انگار از حرکتم و همکاری کردنم یکم متعجب شد چون مکثی کرد اما سریع به خودش اومد و با اشتیاق بیشتری بوسیدم!
در حال بوسیدن هم بودیم و نفس واقعا کم آورده بودم برای همین فشاری به قفسه سینه مردونش آوردم که ازم جدا شد و بدون درنگ و هیچ مکثی دست انداخت زیر پام و بلندم کرد.
چون توقع این حرکت و ازش نداشتم جیغی زدم و دستام و دور گردنش محکم تر گره زدم… تازه متوجه شدم سمت اتاق خواب داره میره و قلبم خودش و بیشتر به قفسه سینم کوبید… آب دهنم قورت دادم و خیره به جلو بودم، هنوز کامل وارد اتاق خواب نشده بود که اسمش و آروم و با تردید صدا زدم
_جاوید؟
مکثی کرد و نگاهش و به نگاه پر تردید و ترسیدم داد، پیشونیش چسبوند به پیشونیم لب زد
_ هیش هیچی نگو… حرف نزن
تو چشماش خیره بودم که کامل وارد اتاق شد و در و با پاش بست.
سمت تخت که میبردم ضربان قلبم و این قدر بلند میزد میشنیدم و این قدر خیره تخت بودم که وقتی روش گذاشتم به خودم اومدم!
نگاهی به صورت سرخ جاوید انداختم که همون لحظه تیشرت از تنش کند و دوتا مچ پای باریکم و گرفت و کشیدم سمت خودش و پاهام رو شونه های مردونش گذاشت و خیره به صورت من دستش روی کش شلوارم نشست و من با این حرکتش تازه متوجه موقعیت بینمون شدم و ناخواسته زدم زیر گریه!
نگاهی به صورت سرخ جاوید انداختم که همون لحظه تیشرت از تنش کند و دوتا مچ پای باریکم و گرفت و کشیدم سمت خودش و پاهام رو شونه های مردونش گذاشت و خیره به صورت من دستش روی کش شلوارم نشست و من با این حرکتش تازه متوجه موقعیت بینمون شدم و ناخواسته زدم زیر گریه!
استرس افتاده بود به جونم و کمی لرزش داشتم.
انگار جاویدم تازه متوجه حالت و ترسم شد که از حرارت عجولانش کم کرد و روم خیمه زد
_ماهی کوچولو گریه میکنی که باز ولت کنم و باز از دستم سُر بخوری و بری؟
جوابی ندادم و نمیدونستم چِم شده بود که ادامه داد
_هــــیــــش… آوام جان جاویدت هیچی نگو بزار کارم و کنم که دارم دیوونه میشم!
لبم و تر کردم که بوسه کوتاهی به لبام زد و انگار منتظر اجازه از طرف من بود تا کارش و ادامه بده…
منم میخواستمش، منم آدم بودم و غرایز زنانه داشتم اما دودل بودم و از طرفی استرس و ترس داشتم
_میترسم یکم
مردونه تک خنده ای کرد و همین طور که تیشرتم و آروم از تنم در میآورد گفت:
_فقط میخوایم بازی کنیم! بازی که آدم بزرگا میکنن و خوشت میاد
×××
جاوید
با هوشیاری کم خواستم بکشمش تو بغلم اما متوجه نبود حضورش شدم و چشمام و آروم باز کردم… با دیدن جای خالیش تو تخت نیم خیز شدم و به اطراف نگاهی کردم و ندیدمش… نگران یه خاطر حالش ملافه ای که روم بود و کنار زدم و از جام بلند شدم؛ لباسام و که هر کدومش سمتی از اتاق افتاده بود و تنم کردم و از اتاق زدم بیرون.
چشم گردوندم و آوا رو تو آشپز خونه دیدم که روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و پشتش به من بود و از طرفی هم سرش روی میز بود و متوجه حضور من نشده بود… سمتش قدم برداشتم و با دیدن موهای خیس مشکشیش فهمیدم زود تر از من حمام رفته، خواستم صداش بزنم اما متوجه لرزش شونه هاش و هق هقای ریزش شدم تو بُهت رفتم… با قدمای بلند کامل وارد آشپز خونه شدم و سوالی و نگران صداش زدم
_آوا؟!
سرش و آروم از رو میز بلند کرد و با چشمای قرمز پر اشکش و صورت خیسش بهم نگاهی کرد و با دیدن من شدت اشکاش بیشتر شد… بُهت زده نگاهش میکردم که نگاهش و ازم دزدید و دستاش و روی صورتش گذاشت و هق هقش بلند و بلندتر شد… کامل سمتش رفتم و خم شدم و کشیدمش تو بغلم که صدای گریش بیشتر شد و من آروم در گوشش زمزمه کردم
_جانم؟! چیشده هنوزم درد داری؟
هیچی نگفت و فقط صدای هق هقش بیشتر شد که ادامه دادم
_خانمم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر کم بود 😶
و بی مزه و بی هیچی
این اوا هم اینقدری که ناز داره ما نداریم پعه🤦♀️
این آوام که فقط ضد حال میزنه
این آوا و بچه احتمالی رو ول میکنه میره. بعد برای دوباره داشتنشون همه شهر رو بهم میریزه، به عالم و آدم رو میزنه. زمین و زمان رو به هم میدوزه، به زور بعد از مدتها پیداش میکنه. پایان خوش