و بعدم از گفتن این حرفش سریع با دستش کنارم زد که چند قدم رفتم عقب. یهو پام پیچ خورد خواستم بیوفتم که تو هوا گرفتم و حالا من خم شده بودم و اون روی من که نفساش می خورد به صورتم که باعث تند شدن ضربان قلبم می شد اینقدر تند میزد که حالا تمام اون عصبانیت و جدیت از بین رفته بود و من گیج که چرا قلبم داره همچین میکنه
_ولم کن
یهو دستاشو باز کرد که محکم خوردم زمین
_آی آی روانی چرا همچین میکنی؟
اشکی که حالا صاف وایساده بود شونه ای بالا انداخت و گفت:خودت گفتی ولت کنم
و بعد روی پاشنه ی پا چرخیدو راه افتاد سمت اتاق من فکر کنم میخواست لباس برداره
بلندشدم و هر چی بد و بیراه بلد بودم بهش دادم حالا من گفتم ولم کن تو باید حتما ولم کنی؟؟؟؟؟نه باید ولم کنی؟
همنجوری داشتم با حرص به در اتاقم نگاه میکردم که اشکی لباس به دست اومد بیرون و رفت سمت اتاق خودش.
همونجوری وایساده بودم که یاد ماشین خودم افتادم همون که بابا هدیه عروسی بهم داده بود سریع برگشتم تو اتاقم و سوییچ رو که گذاشته بودم تو کمد رو برداشتم و از خونه زدم بیرون وارد پارکینگ شدم و چشم چرخوندمکه نگام افتاد بهش رفتم سمتش و خودمو انداختم روی ماشین و ماچش کردم
_به به عروسک خودم امشب میخوام با تو برم در در حالشو ببر
خودمو بلند کردم که دیدم نگهبان داره با دهن باز نگام میکنه
آخ آخ که یه ذره آبرو هم که برام مونده بود به بادش دادم اما خب چه کنم نمیتونم جلوی این دهن صاحب مرده مو بگیرم. صدامو انداختم روی کله مو گفتم:ببند مگس رفت توش
اول گیج نگان کرد ولی بعدش سریع دهنشو بست. سریع نشستم تو ماشین و خواستم راه بیوفتم که یادم اومد من اصلا آدرسش رو نمیدونم پس صبر کردم اشکی که اومد منم دنبالش راه بیوفتم.
هنوز زمان زیادی نگذشته بود که اومد و نگاهشو دور پارکینگ چرخوند انگار داشت دنبال من میگشت و وقتی که دیدم برگشت سمتم و من حالا به تیپش دقت کردم. یه تیپ اسپرت سر تا پا مشکی زده بود دختر کش بیشعور مشکی خیلی بهش میومد و همینطور اون چند تا تار مویی که ریخته بود روی پیشونیش جذابیتشو بیشتر میکرد و هندزفری هم گذاشته بود تو گوشش.
اومد سمتم و کنارم نشست. داشتم با تعجب نگاش میکردم که سرشو به معنیه چیه تکون داد
_هیچی
نگامو ازش گرفتم اصلا باورم نمیشه بیاد اینجا کنارم بشینه و بخواد که من رانندگی کنم
اشکی:خیابون……….
آدرسو گفت و بعد یه آهنگ گذاشت و گوش میکرد
ماشین و روشن کردمو از پارکینگ بیرون اومدم و راه افتادم به همون آدرسی که اشکی داد و لحظه به لحظه حواسم به اشکی بود که ببینم چیکار میکنه. چشماشو بسته بود و سرشو تکون میداد و من واقعا دلم میخواست ببینم اون آهنگی که داره بهش گوش میده و اینجوری غرقش شده چیه اما خب نمیشد
جلوی یه خونه ویلایی وایسادم همونی که اشکی آدرسش رو داد. نمیدونستم الان چیکار باید بکنم به خواطر همین اشکی رو صداش کردم
_اشکی
اما اونقدر تو حس اون آهنگی که داشت گوش میداد بود که اصلا صدامو نشنید دوباره صداش زدم اما بازم واکنشی نشون نداد که دستمو بلند کردم و گذاشتم روی شونش که چشماشو باز کردو بهم نگاه کرد
_چیکار کنم؟
اشکی:یه بوق بزن تا درو باز کنند دیگه
همونجوری که گفت یه تک بوق زدم که انگاری یکی پشت در منتظر بود سریع درو باز کرد سریع ماشینو بردم داخل.
ووییی منظره داخلش فوق العاده بود اینقدر قشنگ بود که نمیدونم چجوری توصیفش کنم همونجوری داشتم به دور و برم نگاه میکردم که صدای داد اشکی از جا پروندم
اشکی:داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟وایسا
سریع پامو گذاشتم روی ترمز که یه میلی یه درخت وایسادم که اگه اشکی هشدار نداده بود با درخته یکی میشدیم.
اشکی:تو که رانندگی بلند نیستی برای چی میشینی پشت ماشین؟؟؟؟
دلخور نگاش کردم
_من رانندگی بلدم فقط یه لحظه حواسم پرت شد همین
اشکی:همین؟ الان نزدیک بود به کشتنم بدی که. ببر ماشینو اونور
به همون سمتی که اشکی اشاره کرد ماشینو بردم که ماشین های دیگه ای هم بودن انگاری ما آخرین نفر بودیم.
ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم که اشکی اومد سمتم و دستشو گرفت جلوم که بگیرم اما نمیخواستم به این زودی ببخشمش اون حق نداشت سرم داد بزنه
(وجی:تقصیر خودت بود اگه حواستو جمع میکردی اینجوری نمیشد)
_تو یکی دیگه خفه شو
اشکی:زود باش
_همینجوری راحتم
اشکی با اخم برگشت سمتم
اشکی:برای اینکه هر چه زودتر از دست هم خلاص شیم باید نقشمونو خوب بازی کنیم نه؟؟؟
هه عسل کجایی که ببینی برای اینکه این یه سال تموم شه داره لحظه شماری میکنه
لبخندی زدم و دستمو دور دستش حلقه کردم
_درسته حق با توئه
یه لحظه فقط یه لحظه نگاش فرق کرد اما نفهمیدم اون نگاه یعنی چی
راه افتاد سمت ساختمونی که وسط این باغ پر درخت قرار داشت.
از اینجا به در خونه دید نداشت اما وقتی رسیدیم به ورودی همه دم در وایساده بودن و منتظر ما بودن به جز آقاجون من و اشکی.
بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم داخل که من اول رفتم سمت یکی از اتاقا و مانتو مو بیرون اوردم و شالمم آزاد انداختم روی سرم که آراد اومد تو اتاق
_تو یکی بلد نیستی در بزنی؟
آراد با لحن ناراحتی گفت
آراد:ببخشید حواسم نبود
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم چون اولین باری بود که داشتم میدیدم آراد اینقدر ناراحته و معذرت خواهی میکنه
_چیزی شده؟
آراد:نه
_با این قیافه اومدی پیشم بعد میگی چیزی نشده؟ بگو ببینم چته
آراد:نمیدونم چجوری اما مامان فهمیده که مهشیدو دوست دارم و گیر داده که تو حق نداری با همچین دختری ازدواج کنی؟
_ولی مهشید که دختر خیلی خوبیه
اراد:میدونم اما خب هر کی که به مامان گفته من مهشیدو دوست دارم حتما یه چیز بدم راجب مهشید گفته که مامان اینقدر جدی میگه حق ازدواج با همچین دختری رو ندارم
_هیچ نظری نداری که این کار کیه؟
آراد:نه…….
اما انگار که یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مبعد چند رو . همین! اگر میخوای تمومش کنی پس خوب تمومش کن انگار دیگه خسته شدی
بیشتر بزار
پارت کمه یا روزی دوبار بزار یا بیشترش کن
نویسنده عزیز رمانت خیلی قشنگه 😍 ولی خیلی فرمالیته مینویسی انگاری میخوایی زود تموم شه…