نمیدونم چقدر گذشت اما اونقدر زمان برد که اشکی کامل آروم شده بود و از جاش بلند شد که منم بلند شدم و کنارش وایسادم که
اشکی:بریم؟
_بریم
نشستیم توی ماشین و اشکی راه افتاد که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیم رو از تو کیفم بیرون اوردم که آراد بود.
_الو
آراد:کی برمیگردیننننننن
بر عکس عصبانیت آراد خیلی ریلکس گفتم
_سلام
آراد:سلام کی برمیگردین؟
_فردا
آراد:نمیشه نمیشه. ببین بالاخره مهشید بله رو داد و قراره امشب بریم اونجا
_خب برید
آراد:بی معرفت شما هم باید بیایید
_میبینی که نمیتونم
اشکی:کیه و چی میگه؟
_آراده میگه مهشید جواب مثبت داده و امشب قراره برن اونجا میگه شما هم باید بیایید
اشکی:بگو برای عروسیشون میایم
_شنیدی؟
آراد:من این چیزا اصلا حالیم نیست. شما باید باشین. آرام تو که میدونی تو تنها خواهر منی و اشکانم شوهر خواهر خوشتیپمه که بدجوری به تو میاد و من میخوام شما دو تا رو کنار هم به اونا نشون بدم.
از جمله ش که منو اشکی بهم میایم ذوق مرگ شدم و با لبخندی که روی لب هام اومده بود گفتم:پس بیا شب عروسیت نشونمون بده که اونجوری باحال تره
آراد با صدای گرفته و ناراحتی گفت:هیچ جوره نمیشه زودتر بیایید؟
_شرمنده داداش
آراد:خدافظ
_خدافظ
تماس رو قطع کردم که
اشکی:اگه می خوای همین الان برگردیم
میدونم که هنوز هم میخواد اینجا باشه و خودمم دوست نداشتم زود برگردیم پس گفتم
_نه بمونیم
رسیدیم که اشکی ماشین رو پارک کرد و وارد خونه شدیم که میترا پرید تو بغلم
میترا:وایی چقدر دلم برات تنگ شده بود
و قبل از اینکه من حرفی بزنم سریع ازم فاصله گرفت و گفت:اشکان کادوشو قبول کردی؟
اشکی با لبخندی که رو لبش بود گردنبدش رو بیرون اورد و بهش نشون داد و بعد دست انداخت دور شونم و چسبوندم به خودش
اشکی:معلومه که قبول کردم. کادو از طرف خانمم بودا
میترا:ایقققققققق حالم بهم خورد سطل آشغال کو؟؟؟؟
میترا رفت که گلی خانم از توی آشپزخونه صدامون زد
وارد آشپزخونه شدیم که گلی خانم میز رو چیده بود و آقا سعید و میترا هم پشت میز نشسته بودن.
سلام کردیم و نشستیم که ناهار هم قورمه سبزی بود که میترا یهو گفت:قرار بود امروز قیمه بخوریما ولی چون آقا دوست نداره مامان هم درست نکرد
گلی خانم اعتراض گونه گفت:میترا
میترا:راست میگم دیگه
اشکی:همینه که هست…تازه آرام هم قیمه دوست نداره
تو این مدت چقدر حواسش به من جمع بوده که حتی این رو هم میدونه؟
میترا:همینه دیگه خدا بدجوری در و تخته رو برای هم جور میکنه
اشکی لبخند کوچیکی زد و مشغول شد که منم مشغول خوردن شدم و تا آخر حرف خواستی زده نشد.
با کمک گلی خانم و میترا میز رو جمع کردیم و برگشتم توی اتاق که اشکی دراز کشیده بود و ساعدش را گذاشته بود روی پیشونیش.
لباس هام رو عوض کردم و خیلی آروم کنارش دراز کشیدم که اشکی کشیدم توی بغلش و
اشکی:تو تنها کسی هستی که، حال بدِ منُ خوب میکنه
سریع ازش فاصله گرفتم که چشماش رو باز کرد و زل زد بهم که
_حالت خوب نیست؟
اشکی:نه
با نگرانی که یک باره به سمتم اومد سریع گفتم
_چرا؟
اشکی چشماش رو بست و چیزی نگفت که
_اشکااااان
اشکی:میدونی اگه از دستت بدم روانی میشم؟ یعنی روانی هستم روانی تر میشم؟
الان از این میترسه که منو از دست بده؟
_اشکی تو نفس منی بدون تو نفسم میره بعد میترسی؟من اگه بخوام هم نمیتونم تو رو ترک کنم
اشکی:اگه بفهمی من این آدمی که میبینی نیستم چی؟
منظورش رو نفهمیدم اما بازم گفتم
_من با تمام رگ های قلبم عاشقتم حتی اگه یه جور دیگه باشی پا به پات میام
اشکی لبخند کم جونی زد و محکم بغلم کرد و نفس عمیقی کشید و
اشکی:عطر تنت رو دوست دارم
_من بیشتر عطر تنت رو دوست دارم
اشکی چیزی نمیگفت و انگاری داشت خواب میرفت، ولی اگه می خوابید حوصلم سر میرفت که
_اشکی؟
اشکی:هوم
هوم چیه بگو جانم
_اشکان؟
اشکی:هومم
_اشکاان
چشمای خمارش رو باز کرد و بهم نگاه کرد
اشکی:جانم
لبخند پت و پهنی زدم و
_همیشه همینجوری جوابم رو بده
اشکی سرش رو تکون داد و دوباره چشماش رو بست
_نخواب دیگه من حوصلم سر میره
اشکی:خستم آرام
صداش واقعا خسته بود که بیخیال شدم و نمیدونم چقدر گذشت که نفس هاش منظم شد که خیلی آروم دست هاش رو از دورم باز کردم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
بدون در زدن رفتم توی اتاق میترا که سریع گوشیش رو پرت کرد و مثل کسی که جن دیده رو به روم وایساد.
مشکوک نگاش کردم که انگار خیالش راحت شده باشه دوباره نشست
کنارش نشستم و مشکوک نگاش کردم
_داشتی چیکار میکردی؟
میترا که انگار چیزی یادش اومده باشه سریع از جاش بلند شد و دویید سمت گوشیش و
میترا:وای فرهاد خوبی؟
صدای خنده ی فرهاد بلند شد و بعد
فرهاد:میترا گوشی رو پرت کردی منو پرت نکردی که از من میپرسی خوبم یا نه
میترا مثل خنگا نگاش کرد و بعد جیغ خفه ای کشید و به گوشیش نگاه کرد و بعد عصبی برگشت سمتم
میترا:همش تقصیر توئه چرا اینجوری اومدی تو اتاق فکر کردم بابامه
_به من چه می خواستی ریگی به کفشت نباشه که بخاطر همچین چیزی نترسی
میترا شکلک بامزه ای در اورد و بعد کنارم نشست که چشمم خورد به صفحه ی گوشیش و فرهاد رو دیدم که
_سلام
فرهاد:سلام خوبید؟
_ممنون
بعد فرهاد با حالت ترسیده گفت:ببخشیدا ولی شوهرتون کجاست؟
از رسمی حرف زدن خوشم نمیومد که گفتم:اینقدر با من رسمی حرف نزن خوشم نمیاد
فرهاد:چشم؛ شوهرت؟
_خوابه چطور؟
فرهاد نفس راحتی کشید و گفت:هیچی ترسیدم ببینه دارم با میترا حرف میزنم بزنه دخلم رو بیاره ولی خودمونیما تو از این شوهرت نمیترسی؟
خوشم میاد بدجوری ازش زهره چشم گرفته
_اون رفتاری که تو ازش دیدی مخصوص تو بوده و رفتارش با من کلی فرق داره و اصلا اون جوری که تو فکر میکنی نیست
میترا:ولی منم کنجکاوم این داداش مغرور ما چجوری به تو اعتراف کرده؟ وایسا ببینم اصلا این کار رو کرده؟
از به یاد آوری اعترافش و رفتار عاشقانه ی این چند روزش غرق لذت شدم و لبام کم کم کش اومدن که با صدای بلند میترا از جام پریدم
میترا:ببین چه احساساتی خرجش کرده که با یه کلمه ی من اینجوری غرق شد
_زهر مار زهرم ترکید
فرهاد:تو غرق شده بودی و گرنه صدای میترا بلند نبود
_ایشششششش
میترا و فرهاد دو تایی زدن زیر خنده که صدای دخترونه ای اومد و بعد دختر خوشگلی سرش رو اورد کنار سر فرهاد و
دختره:سلام زن داداش گلم….اِ تو کی هستی دیگه؟
_سلام آرامم زن داداش میترا
دختره:اوه اوه منم فرشتم
_اصلا شبیه فرشته ها نیستی
فرشته:اسمم رو گفتم
_میدونم منم نسبت به اسمت گفتم
لبخند خبیثی روی صورت فرهاد نشست و گفت:دیدی گفتم فرشته خانم؟ حتی آرام هم با اولین نگاه فهمید که شیطانی…شیطان
فرشته به فرهاد توجه نکرد و رو به من با حالت مغروری گفت:اونوقت چرا؟
_به فرشته ها می خوریا ولی از نوع فرشته عذابی که روی سر این فرهاد بدبخت نازل شده و تو دم به دقیقه اذیتش میکنی
با این حرفم فرشته قهقه ای زدو گفت:آفرین دقیقا همینه
فرهاد:هر هر هر هر هر
با باز شدن در میترا سریع گوشی رو گرفت پشت سرش که گلی خانم وارد اتاق شد
گلی خانم:به به عروس خوشگلمم که اینجاست
گلی خانم اومد وسطمون نشست که میترا خیلی نامحسوس تماس رو قطع کرد که
گلی خانم:آرام جان
_بله؟
گلی خانم:یه سوال دارم ازت
_بفرمایید
گلی خانم:اشکان هنوزم کابوس میبینه؟
کابوس؟فکر نکنم. که یهو یاد همون اولا افتادم که وارد اتاقش شدم که اینقدر بد واکنش نشون داد یا زمانی که یاد میکائیل افتاده بود و نیمه شب صدای شکستن چیزی از توی اتاقش شنیدم. پس اون روز ها کابوس میدیده. یعنی این کابوس هایی که میدیده مربوط به قتل میکائیل بوده؟ بمیرم براش ولی از وقتی که من کنارش می خوابم چیزی نفهمیدم و فکر هم نکنم که کابوس ببینه که گفتم
_اولا چرا کابوس میدید ولی الان نه
گلی خانم لبخند رضایت مندانه ای زد و
گلی خانم:اینا همش بخاطر توئه چون به خاطر عشقی که به تو داره از دست کابوس هاش راحت شده و با خیال راحت می خوابه و من ازت ممنونم که با وجودت حال پسرم رو خوب کردی. ازت میخوام همیشه مواظبش باشی
به خاطر حرف هاش لبخندی زدم و گفتم:چشم
گلی خانم که خیالش راحت شده بود برگشت سمت میترا
گلی خانم:تو چرا هنوز آماده نشدی؟
میترا:الان….الان
و میترا سریع بلند شد که منم بلند شدم. از اونجایی که گلی خانم صبح گفت که میخواد با میترا و آقا سعید بره آرامستان ازشون خدافظی کردم و برگشتم توی اتاق و روی تخت نشستم.
زل زدم به چهره ی اشکی که تو خواب جذاب تر شده بود. دستم رو بلند کردم و موهاش رو بهم ریختم که یهویی دستم رو گرفت و به لباش نزدیک کرد و بوسه ی نرمی روی دستم زد.
آخ خاک تو سرم اصلا حواسم نبود که خوابش سبکه که یهویی دستم رو کشید که دوباره افتادم توی بغلش و اشکی اصلا چشماش رو هم باز نکرد که منم اینقدر بهش زل زدم که چشمام سنگین شد و خوابم برد.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
اشکی:آرام؟…هناسکم؟
قلبم لبخندی زد که با شنیدن این یکی حرفش لبخندش بزرگتر شد
اشکی:ماه قلبم؟
آروم چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که صورتش نزدیک صورتم بود و اتاق غرق در تاریکی بود
همونجوری که خمار خواب بودم هلش دادم که افتاد روی تخت و سرم رو بلند کردم و گذاشتم روی سینه ی ب*ر*ه*نش، هنوزم که هنوزه نمیتونه با لباس بخوابه که دستاش رو دورم حلقه کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده ازت ممنون که مثل بقیقه نویسنده های رومان ها رومانتو سکسی ننوشتی و باخیال راحت میتونم بخونم😘🥰
میگم چرا قبلاً هرروز پارت میذاشتی الان خبری نیس
تو هم بیا بجای اینقدر غر زدن یکمی نظر مثبت بده دلش خوش بشه
هروقت منظم میاد تشکر میکنم هروقت نمیتونه نقد میکنم
قلبم لبخندی زد چه خوشگل❤