حتم داشتم که برخورد امروز و اون تصادفی که مثلاً قرار بود اتفاق بیفته هم ساختگی بود و براش برنامه ریخته بود که اون جا خودش و به من نشون بده!
با همه اینا هنوز هزار تا سوال تو سرم بود. مهم ترینشم این که از کجا من و پیدا کرده؟ من که دیگه نه هتل می رفتم.. نه دانشگاه.. خونه ام هم که بعد از رفتن میران عوض کردم و آدرسش و نداشت.
یعنی دوباره با یه سری هدف و برنامه و نقشه برگشته بود و می خواست این بار.. انتقام کاری که با خونه اش و بعد با خودش کردم و ازم بگیره؟
– خانوم کاشانی؟؟
با تکون خوردن شونه ام توسط صدف و شنیدن صداش.. به خودم اومدم که دیدم هم خودش.. هم باباش که تو اون یکی سالن نشسته بود.. داشتن با تعجب به منی که احتمالاً چند دقیقه تو هپروت گیر کرده بودم و صداشون و نمی شنیدم نگاه می کردن.
لبخند مسخره و دستپاچه ای به روش زدم و گفتم:
– جانم؟
– هرچی صداتون کردم جواب ندادید.. سوالا رو جواب دادم بفرمایید!
نفسی گرفتم و برگه سوالایی که تند تند برای صدف نوشته بودم تا جواب بده که منم تو اون فاصله بتونم با خیال راحت فکر و خیال کنم و ازش گرفتم.. ولی فقط چشمم به برگه بود و هیچی از نوشته هاش نمی فهمیدم!
– حالتون خوبه؟
این بار صدای آقای خاکپور که داشت بهمون نزدیک می شد به گوشم رسید و من خجالت زده جواب دادم:
– بله خوبم!
– کلاً امروز حس کردم حالتون زیاد مساعد نیست. اگه فکر می کنید نمی تونید بیشتر بمونید اصلاً اشکالی نداره.. می تونید برید.. به جاش یه روز دیگه جبرانی بذارید!
آقای خاکپور حرف می زد و ذهن مریض من باز کشیده شد سمت میران و تحلیل رفتارش.. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که «چطور این جایی؟» اونم بعد از این که به ساعتش نگاه کرد..
یعنی.. یعنی حتی اینم می دونست که من یکشنبه ها.. تو این ساعت کلاس دارم و مسلماً.. نمی تونم تو اون خیابون باشم؟
این چیزی بود که کوروش بعد از چند ماه هنوزم یادش می رفت و هر بار من باید بهش می گفتم.. ولی میران ازش خبر داشت؟
– خانوم کاشانی؟
این بار دیگه بدون رودرواسی از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.. چون شک نداشتم که اگه چند دقیقه بیشتر می موندم آقای خاکپور به یقین می رسید که معلم دخترش مشکل حاد روانی داره و عذرم و می خواست.
– بله اگه اجازه بدید امروز برم ممنون می شم! قول می دم حتماً تو این هفته تماس بگیرم و یه روز دیگه رو مشخص کنم.. تو رو خدا ببخشید که این جوری شد!
– این چه حرفیه؟ اصلاً مسئله ای نیست. اگه تلفنی هم خبر می دادید حالتون خوب نیست می گفتم که لازم نیست امروز بیاید.
– خیلی ممنون.. صدف جون ببخشید! این سوالا هم نگه دار جلسه بعد نگاه می کنم خب؟
صدف با همه مهربونی و ادب و تربیتی که مطمئناً از این پدر زیادی متشخص یاد گرفته بود لبخند زد و سرش و به تایید تکون داد..
منم با یه خدافظی پر از شرمندگی دیگه خواستم برم سمت در که آقای خاکپور گفت:
– جسارته! می تونم برسونمتون؟
نفسی گرفتم و حس کردم شرم و خجالتم داره همین طور بالا می ره.. این آدم بارها به من جنتلمن و محترم بودنش و ثابت کرده بود و با این که صدف مادر نداشت و اکثراً با پدرش تو خونه تنها بود.. هیچ وقت احساس معذب بودن از حضورش نداشتم و اولین تجربه معلم خصوصی شدنم.. با متشخص بودن این آدم.. تبدیل به بهترین تجربه ام شد و این و مطمئناً بعد از تموم شدن این دوره به خودشم می گفتم.
واسه همین دلم می خواست اونم از من یه ذهنیت خوب داشته باشه.. نه یه آدم آویزون که گفتم:
– نه خیلی ممنون! خودم می تونم برم.. مرسی از محبتتون!
– حداقل بذارید یه ماشین براتون بگیرم از آژانس سر کوچه. من و می شناسن.. آدم مطمئن می فرستن. این جوری خیال منم راحت تره!
نمی دونم ظاهرم چقدر آشفته بود که این آدمم نگران کرده بود.. ولی پیشنهادش پاهام و شل کرد و چون تا این جا هم به زور اومدم و راننده اسنپ حسابی از دستم کلافه شد گفتم:
– بله ممنون می شم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
چقدر پر مفهموم
ای بمیری درین که اینقدر با خودت حرف میزنی 😤😤
همچی هم میخواد برای خودش تجزیه تحلیل کنه اههههههه😒😒
چقدر الکی حرف میزنه ای خدا
حالا این یه پارت بود؟😬😬
فک کنم آخر سر بابا صدف بگیرتش😂😂😂
عاشق جدید درین
وای نه دیگه بسه 😐😐
چرا انقدکم
کم نبود ک کلی اطلاعات بدست اوردیم ، اینکه بابای صدف تنهاست و خیلی باشخصیت و میران میدونه درین چ روزایی کلاس داره ولی کورش هنوزنمیدونه