_همین؟! اشتباه کردی و تمام؟!… چطور اشتباهات من برام گرون تموم میشه و بر چسب تو بی فکری، بچه ای و میچسبونی بهم اما خودت وقتی اشتباه میکنی فقط میگی اشتباه کردم و تموم؟!مثل همون موقعی که تو پاساژ قضاوت اشتباه کردی و پشت تلفن اون طوری باهام حرف زدی ولی من هیچی نگفتم یا همین الان که میگی اشتباه کردم و بازم هیچی به هیچی…
_از من توقع عذر خواهی داری الان؟
یک باره و ناخواسته با لحن تندی رو بهش گفتم:
_نه من دیگه هیچ توقعی از تــــو ندارم جاوید
سری به تاسف تکون داد که نگاهم و ازش گرفتم… تو سکوت سنگینی به طرفی رفتیم و واقعا دیگه سردم شده بود!
نگاه جاویدم که یه لحظه از روم کنار نمیرفت و همین طور که خودم و بغل کرده بودم شونه هام و از سرما ماساژ میدادم گفتم:
_جلوه بچرو آورده بودی تو این هوای سرد بخوابونی؟!… مریض نشه خیلیه
یک دفعه بدون این که بفهمم چی شد من و کشید تو بغل داغش و در گوشم زمزمه کنان پچ زد
_جِلورو این جوری تو بغلم گرفته بودم!
یکم بیشتر من و به تن داغش چسبوند، طوری که دیگه تک تک اعضای بدنمون بهم چسبید، با لحن خماری ادامه داد
_تو الان احساس سرما میکنی؟
نفس عمیقی از این همه نزدیکی که بینمون پیش اومده بود کشیدم و بوی عطر تلخ و سردش و همراه عطر تنش و تو ریه هام دادم و بازدمم و تو سینه پهنش رها کردم، برای یک لحظه حسادت تو کل وجودم نشست بابت این که جلوه اون همه مدت تو آغوش گرم و خوشبو این مرد بوده و سرش رو روی شونه های جاوید گذاشته و به خواب رفته… تو آغوشش کم کم داشتم سِر میشدم مخصوصا که موهامم داشت نوازش میکرد اما بر خلاف خواسته جسمم خودم و از بغلش کشیدم بیرون تو صورتش گفتم:
_یه کار کن همیشه قلبمم گرم بمونه وگرنه گرم کردن جسم و که همه بلندن … به قول خودت میدونی که چی میگم؟!
خط اخم روی پیشونیش نمایان شد و این بار اون با طعنه و نیشخند نگفت:
_گرم کردن جسم!… همه؟! والا اونم تو بلد نیستی هر چند توقعی ندارم ازت تو این موقعیت ولی بهتره اینم درک کنی که منم یه مردم با نیازای خودم…
نفسش و حرص دار فرستاد بیرون و ادامه داد
_بهتره تموم کنیم این بچه بازیارو و تیکه و طعنه زدنارو قرار به تیکه پرونی باشه نه منکم میارم نه تو ازین به بعد حرفی داریم باید تو روی هم بگیم نه که این طوری عقده شه
سری تکون دادم به معنی تایید
_اره اره راست میگی ولی میدونی چیه این تو بودی که شروع کردی نه من… این تو بودی که گند زدی به حال خوبم نه من… الانم که قشنگ تیکت و منظورت و رسوندی به من میگی بیا تموم کن این بچه بازیارو؟
دستی لای موهاش کشید و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت:
_من و تو شد یه شب یه روز باهم بحث نکنیم؟ من تیکه ای ننداختم واقعیت و گفتم به علاوه این که قبول کردم اشتباه کردم، دیگه چی میخوای!؟
متنفر بودم از وقتایی که جلو جملاتش حرف کم میاوردم؛ سکوتم و که دید ادامه داد
_کفشت و پات کن بیا بریم داخل هوا سرده به علاوه این که تمیس و کیارش الان فکر نمیکنن من و تو این جا داریم سر و کله هم و میشکونیم و بحث میکنیم… خوب نیست تو برخورد دوممون باهاشون فکر چرت به سرشون بزنه
سری تکون دادم و کفشای پاشنه بلندم و از کنار پام برداشتم و گفتم:
_پام و بد میزنه نمیتونم تو سنگ ریزه ها درست باهاشون راه برم
بدون اطلاع بازم دست انداخت زیر پام و بلندم کرد
_بهتر
خیره صورتش لب زدم
_میزاشتی کفشم و پام کنم زشته تو سالن کفش پام نباشه
سری انداخت بالا به معنی نه
_زشت اینه که کفشت پاهات و بزنه و اذیتت کنه اما تو به خاطر نگاه و حرف مردم باز پاشون کنی… نمیخواد
×
روی پله های ویلا گذاشتتم زمین و خواستم کفشام و پام کنم میریم داخل بد نباشه اما با یاد آوری جمله جاوید درباره ی حرف و نگاه مردم شونه ای انداختم بالا و زیر لب گفتم:
_راست میگه، گور بابای حرف مردم
_چیزی گفتی؟!
نگاهی به جاوید کردم و نه ای گفتم… دستم و دور بازوش حلقه کردم و تو یه دستمم کفشای پاشنه بلندم و گرفتم… شونه به شونه ی هم وارد سالن شدیم و هوای گرم و دلچسب داخل که بهم خورد تازه فهمیدم بیرون چقدر سرد بوده… سمت تمیس و کیارش رفتیم و نگاهم به میز بلندی خورد که داشتن روش غذا میچیدن و دلم پیچ خورد از گرسنگی همزمان صدای جاویدم بلند شد
_اگه تو خونه چهار تا لقمه میزاشتی تو دهنت الان این قدر گرسنت نمیبود
با پایان جملش نگاه چپی بهم کرد و ادامه داد
_تو خونه بهت میگم بیا یه لقمه بزن، میگی آرایشم خراب میشه
با تعجب نگاهش میکردم واقعا این آدم تا کجا حواسش به من بود و تا کجا دقت داشت که بدون این که بیان کنم چی میخوام چی نمیخوام خودش همه چیز و میفهمید… به کیارش تمیس رسیدیم که نگاهشون و به ما دادن و کیارش صداش درومد
_بَه دو تا قناری عاشق بابا دل بکنیت از هم… به خدا که یه بچه بیارین دنبال یه راه میگردین صورت هم و نبینین
جاوید کنار لبش نیمچه لبخندی اومد و تمیس که کنار کیارش بود به بازوی کیارش محکم ضربه ای زد و گفت:
_همه مگه مثل توان
لبخندی زدم که جاوید صندلی کنار تمیس و برام عقب کشید تا بشینم، واقعا میتوستم بگم کلمه ی جنتلمن واژه مناسبی براش بود… نیم نگاهی بهش انداختم و نشستم و کفشام و انداختم زیر میز که جاوید ببشخشیدی گفت ازمون دور شد.
متعجب نگاهش میکردم،کجا داشت میرفت باز؟!
همین طور خیره به جاوید بودم که صدای تمیس باعث شد نگاهم و بهش بدم
_مثل اینکه بیرون خوش گذشته ها
کیارش زد زیر خنده و من متعجب شونه ای انداختم بالا
_نه بابا داشتیم حرف میزدیم
کیارش نیم نگاهی به من کرد و معنی دار گفت:
_اره یادش بخیر من و تمیسم ته باغ زیاد حرف میزدیم!
تمیس باز ضربه ای بازو کیارش زد
_حیا خوب چیزیه کیارش
خنده ای کردم، خبر نداشتین من و جاوید سایه هم و داشتیم با تیر میزدیم … همین طوری خیره بودم بهشون که جلوم روی میز لیوان شربتی قرار گرفت.
نگاهم و با تعجب آوردم بالا تا ببینم کیه که نگاهم تو نگاه مشکیش جذب شد با ابروهاش اشاره ای به لیوان شربت کرد
_بخور ضعف نری بچه
لبخندی از توجهش رو لبم اومد که خودش صندلی کنارم و کشید بیرون و خواست بشینه که صدای کیارش اومد
_ایناهاش اینم مدرکش
جاوید با تعجب به کیارش نگاه کرد
_مدرکش؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شخصیت آوا خیلی نچسبه حالمو داره بهم میزنه ازبس با جاوید بحث میکنه، اه جاوید باس بره با ژیلا تا این ادب شع خیلی جاوید داره با اخلاق سگی آوا راه میاد🙂
وااای این رمان کی تموم میشه هی میخوام ولش کنم نمیشه مثل سیریش چسبیده به ادم رمان شم همی دعواس کاش یکم رمانتیک میشد بعدشم رمان و خیلی کم میفرستین خوب یکم از این خسیسی و کم کنین ولی بازم جالبه و همین طور خیلی دیر و کم میفرستین لطفا پی گیر کنید و بیشتر بفرستین تا هیجانش بالا بره ممنون 😉😉😉😂😂😂😊😊😊😊🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
فقط آخرش😂