کاراش در نظرم مثل فیلم های کمدی و صامت قدیمی بود که بعد از هر صحنه.. دیالوگ هاشون رو یه صفحه سیاه ظاهر می شد و دوباره می رفت رو صحنه بعدی!
الآنم میران.. بعد از بررسی و نگرفتن هیچ نتیجه ای نگاه گیجش و به چشمام دوخت و سرش و به معنی نفهمیدن به چپ و راست تکون داد..
مطمئناً اگه یه کم دیگه به این نگاه خیره ادامه می داد.. با صدای بلند می زدم زیر خنده.. واسه همین روم و برگردوندم و سعی کردم وانمود کنم که هیچ مسئله ای کنجکاوم نکرده و خدا رو شکر.. میران هم مصر بود که همچنان طبق حرفم پیش بره و لب از لب باز نکنه که چیزی نپرسید!
بقیه مسیر به فکر و خیال و پریدن از این شاخه به اون شاخه ای که همین طور توی مغزم به تعدادشون اضافه می شد گذشت..
تا این که با دیدن در آشنای خونه ای که ماشین و جلوش متوقف کرد.. به خودم اومدم و نگاه متعجبم و به سر و ته کوچه و خونه ای که محل زندگی خودم بود چرخوندم.
تا الآن فکر می کردم قراره بریم خونه خودش که هیچ توجهی به مسیر نکردم و حالا.. میران بدون این که حتی یه راهنمایی کوچیک ازم بخواد.. من و درست تا جلوی در خونه ام آورده بود.
تعجبی نداشت اونم وقتی حالا دیگه مطمئن بودم اونی که اون شب از دیوار خونه ام پایین پرید و چند ثانیه ای با ریتا وقت گذروند.. میران بود!
خواستم بپرسم چرا اومدیم این جا.. که بی خیال شدم.. مگه این جا یا اون جا بودنش فرقی داشت.. مهم کاری بود که می خواست انجام بشه!
واسه همین بدون حرف کمربند و باز کردم و پیاده شدم.. میران هم مشغول پارک کردن ماشین تو کوچه شد و من سریع در و با کلید باز کردم و رفتم تو..
حالا که داشتیم به اون لحظه حساسی که مدام تو ذهنم به تصویر کشیده بودمش نزدیک تر می شدیم.. اعصابم دوباره به هم ریخت و بی اهمیت به ریتا که با دیدن من از لونه اش بیرون اومده بود.. با قدم های بلند راه افتادم سمت خونه که بالای پله ها با شنیدن صدای میران.. به عقب برگشتم..
– سلام بابایی.. سلام دختر قشنگم.. سلام عزیزدلم..
برعکس من که هیچ توجهی بهش نشون نداده بودم.. میران با چنان عشقی همون جا کنار لونه ریتا نشست و مشغول بغل کردن و ناز و نوازشش شد که انگار بچه واقعیش و بعد از چند سال دوری دیده بود و حالا این شکلی داشت رفع دلتنگی می کرد.
زنجیر قلاده ریتا رو باز کرد و از جاش بلند شد و ریتا هم با حرکات عجیبی که تا حالا ازش ندیده بودم دستاش و به سینه میران چسبوند و روی دو تا پاش بلند شد!
میران به پهنای صورت می خندید.. برعکس این دو باری که تو برخورد با من لبخند زده بود و می شد هر دو بار ساختگی و هدف دار بودنش و تشخیص داد.. ولی وقتی این جوری داشت با ریتا بازی می کرد و وقت می گذروند.. انگار خود خودش شده بود و هچ چیزی نمی تونست وادار به تغییرش کنه!
دیگه نتونستم اون جا وایستم و به این همه محبت و عشقی که میران داشت خالصانه تقدیم ریتا می کرد و اونم به سبک خودش جوابش و می داد نگاه کنم.
حس حسادتی که همه وجودم و پر کرده بود.. وادارم کرد برم تو خونه و پالتوم و با حرص دربیارم و همون جا منتظر اومدن میران بشینم!
تو همون حال سعی داشتم خودم و متقاعد کنم که این حس شدید و وحشتناک.. به خاطر رابطه خوبیه که تو این یکی دو ساله با ریتا داشتم و یه جورایی دلم نمی خواست به کس دیگه ای به جز من انقدر توجه نشون بده..
شایدم.. شایدم فقط داشتم با این فکر.. خودم و متقاعد می کردم که به یه حیوون حسودیم نشده و به خاطر محبت و خنده های میران نیست که قلبم انقدر داره نامیزون می زنه!
نمی دونم چقدر گذشت.. ولی مطمئناً خیلی طول کشید تا میران بالا تنه اش و از لای در نیمه باز خونه فرستاد تو و صدام زد:
– درین؟
منم حتماً به خاطر همین طولانی شدن زمان انتظار حرصی و عصبی بودم که از رو مبل بلند شدم و با صدایی که کاملاً می لرزید گفتم:
– بیا تو.. چرا اون جا وایستادی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای جانم ریتای مهربون وبا وفا
واو چقد اتفاقای زیادی افتاددد پشمام اصن من چجوری اینارو تو ذهنم جا بدم
کاش بیشتر پارت بزارین🥲
کاش پارا گذاریو بیشتر کنین🥲
یعنی الان من ۲۴ ساعت منتظر بودم برا دو خط 😐😐😐 خدا توبه