندی؟!
نگاهی به طبقه بالا کردم و با عجز گفتم:
_حواسم پرت شد چایی ریختم روش
_کجاش؟!
چشمام و محکم بستم و لب زدم
_پاهاش یعنی… وای!!
یهو صدای خندش بلند شد که حرصی ادامه دادم
_آتنا نخند اصلا وضعیت الان من خنده نداره… موندم چیکار کنم!
_زدی طرف و عقیم…
_آتــــنا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره فرزان (;;;・_・)