رمان دونی

 

 

سمانه انگار با این حرفم تعجب کرد و لب زد:

_چه اتفاقی افتاده.؟

صدایم را پایین آوردم و زانو هایم را خم کردم و نشستم:

_فرید با دوست دخترش دست به یکی کردند من و بدبخت کنن.

چند ثانیه سکوت کرد.غرق فکر شده بود:

_مگه فرید دوست دختر داره.

صدایم گرفته شد متوجه نشدم چه میگویم با دست هایم پشت سرم را گرفتم و ادامه دادم:

_آره داره…داشت و من عین یه آدم احمق داشتم باهاش ازدواج می کردم..با اینکه مامانم من و خام خودش کرد و گفت برو تو با اون خوش بخت میشی

سمانه صدایش در تلفن واضح تر میشد. چشم هایم را بستم و با لحن ناراحت و افسرده گفتم:

_سمانه فقط یه فکری داره به ذهنم میرسه..

_الان فرید دوست دختر داره و اینا ،،چی دیدی که پکر شدی؟

بلند شدم و به لبه ی تخت تکیه دادم ،لب های خشکم را با زبانم تر کردم و ناخواسته گفتم:

_خونه ی زن دایی بودم که زن دایی کار داشت و رفت همون موقع فرید اومد.

اشکی در چشمانم حلقه شد که باعث شد دیگر صحبتم را ادامه ندهم .

_فهمیدم …فهمیدم..خب برو به خانوادت بگو

سرم را به چب و راست تکان دادم و با نیشخند گفتم:

_نمیشه،مامانم باورش نمیشه‌.‌..

اشک هایم باعث شده صورتم را خیس کند چینی به بینی ام دادم،و مصمم تر ادامه دادم:

_من تنها فکرم ،فراره فرار..نمیتونم بدبخت شدنم و با چشم هام ببینم

_ترنم،یکمی منطقی فکر کن ،یعنی چی فرار؟اون موقع میتونی سند خوشبخت شدنت و با فرار کردن امضا کنی؟

لب برچیدم و گفتم:

_دیگه نمیخوام خانوادمو ببینم…همین بسمه

سمانه نفسش را فوت کرد و با آرامش تمام گفت:

_یکمی دربارش فکر کن ترنم…

بغضم گلویم باعث شده بود لب هایم بلرزد، گفتم:

_من چند ساعته دارم به همین فکر می کنم ..فرار بهترین گزینه اس.

_ترنم گریه نکن

آب بینی ام را بالا کشیدم و خنده ی کوتاهی زدم و گفتم:

_نه من ناراحت نیستم..من دیگه برم.

میخواستم تلفن را قطع کنم که سمانه با صدای بلند گفت:

_صبر کن ترنم…اکه میخوای فرار کنی بیا پیش من چند روز خانواده ی من رفتن کربلا.فقط لطفا ترنم ،اشتباه تصمیم نگیر که یه عمر پشیمون شی.

و تلفن در دستم لرزید و قطع شد .زانو هایم را به بغل گرفتم ، بغضم را شکستم و زمزمه کردم:

“هی بغض لعنتی بیا بیرون
دیگر صدای هق هقت کسی نمی‌شنود.
نمی بینی تنهایم …”

♤ ♤ ♤ ♤

بی بی ظرف آش رشته را در دستانم قرار داد و برای تزیین آن نعنا داغ ریخت و لب زد:

_بدو دختر زود ببر حوری خانم و شوهرش اینجا اومدن.

چشمی میگویم و با صورت بی روحی که آن را با کرم پنهان کردم قدم میزنم و آن را در میز ناهار خوری می چینم.

حوری خانم تا کارم را میبیند رو به دایی ابراهیم میگوید:

_ماشالله ،خدا حفظش کنه این عروس خانوم و.

دیگر حرف هایشان برایم خوشایند نبود، پوزخندی میزنم و با گفتن “مرسی ” که خودم به سختی آن را شنیده ام صحنه را ترک می کنم.

میخواهم به سمت طبقه ی بالا بروم که صدای مادر باعث شد اخم هایم در پیشانی خود نمایی کند.

_چرا همش تو اتاقتی ؟ نمیبینی مهمون داریم. برو اونجا باهاشون بخند تو مثلا فردا مراسم عقدته.

بر میگردم و همینطور شالم را مرتب می کنم ،با طعنه میگویم:

_میخوای برم بغلشون کنم بگم خوش اومدید که گند زدید به زندگی من، مهمون توعه و بی بیه نه من .

مادر با دستانش صورتش را چنگ زد و پچ زد:

_زبونت و ببر بچه .این….

با صدای پدر چشم هایم را در حدقه چرخاندم ،حوصله ی هیچ احد و الناسی و نداشتم دلم تنهایی بی دغدغه میخواست :

_بیا دخترم.. ترنم

به سمت پدر رفتم و لبخندی زدم او تا من را دید اشاره کرد که دارو هایش را برایش بیاورم.

آب خنکی را از پارچ برایش ریختم و قرص را در دستانش گذاشتم همانطور که داشت سرفه می کرد و رنگ صورتش سرخ میشد نوشید:

_دستت درد نکنه دخترم

“خواهش می کنم”گفتم و تا خواستم قدم بردارم به سمت اتاق صدای حوری خانم را شنیدم.:

_دخترم بیا اینجا.

با اینکه دوست نداشتم کنارش بنشینم ،اما به اجبار نشستم کنارش و او با دستانش صورتم را نوازش می کرد لب زد:

_چه دختر خوشگلی،مادرت تو رو از کجا اورده.

به این جوک بی مزه اش همانطور با چشمانم به او زل می زدم و بی هوا گفتم”از لپ لپ”

_چی؟

با این حرفم به خودم لعنت فرستادم بابت بی فکر حرف زدنم.

_چیز خاصی نگفتم‌.

فرنود به تلوزیون نگاه می کرد جواب داد:

_حوری خانم چه سوال بی ربط می پرسید ،خب مشخصه دیگه …جواب نداره که.

اخم کوتاهی کرد و گفت:

_جنبه ی شوخی هم ندارید.

مادر ته چین مرغ را در سفره گذاشت و گفت:

_بفرمایید غذا .

غذا را با بی میلی خوردم ،و حتی به کسی هم توجه نکردم . چهره ی نگران فرنود به چهره ی بیخیال فرید که هزار دلیل میتوانست آنها را تشخیص می داد.

سعی کردم برایم مهم نباشد.
به سمت حياط رفتم و در آنجا ایستادم

باران نم نم می بارید انگار با این حرفش به من میگفت”خسته شدی ، امروز تو استراحت کن ، من به جایت می بارم …”

بوی باران من را وسوسه می کرد در حیاط بدون چتر قدم بزنم‌..همانطور که دیروز داشتم می رفتم .اما پشیمان شدم.

هوا خیلی سرد تر از اینا بود. صورتم مثل برف سفید شده بود و در چشمم گود افتاده بود.

انگشتان دستانم را بهم پیچاندم. و به این آسمان بی انتها نگاه می کردم.

مغزم درد گرفته بود جسمم سالم بود اما روحم سرگردان .

نمیدانم چقدر گذشته بود که همه ی مهمان ها رفتند.چرا هیچ وقت متوجه نشده بودم که فرید حتی به من محل نمیگذارد.؟

مهم نیست..
بالاخره نوبت من هم می رسد.
شاید چند سال طول بکشد،اما تاوانش را حتما پس می‌دهد
تاوان دل شکستن مرا،تاوان ساده گی ام را.

ساکم را برداشتم و لباس ضروری ام را در آن چیدم، و مقدار پولی که پس انداز کرده بودم هم در زیب جلویی اش گذاشتم .

از مادرم ،از فرید .. نمی گذشتم که اینگونه زندگی ام را بر من زهر کردند.

حس کردم چیدن لباس برایم به زودی تمام شد .تلفنم را برداشتم و ساعت زنگ گوشی ام را پنج صبر زدم .

و در تختم دراز کشیدم،آماده شد کل وسایلم. به راحتی . خیلی زود.

دیگر روز عقدم ،خودم نیستم جسمم نیست…دوست داشتم برای خانواده ام نامه بنویسم‌..

اما بی رحمی شان را دیدم.آن ها حتی به اندازه ی نوک سوزن برایم ارزش قائل نبودند.به من احترام نذاشتن .

همان که بهتر نباشم و آن روز ها را نبینم….

 

《خب بچه ها سلام،این هم از پارت طولانی که براتون گذاشتم،من چند روزه قراره برم مسافرت و چون عجله داشتم زیاد به نوشتن جمله هام دقت نکردم ،پارت بعدی انشالله شنبه اس.》
ممنونم از همراهیتون خدانگهدار❤️

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x