رمان عشق با چاشنی خطر پارت 1 - رمان دونی

 

 

 
خلاصه رمان:
دختری به نام آرام که بر خلاف اسمش یه دختر شر و شیطونه و سوگلی خانواده ی رستگار. تمام اعضای خانواده ی آرام مهندسن ولی آرام هیچ علاقه ای به مهندسی نداره و پزشکی می خونه و برای اینکه بین خانواده ی رستگار و فروزنده که سال ها با هم دشمنن صلح به وجود بیاد آرام ما باید با پسر خانواده فروزنده که یه پسر پر از رمز و رازه ازدواج کنه و اتفاق هایی که میفته…..

 
_مامان من با کسی که نه دیدم نه میشناسم ازدواج نمیکنم
مامان:خودتم میدونی این ازدواج برای صلح بین خانواده ی ما و خانواده ی فروزنده هستش
_من چرا باید با کسی ازدواج کنم که حتی خواستگاریمم نیومده خانوادش اومدن خواستگاری من، تازه باباشم میگه پسرم خیلی دوست داشت بیاد اما براش کار پیش اومد نتونست بیاد یعنی من اینقدر خرم؟ اگه راست میگن میتونستن بندازن یه شب دیگه چه عجله ای بود؟
معلومه که اونم دوستم نداره و خانوادش دارن براش میدوزن و تنش میکنند
مامان:من چیکار کنم مادر، منم نمی خوام جگر گوشم با کسی ازدواج کنه که نه ندیدم نه میشناسم اما پدر بزرگ های هر دو خوانواده این تصمیم و گرفتن و تو هم باید اطاعت کنی
_من این کارو نمممممییییییکنم
و رفتم تو اتاقم و در و محکم بستم آخه این چه بد بختی بود که من گیرش افتاده بودم من عاشق امیر بودم و همیشه از خدا می خواستم که اونم عاشقم باشه و بالاخره به آرزوم رسیده بودم و اونم همین چند روز پیش بهم اعتراف کرده بود حالا باید تن به این ازدواج اجباری میدادم آخه چراااااا
وقتی به خودم اومدم که صورتم پر از اشک بود از گریه کردن متنفر بودم از ضعیف بودن متنفر بودم سریع اشکامو پاک کردم رفتم تو حموم همیشه دوش گرفتن اعصابمو آروم میکرد
وان و پر از آب کردم و توش خوابیدم آرامش خواستی بهم دست داد که برای چند دقیقه همه چیز رو فراموش کردم همیشه همینقدر بیخیال بودم حتی اگه اوضاع خیلی بد بود همیشه عقیدم این بود که خدا هست همیشه ام هست
بلند شدم سریع خودمو شستم و حولمو پوشیدم و موهایی که تا پایین باسنم بود دور یه حوله ی کوچیک پیچیدم و اومدم بیرون روی صندلی میز آرایشم نشستم که گوشیم شروع کردزنگ خوردن رفتم برش داشتم دیدم امیرمه. آخه من الان بهش چی بگم؟ حتی از وقتیکه فهمیدم باید با اون پسره ازدواج کنم اصلا ندیده بودمش دانشگاه هم نرفته بودم
_سلام
امیر:چه سلامی چه علیکی چرا دیگه دانشگاه نمییای؟ چرا دیگه تماسامو جواب نمیدی هانننن؟
اینقدر عصبانی بود که همه ی این ها رو با داد میگفت
_معذرت می خوام
امیر:واقعا می خوای تن به این ازدواج بدی آرام؟
من که میدونستم این عسل بی همه چیز همه چیز و گذاشته بود کف دستش. عسل بهترین دوستمو دختر خالم بود
با قاطعیت گفتم:نه من بدون تو میمیرم خودت که بهتر میدونی حتی اگه از ارث محروم بشم تن به این ازدواج نمیدم

امیر:درسته تو نباید با اون پسره ازدواج کنی ولی آرام خودتم خوب میدونی جونت به آراد بستس اگه از خانواده طرد بشی چی؟ دیگه اونجوری حتی نمیتونی آراد و ببینی.
درسته من جونم به آراد بستس آراد برادر دوقلوم بود ولی انگار یه قلب داشتیم تو دوتا بدن هر وقت آراد ناراحت بود من می فهمیدم یا بلعکس همین چند ماه پیش بود که آراد تصادف کرده بود چنان قلبم تیر کشید که دیگه نتونستم هیچ کاری انجام بدم بعدم بهمون خبر دادن آراد تصادف کرده اما الان حالش خوبه
_درسته من نمیتونم بدون آراد زندگی کنم اما بدون تو هم نمیتونم
امیر:اینارو ولش کن حالا امشب میای بریم بیرون
_کجا؟
امیر:قراره با بچه های دانشگاه بریم رستوران بیرون شهر که برای بابای امید هستش
_هر جا که بری پایتم
امیر:ساعت ۷ میام دنبالت
_اوکی بای
امیر:بای
گوشی و قطع کردم و انداختم روی تخت و بلند شدم لباس پوشیدم و نشستم روی صندلی میز آرایشم و سشوار و برداشتم و شروع کردم خشک کردن موهام بعدشم موهامو دم اسبی بستمشون.
به خودم تو آیینه نگاه کردم چشمای درشت و کشیده ی مشکی که به خواطر اینکه موها مو دم اسبی بسته بودم چشمامو کشیده تر نشون میداد موهای لخت و بلندی دارم که تا پایین باسنمه و پوست سفیدم که با چشمای مشکیم و لبای سرخم هارمونی خاصی ایجاد میکنه لبای سرخ و گوشتی و بینی متناسب با صورتم
آراد:خوردی خودتو بابا خوشگلی
_بلد نیستی در بزنی چرا مثل بز سرتو میندازی میای تو الدنگ البته دور از جون آقای بز
آراد:تو هم که بیشتر شبیه به اسبی با اون موهات هه هه
مامان با خنده اومد سمتمون گفت:والا منکه بچه آدم بدنیا نیاورده بز و اسب بدنیا اوردم و اینم همش تقصیر اون عمه هاتونه به اونا رفتید
بابا:دوباره داری به خواهرای من توهین میکنی خانم
مامان:مگه چیه فقط بخواطر اون خواهراته که باید جگر گوشمو بدم به اون پسره
بابا به صدم ثانیه چشماش غمگین شد و رفت.
همه ناراحت بودن اما نمیشد کاری کرد
آراد:اومدم بگم آقا جون گفت که بیاید می خوام باهاتون صحبت کنم
_دوباره نه
آراد:بیا که می خواد در مورد عروسیت حرف بزنه عروس خانم
_تو اصلا ناراحت نیستی که من دارم با پسری ازدواج میکنم که معلوم نیست اصلا کیه
آراد:ببین تا حالا به هرکی گفتم اشکان فروزنده چجور آدمیه گفتن لنگه نداره تازه یدونه شرکتم خودش داره و شعبه دومشم تو آمریکا زده در ضمن تو دانشگاه ما خیلی معروفه و همیشه استادا برای تحقیق بعضی بچه ها را میفرستن پیشش و تمام دخترایی که رفتن پیشش عاشقش شدن ولی به هیچ کدومشون رو نداده و پسرا هم همیشه ازش تعریف میکنند.
واقعا کجنکاو شده بودم این پسره رو ببینم
_آراد تو دیدیش؟
آراد:نه فعلا اینارو بیخیال بریم که آقا جون کارمون داره
همگی از خونه خارج شدیم و به سمت خونه آقاجون رفتیم آقاجون یه خونه ی ویلایی داشت که خونه ی خودش وسط بود خونه ی ما و عمو هام و عمه هامم دور تا دور خونه ی آقاجون بود و حیاطش پر از درخت بود درخت پرتقال و انگور و…..حیاط خیلی با صفایی بود کیف میکردی بشینی و ساعت ها بهش نگاه کنی رسیدیم خونه آقاجون زنگ و زدیم که عمه درو باز کرد و رفتیم داخل آقاجون رو مبل تک نفره نشسته بود و به ما هم اشاره کرد که بشینیم تا نشستم شروع کردم
_اگه می خواین درمود این پسره حرف بزنید که من باید بهتون بگم که من با این پسره ازدواج نننممممیییکککنم
آقا جون:آرام خودتم می دونی که من فقط به خواطر صلح بین دو خاندان نمیگم بلکه برای خوشبختی خودتم میگم که با اشکان ازدواج کنی اون پسر خیلی خوبیه
_اگه برای خوشبختی خودمه بزارید خودم تصمیم بگیرم
آقا جون:من خیر و صلاحتو بهتر میدونم بچه جون دیگه هم چیزی نمی خوام بشنوم
عمه را دیدم که داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد نمی دونم این با من چه پدر کشتگی داره که هر کاری میکرد تا منو زجر بکشم
آقاجون وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد:فردا شبم میان تا مهریه رو مشخص کنیم و همین طور زمان عقد و عروسی و
پریدم وسط حرفش
_حتما این بارم پسرشون براشون کار پیش میاد نمیاد نه آقا جون
اینقدر لحنم تمسخر میز بود که اخمای آقاجون رفت توهم توجه ای نکردم و از خونه زدم بیرون
سریع برگشتم خونه یه ساعت بیشتر وقت نداشتم سریع یه مانتوی قرمز پوشیدم با شلوار مشکی و شال قرمزمم انداختم سرم کیف مشکیمم برداشتم بعد نشستم پشت میز آرایشم و لاک قرمزمم برداشتم شروع کردم به لاک زدن وقتی کارم تموم شد خودمو تو آینه یه نگاه کردم اوه چه جیگری شدم من کلا عشق رنگ قرمز بودم و بیشتر لباسام هم قرمز بود وقت آرایش کردن نداشتم یه برقه لب زدم کفشای پاشنه بلند مشکی مو هم پوشیدم و از خونه زدم بیرون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه

ثنا
ثنا
2 سال قبل

نویسنده کی بید ، خوبه دوست دارم بدونم چی میشه

محی
محی
2 سال قبل

خیلی قشنگه🥺💗

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

عالیہ💚

M.h
M.h
2 سال قبل

من ادامه این رمانو خوندم بقیه شو ازش تعریف نمیکنه

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط M.h
M.h
M.h
2 سال قبل

عالیه

M.h
M.h
2 سال قبل

عالیه همینجوری ادامه بده

Nahar
Nahar
2 سال قبل

عه؟؟ این اراد ک فقط از اشکان تعریف کرد؟؟😐
نمیدونم این رمانا چرا میخوان زیبایی شخصیتاشونو بکنن ت چشممون😂😂
امیدوارم مثل گندم زیبارو و خوشگل و حور و پری و پوست پیازی ولی حساس نباشه

نفس
نفس
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

اشنااااالله😂
والا میگم یه بار یکیشون چشامون تنگ یا نه خیلی درشت و یا ریز نی همش درشته
پوست همشونم سفیده بابا یکیش سبزه باشه یکیش گندمی
🙄😐😂💔

M.h
M.h
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

معمولا اول رمان ها همیشه تعریف از شخصیت هاست بعد دیگه ولش میکنند

M.h
M.h
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

معمولا اول هر رمانی به تعریف شخصیت هاش میپیونده و بعد ولش میکنه

نفس
نفس
2 سال قبل

عاشق رمانش شدم😍❤
انشاالله تا آخر همین طوری قشنگ باشه😃😂💔

MOHAMMAD REZA
MOHAMMAD REZA
2 سال قبل

سلام💔

نفس
نفس
2 سال قبل
پاسخ به  MOHAMMAD REZA

سیلام خوبی؟

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x