یعنی واقعا راست گفت؟ یا داشت نقش بازی میکرد؟
(وجی:به نظرم راست میگفت چون خودتم داری میبینی که رفتارش عوض شده نه اونقدر با غرور رفتار میکنه نه کم محلی میکنه درضمن خودت بگو ببینم الان چرا رشتیت هان؟)
راست میگیا انگار داشت راست میگفت. من
همیشه فکر میکردم از اینکه بفهمه آقاجونش چی گفته خوش حال میشه اما کلی بهم ریخت و سر انجام کارمون به رشت رسید.
از تصور اینکه دوستم داره خندم گرفت اماااا چرا چیزی نمیگه؟
(وجی:یادت میاد اونشب که ترسیده بودی گفت که عاشق شده؟)
اوهوم
(وجی:اینم یادته که گفت یه سری محدودیت داره که به خاطر اونا نمیتونه به عشقش اعتراف کنه؟)
آره آره تو درست میگه اما اون محدودیت ها چیه؟ چیه که حتی از عشق هم مهم تره؟ مگه تو دنیا مهم ترین چیز عشق و احساسات نیست؟
با باز شدن در رشته ی افکارم پاره شد و از تو آیینه به اشکی نگاه کردم که سشوار به دست اومد سمتم و خودش سشوار رو زد به برق. خواستم سشوار رو ازش بگیرم که نداد و خودش مشغول خشک کردن موهام شد. منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم بهش که
اشکی:آرام؟
اینقدر با احساس صدام کرد که بدون اراده ام گفتم
_جانم
اشکی مکث کرد و سرش رو بلند کرد و از تو آیینه بهم نگاه کرد که چشمام رو دزدیم که اونم دوباره مشغول کار خودش شد
اشکی:میدونی موهات رو خیلی دوست دارم؟
خوش حال شدم و تو دلم کارخونه قند سازی راه انداختن
_واقعا؟
اشکی:آره…پس هیچوقت موهات رو کوتاه نکن….باشه؟
_باشه
اشکی:قول بده
به جون خودت که تو این کره ی خاکی مهم ترینی برام قول میدهم که هیچوقت موهام رو کوتاه نکنم
دلم میخواست این رو بگم اما
_باشه قول میدم
اشکی دیگه چیزی نگفت که
_تو هم میخواستی ببریم بازار؟
اشکی:نه
_خب کجا می خواستی ببریم؟
اشکی:یادم نیست
_اِاِ اشکان
اشکی:امشب که به میترا قول دادی بری بازار
_خب بعدش
اشکی:تو هنوز حالت خوب نشده باید زود بیای و استراحت کنی
_تو هم راه به کار خودت نمیبریا همین چند دقیقه پیش داشتی میگفتی چرا اینقدر میخوابم بعد الان میگی باید استراحت کنم
اشکی نگام کردم و زیر لبش آروم گفت اما بازم شنیدم
اشکی:خب دلم برای چشمات تنگ شده بود
نیشم رو باز کردم
_چیزی گفتی؟
اشکی:نه
_واقعا؟
اشکی:اوهوم
یعنی کی میشه که تو با خیال راحت این جملات رو بگی؟ آخه کی؟
اشکی موهام رو که خشک کرد سشوار رو از برق کشید و گذاشتش روی میز و ازم فاصله گفت که
_بچرخ میخوام لباس بپوشم
اشکی سرش رو تکون داد و چرخید که اول حوله رو بیرون اوردم و لباس زیر پوشیدم که
اشکی:لباس زیاد بپوش که دوباره حالت بد نشه
_اوکی
چقدر این نگرانیاش دل نشین بود
پانچ زمستونی طوسی مو با لگنیگ چرم مشکی با بوت های بلند پاشنه بلندم رو برداشتم و پوشیدم.
نشستم روی صندلی و شروع کردم به بافندن موهام که
اشکی:تموم نشد
_چرا چرا
اشکی برگشت سمتم که کار منم تموم شد بلند شدم شالم رو انداختم روی سرم که اشکی دست به سینه چند بار سر تا پام رو نگاه کرد که
_چیه؟
اشکی:خوشگل شدی
_بودم
اشکی:بر منکرش لعنت
رژم رو برداشتم که از دستم کشیده شد
_نکن دیگه بده من اونو
اشکی:نه
_اشکیییییی
اشکی رفت سمت کمد و درش رو باز کرد و کتش رو برداشت و یه برق لب از تو جیبش بیرون اورد که میرغضب رفتم سمتش و از دستش کشیدم
_این تو جیب تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتاتو زیاد کن
زود زود بزارشون
میمیریم از خماری
اوه اوه دیگه کم کم اوضاع داره…….
چرا این یکی اینقدر کم بود
بچه ها اوضاع خطری شد