رمان افگار پارت 24 - رمان دونی

 

نگاه سردش را در چشمان امینی دوخت و بی تعارف گفت:
-فکر نمیکنم من و ساره علاقه ای به این کار…

حاج یونس قبل از آنکه دیر شود کلام پسرش را برید:
-خیلی هم عالی امینی جان اتفاقا من خودم می خواستم همچین پیشنهادی و بدم،اینطوری برای بچه هام بهتره راحت تر میتونن بیوفتن دنبال کارهاشون.

خیره به پدرش کج خندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد.
فعلا دور،دور تازاندن حاج یونس بود…

حاج یونس جرعه‌ای از نوشیدنی اش را نوشید و گلویش را صاف کرد:

-صیغه رو یک ساله میخونم امینی جان،که هم ساره دخترم فرصت داشته باشه درس شو اینجا تموم کنه و هم آبان وضعیت اقامتش مشخص بشه.
مهریه هم علی الحساب یه ویلا تو فشم ،که فردا وکیلم و میفرستم کارهای انتقال سند شو انجام بده تا زمان عقد که دیگه انشالله از خجالت دخترم در بیایم.

امینی سری به نشانه رضایت تکان داد:

-ریش و قیچی دست خودت حاجی.
ساره هم از این به بعد دختر شماست.
هرجور که صلاح میدونی همون کار و بکن.
فقط مگه آبان جان قصد داره از فرانسه نقل مکان کنه؟

-بله حداکثر تا سه هفته دیگه بر میگردم ایران ..
صدای بی انعطاف آبان که در فضا پیچید،امینی با تعجب به دخترش نگاه کرد.
چرا ساره چیزی به او نگفته بود؟

ساره در حالی که از نگاه پرسش گر پدرش چشم می دزدید آرام در مبل فرو رفت،پدرش هم از او چه انتظاری داشت!

آبان کی با او درباره‌ی برنامه هایش حرف زده بود که این دفعه دومش باشد!

امینی که چیزی از ساره دستگیرش نشده بود با چهره ای درهم شده پرسید:
-چه بی خبر! پس اداره شرکت اینجا چی میشه؟

آبان ریلکس یک پایش را روی پای دیگرش انداخت :
-احتیاجی به نگران شدن نیست.
نیازی معاون شرکت بعد از من ریاست و بر عهده میگیره…

امینی ناچار سری به نشانه تایید تکان داد و با خنده ای مصنوعی گفت:
-حالا اینجا و ایران نداره که،هرجا هستی امیدوارم موفق باشی پسرم.

بالاخره در میان رضایت خانواده ها با بسم اللهی آیه صیغه خوانده شد و با قَبِلتُ گفتن ساره صدای دست و مبارک باد در میان سالن بلند شد.

حاج یونس پس از فرستادن صلواتی بوسه ای به روی پیشانی ساره نشاند و با شوخ طبعی همانطور که به آبان اشاره میکرد گفت:

-این آقا آبان ما دیگه شیش دنگ به نام شماست گل دختر.
و سپس پر مهر و مردانه پسرش را در آغوش کشید و آرام زمزمه کرد:
-خوشبخت بشی بابا جان.

بدون هیچ حس خاصی خودش را از آغوش پدرش بیرون کشید ونگاه بی تفاوتش را درنگاه روشن پدرش دوخت.

حاج یونس مایوس از دیدن نگاهی آشنا در چشمان پسرش خودش را عقب کشید و جایش را به امینی داد.

نگاه محزونش تا چشمان شبنم زده همسرش پریچهر کشیده شد وبا آهی روی صندلی نشست.

هربار که به چشمان آبان نگاه میکرد
گویی که به چشمان عروسکی بی جان خیره شده باشد،
نگاه پسرش همان قدر سرد و خاموش بود…
سال ها بود که چشمان آبانش از نور افتاده بود…

سس شیر پرتقال را روی گوشت غاز گریل شده ریخت و بدون آنکه حتی بتواند ذره ای از لذت خوردن آن گوشت آبدار را حس کند تکه ای جدا کرده وبا طمانینه مشغول جویدن شد.

این هم یکی دیگر از شاهکارهای بیماری عزیزش بود.
غذا خوردن بدون هیچ لذتی!!
نه اینکه قوه تشخیص طعم هارا از دست داده باشد،نه.!
اما اگر جای این گوشت کبابی،تخم مرغ آبپز هم جلویش میگذاشتند برایش تفاوتی نداشت!
او فقط غذا میخورد که زده بماند!

با فشرده شدن بازویش در میان دستان ساره ،نگاهش به روی دخترک برگشت.

ساره هیجان زده خودش را کمی به سمت آبان کشیده و بی اراده دم عمیقی از عطر فوق العاده ی تن مرد گرفت.

پخش شدن هرم داغ نفس های ساره بر روی گربیانش همانا و نشستن عرق سرد بر تنش هم همانا.

ساره با شیطنت همانطور که زیر چشمی بزرگ تر هارا می پایید خودش را به مرد گریزپایش چسباند وبا خنده ای ریز پچ زد:

-دیگه بهانه ای برای فرار نداری جناب مجد،دیگه بهم محرم شدیم..

با برخورد و کشیده شدن لب های ساره بر روی بناگوشش بی طاقت در جایش تکانی خورد و سعی کرد با نفس عمیقی اوضاع را تحت کنترل بگیرد.

اما با پیچیدن عطر ساره در مشامش گویی زنگ هشدار در مغزش به صدا در آمده باشد، تمام ارگان هایش برای لحظه ای از کار افتاد.

لاله ی گوشش که نبض گرفت از شدت انزجار لرز تنش را درید.

ساره با دیدن پوست دون دون شده آبان همچون گربه سانان از روی لذت خُرخُری کرد،جناب مجد تحریک شده بود؟

زهی خیال باطل…

-ساره بابا چی زیر گوش آبان جان پچ پچ میکنی که پسرمون تا بنا گوش سرخ شده؟

با حرف و خنده منظور دار امینی نگاه همه به روی آبان و ساره برگشت.

ساره با شرم خندید و دستش را روی دست مشت شده آبان گذاشت:
-عــه بــابــا اذیت نکن دیگه…!

حاج یونس اما هراسان نگاهش بند دستان مشت شده و لرزان پسرش شد،این حالات آبان را خوب میشناخت.
-آبان پسرم..!

صدای برخورد چنگال و شکستن بشقاب چینی با جیغ خفه ساره یکی شد.
لحظه ای نگاه همه به بشقاب شکسته خیره وسپس به روی آبان برگشت.

ژاکلین با خنده ای حزن انگیز خیره به سرویس ویکتوریایی انگلیسی اش در حالیکه آه از نهادش بر آمده بود با لحجه ای غلیظ گفت:

-اوه..اشکالی نداشت به گفته شما ایرانی ها،قضا بلا هست.

بی اهمیت به گفته زن نگاه به خون نشسته اش برای لحظه ای درمیان چشمان نگران مادرش خیره و پریچهر با جگری آتش گرفته به تماشای حال خراب پسرش نشست.

اشک که درون چشم های مادرش دوید بدون هیچ حرفی در مقابل نگاه بهت زده جمع با قدم هایی بلند میز را ترک کرد …

ساعتی بعد،حاج یونس با خلقی تنگ شده همانطور که دکمه اول یقه دیپلماتش را باز میکرد کتش را روی مبل ورودی پرت کرده و به ثانیه نکشیده صدای خشمگینش در سرسرا پیچید:

-وقتی فاتحه به حرف آدم نمیخونین همین میشه دیگه..
چی شد جناب آبان مجد..؟
ازدواج کردن به دهن آسون میومد برات دیگه؟
پای عمل که رسید وا دادی!!

-حاج یون…

به طرف همسرش براق شد:
-حاج یونس و چی خانوم؟
دروغ میگم بگو دروغ میگی؟
خوبه خودت دیدی پسره جلو چشمت از بی نفسی کبود شده بود!
چند دقیقه دیگه کنار دختره مینشست باید با برانکارد از اون خونه بیرون میاوردیمش که…

و روبه آبان که با بی تفاوتی نگاهش میکرد ادامه داد:

-مگه نگفتی بهتر شدی؟
این بود بهتر شدنت؟
که با یه دست زدن دختره پس بیوفتی؟
فردا پس فردا خواست باهات سر رو یه بالشت بزاره چیکار میکنی..این دیگه مثل اون دخترایی نیست که..

صدای پر از خش و گرفته اش مهر سکوتی شد بر لب های پدرش:

-بابا خسته نشدی..؟
با این حرفا آخرش به چی میخوای برسی؟
به اینکه برم اعتراف کنم به..

دستان پریچهر به دور بازویش چنگ میشود
-نگو مامان جان…نگو

بغض نشسته در گلوی مادرش حروف ردیف شده بر پشت لبانش را دانه دانه عقب میراند و عاقبت با شب بخیری کوتاه روانه اتاقش میشود..

ظرفیت امشبش هم به سر رسیده است

حوله دستی کوچک را روی موهای خیسش میاندازد و با حوله ای تن پوش مشغول چک کردن اینباکس ایمیل هایش میشود.

آیدی ناشناسی توجه اش جلب میکند.
به هوای ایمیل تبلیغاتی میخواهد پیام را پاک کند که ناخوداگاه با ضربه ای پیام برایش باز میشود.

-تو قبرستون ها دنبالت میگشتم جناب مجد..!
تو تلویزیون پیدا شدی؟

پیام بوی شوخی خرکی های سپهر را میدهد!
بیخیال میخواهد جواب فرد ناشناس را بدهد که ویدیو کال ساره روی صفحه می افتد.

انگشتش به روی آیکن رد تماس می رود که با یادآوری اصرار دخترک مبنی بر شب کنار هم ماندنشان ترجیح میدهد تلفن را جواب بدهد.

از دخترک خجسته بعید نبود خودسرانه، شبانه خودش را به خانه او برساند…

با نمایان شدن بدن نیمه عریان ساره به روی صفحه پوزخندی گوشه ی لبش جاخوش میکند.
دخترک روز به روز اورا شگفت زده تر میکرد….!

ساره دلبرانه موهای از قصد پریشان شده اش را روی یک شانه اش انداخت و پر شیطنت پچ زد :

-گفته بودم از رفتن پشیمونت میکنم..!

گفته بود که دخترک سرخودش معطل است؟

ساره که در اتاق راه میافتد نگاهش بی بهانه، اندام موزون و پوشیده در لباس خواب بندی اش را دنبال میکند.

راضی از کشاندن نگاه آبان به دنبال خودش بالاخره رضایت داده و تلفنش را از روی پاتختی بر میدارد.
و همانطور که تکیه اش را به تاج تخت میدهد نق میزند:

-خدایی آبان چطوری تونستی امشب من و ول کنی بری خونه‌ی خودت؟
مردَم انقدر سرد میشه آخه؟

آبان کلافه شده حوله کوچک را از روی سرش بر میدارد و در دل لعنت میکند باعث و بانی این صیغه مزخرف را…

-فردا صبح زود مامان اینا پرواز دارن..
امشب تایم مناسبی برای پیش هم بودن مون نبود.

ساره بی توجه به گفته آبان تمام حواسش جمع موهای نم دار و قسمت برهنه ی سینه مرد که از یقه حوله اش قابل دیدن است میشود.

ناخوداگاه زبانش را روی لب پایینش کشیده و برای هزارمین بار در دل به جذابیت مرد اعتراف میکند…

اینکه دلش هوای پسرک جذاب را داشته باشد عادی است دیگر؟
-ولی من الان دلم تو رو میخواد..!

صدای دخترک که همچون ناله ای به گوشش میرسد،با تردید میپرسد:
-ببینم تو حالت خوبه؟

ساره با حالی گرفته شده خودش را روی ملافه ها سر میدهد و غرولند میکند:
-آبان به خدا انقدراز دستت حرصی ام که اگر کنارم بودی از شدت حرص گازت میگرفتم..
سواله تو میپرسی؟
خب معلومه که حالم بده..
خیر سرمون امشب اولین شب محرمیت مونه بعدش ببین وضعیت مون و…
راستــــِیییی..

گویی تازه چیزی یادش آمده باشد صاف سر جایش نشسته و با چهره ای در هم شده لب گزید:

-واقعا که آبان..
این چه فضاحتی بود که امشب به راه انداختی؟
کم مونده بود جلوی چشم بابام از خجالت آب بشم.

با فکی قفل کرده نگاه سخت شده اش را درون چشمان ساره دوخت.
دخترک امشب به پاس آن صیغه احمقانه بیش تر از آنکه باید دل و جرئت پیدا کرده بود..!

با دیدن نگاه طوفانی شده آبان نفس در سینه اش پیچید.
و همان یک نگاه برای کیسه کردن ماست هایش بس بود که پس از مکثی کوتاه درحالی که نگاه از چشمان خوف انگیز مرد می‌دزدید من من کنان لب برچید:

-یعنی ..بهم حق بده که بخوام از دستت ناراحت بشم..آخه من باید از پدرت بفهمم که میخوای ایران برگردی؟جلو پاپا کلی خجالت کشیدم..
میدونی که خب چه قدر به تو اهمیت میده و کار هاتو دنبال میکنه..!
برای همین امشب یکم هر دوتایی مون جا خوردیم!

و وقتی چیزی جز نگاه خاموش مرد عایدش نشد، سعی کرد با خداحافظی ای جمع و جور به تماس تصویری نفرین شده پایان دهد.

تلفن که بدون جواب خداحافظی به روی صورتش قطع میشود عاصی شده لگدی به روی تخت پرت میکند.

چرا هیچوقت نمیتواند جلوی زبانش را در مقابل این مرد بگیرد را نمی داند.

اینکه کی میخواهد یاد بگیرد این مرد هیچ وقت قرار نیست همانند مرد های دیگر به او جواب پس بدهد را هم نمی داند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نفیسه
نفیسه
2 سال قبل

نویسنده خیلی قلمت فوق العاده خوبه همینجوری پیش برو دمت گرم♥️✨

نفیسه
نفیسه
2 سال قبل

عع من فک کردم خودش نمیخواد یادش بیاد….🥲

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

کاش این رمان خوب کامل بود خیییییییلی دوستش دارم، کاش آبان‌ و جانا زود‌تر باهم روبه رو بشن، آخه پول چقدر ارزش داره که پدرومادر آبان حقیقت و ازش پنهون کردن راضی به دیدن شکنجه‌های پسرشون هستند در حالیکه اگه آبان جاناشو داشته باشه کنارش حالشم خوب میشه.

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

کاش این رمان کامل بود خیییییییلی دوستش دارم عالیه،کاش آبان و جانا زودتر باهم روبه‌رو بشن، آخه پول‌ چقدر ارزش داره که پدر ومادر آبان حقیقت به این بزرگی و از پسرشون پنهون کردن و حاضرن پسرشون عذاب بکشه ولی از حقیقت باخبر نشه در حالیکه مطمئن مشکل آبان در کنار جانا کاملا برطرف میشه.

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

کاش این رمان کامل بود خیییلی دوستش دارم ،کاش زودتر آبان و جانا باهم روبه رو بشن‌،آخه پول چقدر ارزش داره که پدر و مادر آبان راضین حقیقت به این بزرگی و از پسرشون پنهون کنن در حالیکه مطمئن مشکل آبان با جانا کاملا حل میشه.

Asa
Asa
پاسخ به  Bahareh
2 سال قبل

مگه مشکل آبان چیه ؟‌من‌نفهمیدم

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  Asa
2 سال قبل

مشکلش اینه حافظشو از دست داده و قبلش خییییلی زیاد عاشق جانا بوده و الانم ننیتون هیچ کسی و بپذیره چون ناخودآگاهش قبول نمیکنه و پدر مادرشم بهش حقیقتو نمیگن چون جانا رو در حد پسرشون نمیدونن.

Asa
Asa
پاسخ به  Bahareh
2 سال قبل

وای که اینطور🥲

آتاناز🌹
آتاناز🌹
پاسخ به  Bahareh
2 سال قبل

بله کاملا صحیح هست حالا من موندم چرا کاوه بهش حقیقت رو نمیگه ؟

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x