یکم گنگ نگاهش کردم و دستش و از دور شونم کنار زدم؛ رو تخت نشستم و همین طور که نگاهش میکردم گفتم:
_شوخیت گرفته… مهمونی؟
_کیارش پدر جلوه زنگ زده بود
خبی گفتم که ادامه داد
_گفت اگه هنوز شمالین برای جلوه یه تولد جمع و جور گرفتیم و تقریبا یه دور همی خوشحال میشم بیاید… منم قبول کردم، حداقل از این یک نواختی در میایم
یکم مکث کرد و بعد خیره به صفحه گوشیش شد
_آدرسشم فرستاد نزدیکمونم هستن دور نیستن
یکم با فکر کردن به اسم جلوه و کیارش فهمیدم منظورش همون خانواده جمع و جوری که تو رستوران باهاشون آشنا شدیم و در مرحله اول خودمم بدمم نمییومد بریم ولی با فکر این که من حتی یه رژلبم همراهم نیست چه برسه لباسمهمونی چشمام گرد شد و جیغ جیغ کنان گفتم:
_من گونی بپوشم بیام جاوید؟
_گونیم بهت میاد عزیزم
چشماش و بست که تکونش دادم
_نخواب بابا من جدیم هیچی نیاوردم با خودم
چشماش و باز کرد و خسته گفت:
_پاشو برو صبحونرو آماده کن جا این حرفا… برگ نمیپیچم دورت ببرمت مهمونی که، لباس میریم میخریم دیگه کم در گوش من جیغ بزن
×××
همینطور که به قطرات بارون از پشت شیشه ی ماشین نگاه میکردم؛ جواب آتنارم از اون ور خط دادم
_فعلا که صلح اعلام کردیم ولی این و خوب میدونم آتی جاوید سمت ژیلا بره از زندگیم جوری خطش میزنم که انگار از اولم نبوده دیگه خسته شدم!
پوفی کشید
_چی بگم والا… آوا تو دوست منی نمیخوام ناراحتت کنم ولی جاویدی که من دیدم از خر شیطون پایین نمیاد اونم بعد اون گذشته تلخش که بهت گفته… وَ میدونی تو هم آدم خط زدن نیستی هنوزم نظر من این که رابطتون و جدی تر از این نکنین… آوا بیخیالش شو تا وقت جدایی برات سخت تر نشه… حداقل بعدا با خودت میگی دخترانیگم و بهش ندادم وجدانت راحت
چشمام و محکم بستم بغضی تو گلوم نشست از صبح بود یه سره با آتنا حرف داشتم میزدم و همه چی و از سیر تا پیاز واسش تعریف کرده بودم جز رابطه ای که بین من و جاوید شکل گرفته بود و آتنا هنوز ازش خبر نداشت… نمیدونست همه چیم و به باد دادم… احساستمو قلبمو جسممو روحمو
سکوتم طولانی شد که صداش اومد
_الو آوا! میشنوی؟ناراحت شدی؟ببین آدم باید با واقعیت کنار بیاد به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم
_نه آتنا میدونم همچین آدمی نیستی ولش کن… بیخیال از صبح داریم یه ریز حرف میزنیم دربارهی من از خودت بگو یه ذره تو حرف بزن همش من داشتم حرف میزدم
_من والا هیچی… البته البته که سیگار و ترک کردم
لبخندی رو لبم اومد
_باریکلا اراده کی ترکت داده حالا؟
سکوت کرد و با مکث گفت:
_شاید بعدا گفتمــــ…
ابروهام پرید بالا و تعجب کردم… انتظار داشتم بگه خودم خودم و ترک دادم یا مثل همیشه بگه من سینگل به گورم ولی با شنیدن این حرف اونم با لفظ شایدش دیگه چشمام از این بیشتر درشت نمیشد، هنوز تو بُهت بودم که یهو در ماشین باز شد و جاوید داخل ماشین نشست.
نگاهش و بهم داد و با اخم گفت:
_هنوز این پیام رسانی و سیستم اطلاع رسانی مخابره ایتون تموم نشده؟… از صبح یه بند دارید حرف میزنید فقط یه لحظه تماس و قطع کردی اونم برای این که آماده شی تا بریم بیرون… چی میگید بهم که حرفاتون تموم نمیشه؟!
مثل این که صدای شاکیش به گوش آتنا رسید که از اون ور خط گفت:
_بهش بگو زشته سهامدار شکرت آریانمهر که ادعاش اون جای آسمون و سولاخ کرده این قدر خسیس و گدا باشه… همش چهار قرون پول تلفن میخواد بده دیگه پیر مرد غرغرو گدا!
با لفظ صدای آتنا خنده ای کردم که اخمای جاوید بیشتر تو هم رفت و نگاهش و ازم گرفت؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و من خدارو شکر کردم که جاوید صدای اتنارو نمیشنید چون همین طوریش سایه هم و با تیر میزدن.
عجبی گفتم و خطاب به آتنا گفتم:
_که شاید بعدا بگی؟! اره؟عجب… دارم برات
جاوید با اخم نگاهم کرد که سریع تر ادامه دادم
_آتی من برم دیگه بعدا بهت زنگ میزنم!
_باشه برو عزیز تا اون پیرمرد باز صداش در نیومده خداحافظ
تماس و قطع کردم و به صورت اخمو جاوید نگاهی کردم
_اخمات و باز کن بابا
با صد کیلو سکنجهویل و عسل نمیشه خوردت
خیره به جاده شد خیلی کنایه وار گفت:
– باور کن میشه خورد تو سخت میگیری
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد، جدیدا خیلی ازین حرفا به من میزد و این نشون میداد من و اون دیگه چیز پنهانی از هم نداریم!
نیم نگاهی بهم کرد و همون طور که به رانندگیش ادامه میداد گفت:
_خوشم نمیاد همه چیو از الف تا بِش و به این آتنا میگی، اون هنوزم با فرزان داره کار میکنه!
_بابا جاوید ده بار سر این مضوع بحث کردیم این یک دوما همه چی و نمیگم که
لحن آرومم و که دید کوتاه اومد و پوفی کشید… جدیدا دستم اومده بود باهاش ملایم رفتار کنم باهام راه میاد ولی چه کنم که خودمم وقتی عصبی میشدم میرفتم رو دور لجبازی
×××
با توقف ماشین با تعجب سر برگردوندم و به پاساژی که خیلی نزدیکمون بود و راه زیادی نداشت باهامون نگاهی کردم، خواستم پیاده شم که جاوید دستم و گرفت و اجازه نداد
با تعجب سمتش برگشتم و نگاهم و بهش دادم.
با تردید نگاهم کرد و گفت:
_من و تو کم و بیش زن و شوهر شدیم و…
یکم مکث کرد و بعد دستش و کرد تو جیب اُور کتش و ازش جعبه مخمل کوچیکی دراورد که برام خیلی آشنا بود… جعبرو دستم داد و جدی ادامه داد
_بار اول که بهت دادمش دستت نکردی… البتم حقم داشتی ولی اگه خواستی الان دستت کن تا رفتیم تهران به انتخاب و سلیقه خودت باهم یه حلقه دیگه بخریم
با تعجب در جعبرو باز کردم و نگاهم به حلقه ای خورد که یک بار دیگم بهم داده بودتش و دستم نکرده بودم.
یادم بهش گفتم نمیخوامش و بعد با جمله به جهنم جاویدم رو به رو شده بودم… نگاهم دادم به جاوید که منتظر نگاهم میکرد و میدونستم چقدر براش سخته که دوباره این درخواست و ازم کرده و میترسید که دوباره حلقرو پس بزنم.
مرد مغرور من… نگاه من و که دید سریع نگاه منتظرش و ازم دزدید و از ماشین پیاده شد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.