رمان قایم موشک پارت 35

2
(4)

 

 

لبش آویزون می‌شه.

 

– یادم نبود کلمه‌ی خجالت توی دایرةالمعارف تو قفله!

 

پوزخندی می‌زنم و میگم:

 

– والا… حالا مثلا می‌خوای چه غلطی کنی؟

 

توی چشماش یه کلمه‌ی ناجوانمردانه‌ای رو می‌خونم که بی اختیار می‌گم:

 

– هین… خاک تو سرت. بیشعور بی فرهنگ. چه طرز برخورد با یه خانومه؟

 

ولی مثل اینکه اشتباه خوندم چون چشمش گرد می‌شه و می‌گه:

 

– حاجی به من چه تو خود درگیری مزمن داری و ذهنت کلهم اجمعین منحرفه؟ اصلا مگه من چیزی گفتم.

 

سرمو پایین می‌ندازم و با لباسم بازی می‌کنم و در همون حین می‌گم:

 

– والا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یه لحظه فکر کردم یه سری کلمات شنیع از ذهنت رد شد.

 

لبخند مرموزی می‌زنه و بهم نزدیک تر می‌شه.

 

– مثلاً؟

 

بی حواس می‌گم:

 

– مثلا می‌خوای بهم ت…

 

و یهو به خودم میام و مشتی توی شکمش‌ می‌ذارم.

 

 

 

– تو غلط می‌کنی اصلا دست به من بزنی!

 

بر و بر نگاهم می‌کنه.

 

– بقران تو مشکل روانی داری… وگرنه آدم سالم تو ذهنش دعواش نمی‌شه مردمو کتک بزنه!

 

نفس عمقی می‌کشه و ادامه می‌ده:

 

– بعدشم…

 

صداشو حد امکان پایین میاره:

 

– رابطه‌ای که به درخواست و توافق طرفین باشه دیگه تجاوز نیست رسما سکسه!

 

چنان جیغی می‌کشم از حرفش.

چنان جیغی می‌کشم که گوش اون که سهله حنجره خودم جر می‌خوره.

موهاشو توی مشتم می‌گیرم و از بین دندونای چفت شده می‌غرم:

 

– پدسگ یبار دیگه بگو چه زری زدی؟

 

می‌ناله:

 

– آی آی آی… کچل شدم. ماما…

 

قبل از اینکه زندایی رو صدا بزنه دستمو مشت می‌کنم و مشتمو تا ته می‌چپونم تو دهنش.

 

توی صورتش چشممو درشت می‌کنم و می‌گم:

 

– هان؟ چیه؟ اگه می‌تونی بگو مامان! همینجا دهنتو بخیه می‌زنم دیگه نتونی از این الفاظ رکیک استفاده کنی! بیناموس…

 

 

 

اصوات نامفهوم از خودش در میاره که مشتمو بیشتر توی حلقش فشار می‌دم.

 

– یبار دیگه از این جملات مستهجن بگو فلفل می‌ریزم دهنت! شیر فهم شد؟

 

سرشو تند تند تکون می‌ده.

دستمو از توی دهنش درمیارم و آب دهنشو با لباس خودش پاک می‌کنم.

با حالتی که هر آن ممکنه بالا بیاره یه دستمال کاغذی برمی‌داره و زبونشو تا ناکجا میاره بیرون.

تند تند دستمال رو می‌کشه رو زبونش و با چندش می‌گه:

 

– دستت شور بود….

 

یه خیار از روی میز برمی‌دارم و همونطور که گاز می‌‌زنم خونسرد جواب می‌دم:

 

– تو دماغم بود.

 

بلند عق می‌زنه.

زندایی میاد تو سالن و متعجب می‌گه:

 

– چتونه شما دوتا؟ میدون جنگه مگه؟

 

امیر تا میاد حرف بزنه انگشتامو براش تو هوا تکون می‌دم و چندبار پشت سر هم آب بینیم رو بالا می‌کشم.

 

دوباره عق می‌زنه.

زیرلب می‌گه:

 

– زنیکه چندش کثافت…

 

لبخند ملیحی به روش می‌زنم و مثلاً نگران دستم رو روی شونه‌ش می‌ذارم:

 

– چی شدی عزیزم؟

 

با یه حالت گریه داری نگاهم می‌کنه و بلند طوری که زندایی بشنوه می‌گه:

 

– هیچی‌ گلم یه موجود کثافت دیدم حالم بد شد.

 

زندایی نگران می‌گه:

 

– سوسک دیدی امیر؟

 

امیر خیره به من لب می‌زنه:

 

– صد رحمت به سوسک. از سوسک کثافت تر!

 

 

 

ساک قرمز رنگم رو کنار در می‌ذارم و بلند می‌گم:

 

– امیر من رفتم تو ماشین اومدی ساک منم بیار.

 

صداش ضعیف از توی اتاق به گوشم می‌رسه:

 

– امر دیگه عباس آقا؟

 

– امری نیست کنیز.

 

و سمت پارکینگ می‌رم.

در ماشینش باز بود، گوشیش هم داخلش.

یکم بیکار می‌شینم به دور و برم نگاه می‌کنم.

چیز جالبی جز موبایل امیر توجهم رو جلب نمی‌کنه.

با عذاب وجدان ر به خدا می‌گم:

 

– من قول می‌دم دختر خوبی باشم و سر گوشیش نرم اگه امیر تا سی ثانیه دیگه برسه.

 

و شروع می‌کنم به شمردن:

 

– هزار و یک… هزار و سه… هزار و شیش… هزار و ده… هزار و بیست…

 

یه نفس عمیق می‌کشم و با شرمندگی رو به خدا می‌گم:

 

– هزار و سی… دیگه نوکرتم قبول کن از این بنده‌ی حقیر این شمارش رو!

 

و شیرجه می‌زنم روی گوشیش.

 

– پنج تا صلوات نذر می‌کنم اثری از پریسا توی گوشیش نبینم.

 

چشمامو ریز می‌کنم و موشکافانه پیام هاش رو بالا پایین می‌کنم.

 

 

 

ماشالله به جونش پیام هیچکس رو باز نکرده بود.

نزدیک سی نفر بهش پیام داده بودن و و این بزرگوار به پشمش گرفته بود.

از بین همه‌ی مخاطب هاش چشمم به اسم یه مخاطب خیلی خاص خورد.

 

” مجید کفتار ”

 

نیشم تا بناگوش باز می‌شه.

 

– ای بگردم دور مغزت با این حجم از خلاقیت.

 

پیام مجید هم باز نکرده بود.

کنجکاوی بهم غلبه کرد اما قبل از اینکه پیام مجید رو باز کنم، دنبال اسم خودم گشتم.

چون امیر عادت داشت تند تند اسمای سیو شده‌ی موبایلش رو با کوچکترین اتفاق عوض کنه.

 

هرچی توی ” د ” دنبال خودم گشتم نبود.

توی ” م ” نبود.

توی هیچکدوم اثری از اسم و فامیل خودم پیدا نکردم.

لاجرم شمارم رو سرچ کردم و به اسم سیو شدم رسیدم.

 

” زیبای وحشی1 ”

 

که خب برام سوال بود زیبای وحشی دو کیه که برم پاره‌ش کنم اما تصمیم گرفتم زود قضاوتش نکنم.

بعد از یه سری تحقیقات سری دیگه به این نتیجه رسیدم ” زیبای وحشی2 ” خط دوم خودمه…

 

لبخند ملیحی روی لبم می‌شینه.

 

– با این که وحشی همه کس و کارته اما با اون زیبای کنارش حال کردم. عفو مشروط بهت می‌دم.

 

 

 

و بعد از اینکه کنجکاویم علیه اسم خودم ارضا می‌شه؛ برمی‌گردم روی پیام مجید.

 

دو دل نگاهش می‌کنم.

پنج تا پیام داده و تنها چیزی که از پیام آخرش پیداست اینه:

 

” حالا من گفتم اینا رو ولی صلاح مملکت خویش… ”

 

– باز کنم یا نکنم؟

 

مطمئنم باز کنم امیر سگ می‌شه.

سگِ بد می‌شه.

خیلی بد…

اما از طرفی، اون تیکه‌ی ” حالا من گفتم اینا رو ” بد رو مغزم تاتی می‌کنه.

مشکوک یبار دیگه پیامش رو می‌خونم.

 

– مثلا چی‌ می‌تونی گفته باشی مجید کفتار؟

 

یهو چشمم گرد می‌شه.

 

– نکنه غیبت منو کرده؟

 

چشمم گردتر می‌شه.

 

– هین… نکنه انگ های بیناموسی بهم چسبونده؟

 

دیگه بدون اینکه فرصت تفکر مجدد داشته باشم دستم بی اختیار پیامش رو باز می‌کنه.

 

پیام اول:

 

” چی شد امیر؟ میای؟ ”

 

 

 

مال چند روز پیش بود.

 

پیام دوم:

 

” امیر… داداشم؟ ”

 

بلند می‌گم:

 

– زرشک! داداشت دست خودش باشه تو دیگ اسید تفتت می‌ده باهات خورشت مجید می‌سازه باقلوا…

 

دوباره پیامش رو می‌خونم و با تمسخر می‌گم:

 

– داداشم؟ نچایی ستون…

 

پیام سوم طومار بود:

 

” امیر به خدای احد و واحد… به پیر به پیغمبر، به کی قسم بخورم؟ نمی‌دونستم دیارا دختر عمه توئه…”

 

پیامش رو نصفه ول می‌کنم و مشتم رو جلو دهنم می‌گیرم و حرصی می‌گم:

 

– عه عه عه… بی شرفو ببینا! نصف این پاچه خواریا که برا امیر نوشته رو، برا خودم نوشته بود؛ برمی‌گشتم پدرسگ. آشغال مگه امیر دوست دخترت بوده؟

 

یه نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم آرامش خودم رو حفظ کنم.

ادامه‌ی پیامش رو می‌خونم:

 

” چند سال پیش من و دیارا عاشق هم بودیم…”

 

– آره دوبار!

 

 

 

” من یکم شیطنت کردم… با یه بنده خدایی…”

 

هیستریک می‌خندم:

 

– خوابیدن با دوست صمیمیم تو دهات اینا شیطنته ما خبر نداشتیم. اون بنده خدا هم این فاطیمای گور به گوریه دیگه…  واضح بگو پسر مردم روشن شه!

 

” ولی من هنوز عاشق دیارام… ”

 

با احساس می‌گم:

 

– به کرک و پشمای نداشتم!

 

” می‌دونم خیلی بهش سخت گذشته تو نبودم.”

 

چشممو رو به گوشی ریز می‌کنم و با تمسخر می‌گم:

 

– شما؟ خر کی باشی آخه چلمنگ!

 

البته… دوران خیلی سیاهی رو به خاطر خیانت مجید پشت سر گذاشتم.

وزن کم کردن و افسردگی و هزارتا اتفاق دیگه که توی تک تک لحظه هام امیر کنارم بود.

به خاطر همین وقتی فهمید مجید همون پسریه که من به خاطرش انقدر سختی کشیدم، قید رفاقت ده سالش رو زد به خاطر من!

 

ادامه پیامش رو می‌خونم:

 

” دیارا حتی نذاشت من براش توضیح بدم. وگرنه می‌خواستم بگم همه چی سوتفاهمه و من هنوز که هنوزه عاشقشم. هیچوقت قصد صدمه زدن بهش رو نداشتم.”

 

می‌غرم:

 

– چه رویی داره آشغال!

 

 

 

پیام چهارمش:

 

” من از وقتی با دیارا کات کردم سمت هیچ دختر دیگه ای نرفتم امیر. من الان دلم به صوری بودن ازدواجتون خوشه. من هنوز منتظر دیارام. قراردادتون تموم شه نوکرشم هستم. هرکار بگه می‌کنم تا ببخشتم. تا دوباره برگرده پیشم…”

 

مات به صفحه گوشی خیره می‌شم.

 

– سنگ پا جلوش لنگ می‌ندازه.

 

لبمو گاز می‌گیرم و زمزمه می‌کنم:

 

– یعنی امیر چی جوابشو می‌داد اگه پیامشو می‌دید؟

 

ترسیده می‌گم:

 

– نکنه بگه باشه داداش حق گفتی باهم خوشبخت شید؟ منتظر باش تا طلاقش بدم؟

 

مشتمو محکم روی سینه‌م می‌کوبم و عین پیرزنا نفرین می‌کنم:

 

– ایشالا تو همون حالتی که می‌خوای اینو بگی تا ابد خشک بشی… لال از دنیا بری…

 

ضربه‌ای به شیشه ماشین می‌خوره.

شونه‌م از ترس بالا می‌پره.

آروم نگاهم رو سمت پنجره می‌چرخونم.

با دیدن صورت میرغضبی امیر که عین زامبی آدم خوار از پشت شیشه بهم زل زده، وحشت زده جیغ می‌کشم.

 

– یا صاحب جن و پری!

 

 

 

اشاره می‌زنه شیشه رو بدم پایین.

حرف گوش کن، کاری که می‌گه رو انجام می‌دم.

 

کف دستش رو جلوم می‌گیره.

خنگ یه نگاه به دستش می‌کنم یه نگاه به صورتش.

 

– برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه…

 

از بین دندونای چفت شده می‌گه:

 

– گوشیمو رد کن بیاد مفتش!

 

یه لحظه سکته‌ای نگاهم به گوشیش میفته که توی دستمه.

آب دهنمو صدادار قورت می‌دم.

 

– امیر جونم؟

 

تخس تکرار می‌کنه:

 

– گوشیم…

 

من که دیگه آب از سرم گذشته.

پس با التماس می‌گم:

 

– من که دوستت دارم… پیام آخری هم بخونم می‌دمت.

 

چشمش گشاد می‌شه.

 

– دیارا میام جرت می‌دما.

 

نیشم تا بناگوش باز می‌شه.

 

– جون تو فقط جر بده.

 

فکش می‌افته.

 

 

 

– سلیطه بی آبرو… گوشیمو بده تا به زور ازت نگرفتمش!

 

سرمو کج می‌کنم و مثل گربه شرک می‌گم:

 

– من که زیبای وحشیتم…

 

صورتشو مچاله می‌کنه:

 

– کاش می‌تونستی از زاویه دید من به خودت نگاه کنی ببینی الان چقدر شبیه خر شرک شدی…

 

همیشه باهم تفاهم داشتیم.

حالا چون گوشیش دستم بود و فضولی هام رو کرده بودم؛ خر و گربه زیاد باهم فرقی نداشت.

حیوون حیوون بود دیگه…

مهم پیام آخر بود.

 

سریع در رو قفل می‌کنم و خودمو تا جایی که جان در بدنم دارم کش میارم.

 

و بی توجه به امیر که خودشو به در و پنجره‌ی ماشین می‌کوبه، پیام آخرو بلند بلند می‌خونم:

 

” حالا من گفتم اینا رو ولی صلاح مملکت خویش خسروان دانند… تو و دیارا برا من یه چیز دیگه هستید. نه می‌خوام تو رو از دست بدم نه دیارا رو. هروقت حس کردی می‌تونی باهام مرد و مردونه حرف بزنی بهم زنگ بزن. من منتظر می مونم. هرچی نباشه تو داداشمی دیگه! ”

 

مشتای امیر با هر کلمه خوندن پیام محکم تر توی شیشه کوبیده می‌شه.

یهو چهره‌ش عوض می‌شه و برزخی داد می‌کشه:

 

– دیارا به قرآن من یک دهنی از تو سرویس کنم. باز نکن پیام این کم پدرو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
photo 2019 01 08 14 22 00

رمان میان عشق و آینه 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۱۱۰۹۳۹۲۵۷

دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست 5 (1)

12 دیدگاه
  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 5 (1)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۰۰۳۵۱۷۱۸۴

دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Same
Same
11 ماه قبل

بابا تابستون تموم شد هنوز پارت نذاشتی ای خدا بزار دیگه

یه رهگذر
یه رهگذر
11 ماه قبل

میگم نمیشه منت بزاری بازم پارت بدی ؟
به شخصه خودم خسته شدم پارتای قبلی رو یادم نمیاد

بانو
بانو
11 ماه قبل

رمان به این خوبی چرا انقد دیر پارت میدی
حداقل هفته‌ای دو سه تا بده😕

به تو چه😐
به تو چه😐
11 ماه قبل

خاله فاطییی حورا امشب پالت بده گناه دالیممممم🥺💔💔💔💔💔

یه رهگذر
یه رهگذر
11 ماه قبل

ای جان بلاخره پارت داد
بر طبل شادانه بکوب پیروز مردانه بکوب

....
....
11 ماه قبل

پارت قبلو یادم نمیاد🤦🏻‍♀️

....
....
11 ماه قبل

چه عجب پارت اومد

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x