2 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 103

4.4
(5)

 

والله با این حجم از خلاقیت در مخ زنی، اصلا جانم هم برایش می رود… دل که چیزی نیست!!
پرتمسخر و بی اراده بلغور میکنم:

-آره بابا، تازه برات می…
به خودم می آیم و… اتابک متعجب می‌پرسد :
-برام چی؟!

دهانم را می‌بندم و حرفم را با صدا قورت میدهم و ثانیه ای دیگر می‌گویم :
-بعد از تعطیلات عید همدیگه رو می‌بینیم.
فراموش می‌کند! خوشحال میگوید:

-حتما! بی صبرانه منتظر دیدنتم…
اگر بهادر بود تا فردا شب اسیر این حمله ی نصفه و نیمه بودم! اما مکالمه ام را با اتابک تمام میکنم و او بعد از خداحافظی پیام می‌دهد :

-به محض برگشتن به تهران خبرم کن… حتی نصفه شبم باشه خودمو برای دیدنت میرسونم… میخوام بدونی که هیچکس به اندازه ی من مشتاق دیدن روی زیبای تو نیست شیطونکم!

تبسم نرمی روی لبم می آید و «شیطونکم» هم جدید بود!

****

روبروی آینه می‌نشینم و موهایم را شانه میزنم. توی این ساختمان فقط من و او هستیم. یک دیوار فاصله، بین من و او…

می‌شود به او فکر نکرد، وقتی هنوز گونه هایم، داغ است؟! هنوز رد لب‌هایش را روی پوست صورتم حس میکنم… و هنوز قلبم می‌لرزد از یادآوری ثانیه به ثانیه ی لحظاتی که با او می‌گذرد.

هنوز از خانه بیرون نرفته… می‌دانم… هنوز همین جاست…
سکوت کرده… درست مثل من… چرا مانده؟!
حالایی که ساعت از دوازده نیمه شب می‌گذرد.

او هم به آن لحظه‌ها فکر می‌کند؟! یا فقط به بازی؟ یا اصلا فکر نمی‌کند؟! یعنی آنقدر برایش بی اهمیت هست که فکرش را مشعول نکند؟!
پس چرا من یک لحظه هم فکرم از او و تماما او، منحرف نمی‌شود؟

اصلا ممکن است آنقدری که من خودکشی میکنم، برای او هم مهم باشد؟! یا نه؟ فقط یک تفریح است و صدها تفریح مثل این دارد؟
هرچه می‌گذرد، افکار ناراحت کننده بیشتر می‌شود و همین باعث می‌شود بیشتر بخواهم که او را نخواهم!

نفس بلندی می‌کشم و موهایم را گیس می‌کنم. لباس‌هایم را با تاپ و شلوارک راحتی تعویض میکنم. به رختخواب می‌روم و آباژور کنار تخت را خاموش میکنم. چشم می‌بندم… من نباید اهمیت دهم، وقتی او آنقدر اهمیت…

هنوز فکرم کامل نشده، صدای آهنگ بلند می‌شود!
یعنی خیلی بلند!!
چشمانم از هم باز می‌شوند. از خانه ی بهادر است دیگر… نه؟!!

ساعت یک نیمه شب… چرا؟!
آهنگ مسخره و گوش خراشی گذاشته و صدا تا دینش زیاد است.
می‌نشینم. به دیوار روبرو چشم میدوزم. بیماری جدیدش است؟!!

خب… پنج دقيقه ای می‌گذرد و منتظرم خسته شود و تمام کند. اما در کمال تعجب می‌بینیم که ول کن ماجرا نیست!
ده دقیقه دیگر هم می‌گذرد… نخیر! بیخیال نمی‌شود.

متعجب از مشنگ بازی شبانه اش، بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. روی مبل، رو به دیوار روبرویی می‌نشینم. صدای آهنگ دارد عصبی ام می‌کند و چه مرگش شده؟!!

هی میخواهم به رویم نیاورم، هی میخواهم اهمیت ندهم، اما انگار قرار نیست این دیوانه بازی را تمام کند. قطعا یک هدفی دارد… اما هدفش چیست؟! خدا میداند و این بنده ی ناقص العقلش…

و اینکه نمیدانم هدفش چیست، بیشتر عصبی ام میکند. قطع بر یقین برای تحریک اعصاب من است دیگر… وگرنه نصفه شبی وقت این مسخره بازیهاست؟!

یک ساعت میگذرد و مغزم دارد توی دهانم می آید. دیگر تحمل نمیکنم و با حرص بلند میشوم. من میدانم دیگر… قرار نیست بگذارد امشب آرامش داشته باشم!

در را باز میکنم و صدای آهنگ بیشتر میشود. در کمال تعجب می بینم که در خانه اش باز است!
و وقتی سرک میکشم، می بینم که به چهارچوبِ در خانه اش تکیه داده و نگاهش مستقیم.. به من است!

صورتی برافروخته… اخمهایی در هم… چشمانی خسته و به شدت عصبی… و بالاتنه ی برهنه و دستی که داخل جیبِ شلوارش کرده! یعنی… منتظرم بود انگار!!

از دیدنش در آن حال به شدت جا میخورم. قلبم میریزد از نگاهش! که تا به حال او را در این شکل و حال ندیده بودم. یعنی هرچیزی را پیش بینی میکردم، جز این!

با آن چشمان براق و درمانده، میغرد:
-خونه مه! مشکلی داری خوشگله؟!

و این صدای خش گرفته و این لحن که انگار واقعا به دنبال دعواست! آن هم یک دعوای واقعی!!

نمیدانم چه بگویم. او تکیه اش را از چهارچوب میگیرد و قدمی جلو میگذارد. و خسته و بی اعصاب، میگوید:
-ها چیه؟! بگو مشکل داری!

نفسم بالا نمی آید. به سختی میگویم:
-دعوا داری؟!

او قدم دیگری به سمتم بر میدارد و نگاه خماری به سرتاپایم می اندازد.
-دعوا دارم… پایه ای؟!

ته دلم خالی میشود. بی اراده قدمی به عقب برمیدارم.
-چته… بها؟!!

-با اینطوری بودن من مشکل داری نه؟!!
نصفه شبی چه میگوید؟! متحیر نگاهم بین چشمانش جابجا میشود… او روبرویم می ایستد و عصبانی میگوید:

-مشکل داری؟!!

من اصلا با خودِ او… همه ی او… اوی عجیب و پیچیده و مشکل دار، مشکل دارم!
اما به وضوح می بینم که او به دنبال کوچکترین بهانه است. از عاقبتش میترسم و بهانه دستش نمیدهم.

-نه…

صورتش به سرخی میزند و با کلافگی مشهودی میگوید:
-دروغ میگی!

نفس سختی میکشم و سعی میکنم آرامَش کنم:
-بها الان…

اما او میان حرفم داد میزند:
-به من نگو بها!!

با ترس به در بازِ خانه ام میچسبم. او دست روی بازویم میگذارد و بی قرار و ناآرام میگوید:
-تو فقط بگو مشکل داری با من… لج کن باهام… پررویی کن!

نمیدانم از ترس است، یا از هیجان… که بغض میکنم و میگویم:
-چته نصفه شبی؟!

نزدیکتر می آید و با نفس سختی میگوید:
-راضی نیستی؟

اگر بگویم نه… چه میکند؟!! جوابی پیدا نمیکنم. او بازویم را میفشارد و اعصابش به شدت خراب است.

-جواب بده! بگو راضی نیستی… اعتراض کن تا دعوامون بشه…
که بعدش چه شود؟!!

نمیدانم منتظرِ چیست… اما از چشمانش میتوانم بخوانم که منتظرِ یک اعتراض… حتی کم، از طرف من است! میخواهد امشب را به کجا برساند با این نگاهِ داغ و بیتاب؟!

نگاهش را به لبهایم میدهد و سخت تر میگوید:
-بگو…
آب گلویم را با بی نفسیِ تمام فرو میدهم و میگویم:
-اعتراضی ندارم…

بازویم به طرز دردناکی فشرده میشود. و نگاه او… نفس نفس زدنش… لبهای کیپ شده اش، نشان از روان داغونش میدهد.

که چند ثانیه ی دیگر به سمت خانه ام هُلم میدهد و میغرد:
-پس هرّی!

متحیر از حرکتِ خشونت بارش، خود را جمع و جور میکنم و نگاهش میکنم. او شمره و جدی میگوید:
-برو تو و درو ببند!!

دهان باز میکنم بگویم که خیلی وحشی است! اما او نعره میزند:
-همین الان!!!

از ترس جیغ بنفشی میکشم و یک ثانیه نشده، داخل میشود و در را میکوبم! دست روی قلبم میگذارم… هنوز چند ثانیه نگذشته، محکم به در میکوبد و دیوانه وار فریاد میزند:

-خوبه! وجودشم نداری که اعتراض کنی!! تو فقط دهن وا کن، ببین با دهن خوشگلت چیکار میکنم!
و چند لحظه ی دیگر، صدای آهنگ بلندتر میشود!

همان پشت در خشکم زده و مانده ام که این پسر، امشب عجیب زده به سرش!!
صدای آهنگ مغز را میخورد و من غلط بکنم اعتراضی داشته باشم!

و او از خدایش است که من اعتراضی کنم و… چه کند؟! با من چه کند؟! با آن بی تابیِ نگاه و چشمان بیقرار… امشب با من چه کند؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 235630 047

دانلود رمان آغوش آتش جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
IMG 20230123 230123 526

دانلود رمان غرور پیچیده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃من
🙃من
1 سال قبل

من که دوست دارم به شدت این رمانو
متفاوت ترین رمانی که خوندم
همین که نویسنده سعی داره تو هر پارت لبخندی مهمون لب خواننده هاش کنه خیلی با ارزشه به نظرم

غزل
غزل
1 سال قبل

رمان عجیبیه وزیادی الکی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x