روی صندلی نشسته بودم و منتظر دکتر که بیاد بهم بگه وضعش چطوره اما فعلا از دکتر خبری نبود و به جای دکتر یه پلیس که فکر کنم سروان بود اومد سمتم.
سروان:سلام خانم
از روی صندلی بلند شدم و رو به روش وایسادم
_سلام
سروان:اون بیماری که چاقو خورده با شماست؟
_بله ولی اشکان چاقو نخورده چند روز پیش که رفته بوده سر ساختمون اونجا اتفاقی زخمی شده و الان بخواطر اتفاقی بخیه هاش باز شده
سروان:اونوقت اون اتفاق چی بوده؟
نمیدونستم چی بگم که همون لحظه دکتر اومد. بدون توجه به سروان دوییدم سمت دکتر
_حالش چطوره دکتر
دکتر:حالش خوبه ولی ایندفعه خیلی مواظبش باشید که بخیه هاش باز نشه
_چشم
دکتر:میتونم بپرسم نسبتت با ایشون چیه
_نامزدمه
دکتر:انشاالله که خوشبخت بشید
دکترو چه خیال هایی که برای ما کرده ههه. لبخند زدم.
_ممنون. میتونم ببینمش؟
دکتر:به دلیل خون زیادی که ازش رفته الان بیهوشه بهوش که اومد چشم
برای رهایی از سروان و سوال هاش فعلا باید ازش فرار میکردم
_بزارید ببینمش توروخدا
دکتر:باشه بفرمایید
سریع رفتم تو اتاقی که اشکی بود که فهمیدم سروان هم داره دنبالم میاد. وارد اتاق که شدم با حالت گریه رفتم سمت اشکان و بغلش نشستم و دست راستشو که روی شکمش بود برداشتم بوسیدمش و بعد دستشوگذاشتم کنارش و سرمو آروم گذاشتم روی دستش اینقدر روی این حالت بودم که بالاخره این سروانه از اتاق رفت بیرون. سرمو از روی دستش برداشتم که دستش یه تکون خفیف خورد فکر کردم توهم زدم که دوباره دستش تکون خورد از جام بلند شدم و سریع رفتم سمت دکتر که توی اتاقش بود
_بهوش اومد
دکتر سریع از روی صندلیش بلند شد و با یه پرستار سمت اتاق اشکی رفتن. داشتم دنبالشون میرفتم که
پرستار:لطفا همینجا بمونید
_ولی
پرستار:بمونید
بعد خودش رفت تو و درو بست. وای نه دوباره با این سروانه تنها شدم منم برای اینکه ازم سوال نپرسه سریع رفتم روی صندلی ها نشستم و سرمو تو دستم گرفتم که مثلا خیلی نگرانم. بعد از یه مدت اومد جلوم وایساد و من فقط پاهاشو میدیدم که همون موقع اون دکتر اومد بیرون سریع بلند شدم و رفتم سمتش
دکتر:نگران نباش حالش خوبه برو ببینش
_ممنون
رفتم تو اتاق که پرستاره بالای سر اشکی وایساده بود داشت یه چیزی میزد تو سرمش
رفتم دوباره روی همون صندلی که نشسته بودم نشستم
_خوبی عزیزم؟
اوق خودمم حالم بهم خورد
اشکی:اوهوم
بعدم روشو کرد سمت پرستار
اشکی:دکتر نگفت من کی مرخص میشم؟
پرستار:امشبو اینجا مهمونمون هستید
قشنگ داره نخ میده دختره ی بی ریخت نمیتونستی فقط بگی فرداااااا؟
اشکی:نمیشه من باید همین الان برم
پرستار:شما حالتون خوب نیست و نمیتونیم اجازشو بدیم
اشکی:خودم عواقبشو قبول میکنم
پرستار:نمیدونم بزارید با دکتر حرف بزنم
نگام افتاد به در اتاق که سروان اومد تو و رو به اشکان شروع به حرف زدن کرد
سروان:سلام
اشکی:سلام
سروان:اشکان فروزنده درسته؟
اشکی:بله
سروان:چرا اینقدر اصرار میکنید که هر چه زودتر برید؟ چیزی شما رو تهدید میکنه؟
اشکی:نه. دوروز دیگه عروسیمونه
و با دستش منو نشون داد
سروان:مبارکه با گفته ی نامزدتون……..
گوشیم شروع کرد زنگ خوردن و دیگه به حرف هاشون گوش نکردم بلند شدم اومدم بیرون و گوشیو از تو کیفم بیرون اوردم که دیدم امیره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امیر هم به خاطر یه چیزی نزدیک این آرام شده هاا
من ازش خوشم نمیاد
این آرام چقدر خره که نمیفهمه یه ریگی به کفش این امیر هست
اییییییی امیر مزاحم 🤧🤧🤧🤧🤧🤮🤮🤮🤮🤢🤢🤢
خیلی مزاحمه