رمان قایم موشک پارت 36

3.7
(3)

 

 

 

 

لبخند گشادی به روش می‌زنم و قفل در رو باز می‌کنم.

گوشیش رو کف دستم می‌ذارم و با احترام سمتش می‌گیرم.

 

– خدمت شما اعلی‌حضرت…

 

وحشیانه گوشی رو از دستم می‌کشه و چشم غره‌ای خرجم می‌کنه.

 

– چرا باز کردی پیامشو؟

 

جدی می‌گم:

 

– چرا تو باز نکردی پیامشو؟ مگه ضعف داری در برابرش که اینجوری فرار می‌کنی؟

 

آروم تر از قبل لب می‌زنه:

 

– من فرار نمی‌کنم.

 

– پس چرا هی ایگنورش می‌کنی؟ راست و حسینی برو حرفتو باهاش بزن. مشکل داری بهش بگو. شرشو می‌خوای بکنی بهش بگو. اینطوری خودت و خودشو لنگ در هوا نذار.

 

تا دهنشو باز می‌کنه با اخم حرف بزنه سریع می‌گم:

 

– باز بخوای چرت و پرت ببافی که دارم طرفداری مجید رو می‌کنم و این شر و ورا می‌زنم دهنتو جر می‌دم! والا خسته شدم. هربار که همو می‌بینید عین خروس جنگی می‌پرید بهم.

 

با سر اشاره می‌زنم:

 

– سوار شو دیرمون می‌شه. تو راه حرف می زنیم.

 

قایم موشک😈

#پارت191

 

تا به ماشین دایی و بابا برسیم یه بند نصیحتش کردم.

که آره رفاقت ده ساله کم چیزی نیست و خلاصه یه پشت توی گوشش خوندم.

تقریباً بهش فهموندم که رابطه ده ساله رو یه شبه و بی حرف پس و پیش نمی‌شه تموم کرد.

مثل آش کشک خاله می‌مونه.

در هر صورت پاش بود.

 

– حالا چی شد؟ چیکار می‌کنی؟

 

عین بچه های تخس زبون نفهم نامفهوم می‌گه:

 

– بهش می‌گم…

 

نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم خونسردی نداشتم رو حفظ کنم.

 

– دقیقا چی می‌گی؟

 

یهو می‌ترکه:

 

– جرش می‌دم خب سگ پدرو… گوه می‌خوره می‌‌گه دیارا رو دوست دارم. شعور گاو بهتر از اینه. خیر سرم شوهرتم. انقدر منو سیب زمینی دیده اومده بهم پیام داده صبر می‌کنم تا زنتو طلاق بدی؟

 

ضمن اینکه قند تو دلم آب می‌شه و سعی می‌کنم نیشم تا بناگوش باز نشه منطقی می‌گم:

 

– امیر… ده سال یه عمره!

 

آمپر می چسبونه.

 

– برین تو ده سال! ده سال که سهله کل عمرمم اگه باهاش رفیق بودم بحث تو که می‌شد آتیش می‌کشیدم زیر همه چی…

 

قایم موشک😈

#پارت192

 

مامان سرشو توی ماشین خم می‌کنه و با نهایت بی توجهی نسبت به من، امیر رو خطاب قرار می‌ده:

 

– عمه صبحانه خوردین شما؟

 

امیر چپ چپ به من نگاه می‌کنه.

 

– نه والا عمه مگه دخترت صبحونه به ما می‌ده. همش گشنگی می‌کشیم تو خونه.

 

مامان بد نگاهم می‌کنه که روی مبارک خودمم نمی‌ذارم.

 

دست می‌کنه عین شعبده بازا تو کیفش یهو دوتا ساندویچ درمیاره می‌گیره طرفمون.

 

– بیاید اینا رو بخورید تا موقع نهار ضعف نکنید.

 

امیر با نهایت چاپلوسی و پاچه خواری ساندویچ ها رو از دست مامان می‌گیره.

 

– عمه توقف بعدی نهار می‌خوریم؟

 

چشم غره‌ای بهش می‌رم.

 

– کارد بخوری… اول صبحونه‌ترو بخور بعد حرص نهارت رو بزن.

 

یهو حس میکنم گوش بیرون اومده از شالم در حال کنده شدنه…

 

– آی آی مامان!

 

مامان گوشمو می‌پیچونه و با تهدید می‌گه:

 

– درست با شوهرت صحبت کن. من اینجوری با بابات حرف می‌زدم مگه که تو اینطوری شدی؟

 

قایم موشک😈

#پارت193

 

با لبخند ملیح، در حالی که چشمم رو از درد جمع کردم می‌گم:

 

– بدتر… خیلی بدتر از این.

 

پشت چشمی برام نازک می‌کنه.

 

– از تو بیشتر از این توقع نمیره.

 

و با ناز سمت بابا می‌ره.

دهنم باز می‌مونه از ضربه فنی‌ای که شدم.

امیر با خنده می‌گه:

 

– خب خدا روشکر مامانت زود فهمید و ازت قطع امید کرد.

 

یعنی جواب اینو من ندم که دیارا نیستم.

حالا هرچقدر هم که تلاش کنم خانوم باشم.

به اعصاب خودم مسلط باشم.

ولاغیر…

 

با خونسردی جوابشو می‌دم:

 

– خدارو بیشتر شکاکرم بابت این که زندایی قبل از مامان من از تو قطع امید کرد.

 

دیگه دهنش به حول و قوه الهی بسته می‌شه.

یکم که توی جاده می‌افتیم می‌نالم:

 

– امیر من می‌خوابم لطفا نکشمون.

 

– تو که تا قبل از اینکه راه بیفتیم خواب بودی! الانم باز می‌خوابی؟

 

قایم موشک😈

#پارت194

 

با نیش باز جواب می‌دم:

 

– کیف شمال به خوابیدن تو جاده‌س…

 

با تاسف برام سر تکون می‌ده.

 

– هیچیت به آدمیزاد نرفته. هرکی تو راه شمال از طبیعت لذت می‌بره، تو فرای بشریت می‌گی کیفش به خوابیدنشه! نیس تو آپارتمانمون خیلی دار و درخت داریم؛ به خاطر همون.

 

بداهه می‌پرونم:

 

– جسی ساکت باش.

 

دندوناشو بهم فشار می‌ده:

 

– مگه داری با سگت صحبت می‌کنی بی فرهنگ؟

 

غش غش از حرص خوردنش می‌خندم.

دیگه جوابش رو نمی‌دم و با تکون های آروم ماشین به خواب می‌رم.

تا برسیم ده بار سعی می‌کنه خوابمو بپرونه.

ده بار که چه عرض کنم؟ چیزی بالغ بر پنجاه بار!

ولی خب من خرس تر از این حرفام که با آزارهای امیر خوابم بپره.

خودش بیشتر اذیت می‌شه تا من هروقت می‌خواد از خواب بیدارم کنه.

 

بین راه یه توقف می‌کنن برای نهار و من خواب آلود از ماشین پیاده می‌شم.

مامان آروم زیر گوشم می‌پرسه:

 

– نهار چی آوردی؟

 

قایم موشک😈

#پارت195

 

با تعجب نگاهش می‌کنم.

 

– مگه قراره من نهار بیارم؟

 

می‌ناله:

 

– دیارا تو شیش ماهه آزگار تو خونه‌ت چه غلطی می‌کردی پس که مثل تازه عروس‌ها می‌گی نهار مگه باید می‌آوردم؟

 

بی حواس جوابشو می‌دم:

 

– امیر غذا می‌پ….

 

وقتی سرمی‌افتم دارم چه زر بی محتوایی می‌زنم با لبخند حرفمو جمع می‌کنم:

 

– یه وقتایی امیر می‌پزه، یه وقتایی من… یه وقتایی دوتامون. دیگه زندگی مشترکیه و راه رفتن رو دل همدیگه.

 

از شانس گل و بلبلم حین گفتن دروغ های شاخ دار به مادر گرامی؛ امیر از پشت سرم رد می‌شه و خیلی اتفاقی حرفامو می‌شنوه.

صورتش یهو از حرص شبیه گوجه می‌شه.

هرلحظه احتمال می‌دم بترکه و از زجرایی که تو خونه می‌کشه صحبت کنه.

با التماس نگاهش می‌کنم.

چشمای خمارش گرد گرد شده.

سریع از مامان جدا می‌شم و سمت امیر می‌رم.

عین کوالا از بازوش آویزون می‌شم و دلجویانه می‌گم:

 

– آقا امیر؟

 

قایم موشک😈

#پارت196

 

خفه می‌غره:

 

– هیچی نگو الان جیغ می‌زنم.

 

با ترس بازوش رو یه انگشتی نوازش می‌کنم.

 

– پسر قشنگم…

 

یهو سمتم می‌چرخه و یه نفس پشت سرهم می‌گه:

 

– رو دل هم راه بریم یا رو مغز و اعصاب و روان هم؟

 

تند تند با عشوه‌ای بس خرکی و شتری ترکیبی پلک می‌زنم.

 

– عزیزم… اذیتام شیرینه دیگه.

 

جفت ابروش بالا می‌پره.

 

– دیارا تا خفت بارت نکردم خودت سنگین رنگین ساکت شو!

 

با التماس زور آخرمم می‌زنم:

 

– بده دستان زحمت کشت رو ببوسم اصلاً…

 

یه واژه‌ی رکیک هفت حرفی بارم می‌کنه که حقیقتا درخور یه خانوم نیست این حرف و ناگهان بازی عوض می‌شه.

دستمو توی موهاش می‌برم و محکم عقب می‌کشمش.

چشممو براش گرد می‌کنم و ترسناک تو صورتش می‌گم:

 

-‌ مگه نگفتم یه بار دیگه حرف بد بزنی فلفل می‌ریزم دهنت؟

 

قایم موشک😈

#پارت197

 

برخلاف هرسری اینبار تاسف رخنه کرده توی نگاهش نه تنها از بین نمی‌ره بلکه بیشتر هم می‌شه.

 

– بدبخت! برو خجالت بکش. تو دیگه باید بچتو تربیت کنی… می‌خوای فلفل بریزی دهن شوهرت؟

 

چشممو با انزجار براش ریز می‌کنم.

 

– چه شوهر شوهری هم راه انداخته برا من.

 

نیشخند پلیدی می‌زنه.

نیشخندش آژیر قرمزه…

مسلما حرفی که می‌خواست بزنه خیلی رکیک تر از فحش چند ثانیه پیشش بود.

سریع تا میام دستمو بذارم رو گوشم و فاصله ایمنیم رو باهاش رعایت کنم می‌گه:

 

– سر به سرم نذار می‌گیرم ماچت می‌کنما!

 

بهت زده می‌گم:

 

– هین امیر؟

 

لبخند پلیدشو بیشتر کش می‌ده.

 

– جون امیر؟

 

آب دهنمو صدادار قورت می‌دم و ازش جدا می‌شم.

عقب عقب می‌رم.

جو داشت خطرناک می‌شد.

عین بچه ها می‌گم:

 

– مامان؟

 

و میدوم طرف مامانم.

 

قایم موشک😈

#پارت198

 

مامان سوالی نگاهم می‌کنه.

یعنی ” چه مرگته؟ بنال؟ ”

 

و من تو ذهنم دنبال علت صدا کردنش می‌گشتم.

مثلاً با لبخند ملیح سرمو کج می‌کردم و می‌گفتم:

 

– هیچی شوهرم می‌خواست ماچم کنه؛ ترسیدم فرار کردم.

 

واقعا وضعیت اسف باری رو داشتیم پشت سر می‌ذاشتیم.

شیطونه می‌گفت یه شب لخت برو تو اتاقش کار رو تموم کن یه بچه پس بنداز و خلاص!

دیگه تو اسم طلاق میاوردی نه اون.

اما خب جفتمون شعورمون کم تر از این حرف ها بود.

با صدای مامان به خودم میام.

 

– بگو دیگه دو ساعته دارم نگاهت می‌کنم عین چی زل زدی به من.

 

لبمو تر می‌کنم و با من و من می‌گم:

 

– آ… می‌گم… چیز… آ….

 

چشمشو ریز می‌کنه:

 

– دلت درد می‌کنه صدام می‌زنی؟

 

– نه… نهار چی داریم؟

 

صورتش مچاله می‌شه.

آروم و زیرلب می‌گه:

 

– یعنی ریدم با این بچه تربیت کردنم. عرضه یه آشپزی نداره. خوشحال بودم شوهرش دادم از شرش راحت شدم، یکی رفته دوتا برگشته نهار شوهرشم من باید بدم.

 

قایم موشک😈

#پارت199

 

لبخند دندون نمایی براش می‌زنم.

 

– دور مامانم بگردم من.

 

برام مجددا پشت چشم نازک می‌کنه و وجودم رو به پشمش می‌گیره.

بعد از خوردن نهار دوباره حرکت می‌کنیم.

تا سوار ماشین می‌شم امیر می‌گه:

 

– خرس عزیزم باز می‌خوای بخوابی؟

 

با اینکه خوابم نمیاد ولی به تلافی خرس گفتنش سعی می‌کنم تا خود مقصد یه بند بخوابم.

پلکامو با متانت کاملاً ظاهری؛ به نشونه‌ی تایید روی هم می‌ذارم.

 

– با اجازه‌تون.

 

– پاشو برو تو ماشین ننت بخواب. خیر سرش کمک رانندس.

 

چند ثانیه نگاهش می‌کنم و یه دفعه آه حسرت باری می‌کشم.

 

– خسته شدم.

 

با تعجب می‌گه:

 

– از چی؟

 

به سر تا پاش نگاه معنی داری می‌ندازم.

ناباور به خودش اشاره می‌زنه.

 

– از من؟

 

قایم موشک😈

#پارت200

 

(امیر)

 

تک خندی می‌زنه.

 

– نه از کلکل.

 

انگشت کوچیکشو سمتم می‌گیره و عین بچگیامون می‌گه:

 

– بیا آشتی کنیم. تا برسیم به مقصد صلح باشیم.

 

و من خسته تر از اون می‌گم:

 

– نه… تا از مسافرت برگردیم صلح باشیم.

 

سرشو به نشونه تایید تکون می‌ده.

 

– قبول!

 

انگشت کوچیکمو سمتش می‌برم که یهو با شک دستشو عقب می‌کشه:

 

– می‌گم… یهو توقع محبت و این داستانا ازم نداشته باشی. صلح یعنی کل‌کل تا اطلاع ثانوی تعطیل. بقیه‌ش اضافه کاریه که تو برنامه ما نیست.

 

با شیطنت می‌گم:

 

– بوس چطور؟ لب و این صحبتا…

 

حواسش نیست می‌گه:

 

– نه کلا اضافه کاری…

 

و تکه تکه حرفشو کامل می‌کنه:

 

– ن…دا…ریم… درد آقات امیر هی می‌گه! ببینم یه کاری می‌کنی بکشم پایین بریزم بیرون همه چیو نشونت بدم مرحله آخر رو آنلاک کنیم یا نه!

 

قایم موشک😈

#پارت201

 

چشمم چیزی فراتر از گرد می‌شه.

دیارا وقتی آمپر می‌چسبوند از صدتا پسر بدتر می‌شد.

بهت زده می‌گم:

 

– خاک تو سرت… بگیر بخواب تا بهمون تجاوز نکردی.

 

و اون عین یه دختر حرف گوش کن می‌گیره می‌خوابه.

تا برسیم به ویلا نفسم نمی‌کشم مبادا با این حال خراب بیدار شه.

یعنی امکان این که همینجا تو ماشین صحنه های ناجور نشونم بده خیلی بالا بود.

کلاً هر دیوونه بازی که بگی از دیارا برمیومد.

جلوی ویلا که می‌رسیم ماشین رو خاموش می‌کنم و خودم بی سر و صدا وارد ویلا می‌شم.

عمه‌اینا زودتر از ما رسیده بودن.

 

بابا می‌پرسه:

 

– کو دیارا؟

 

آب دهنمو قورت می‌دم و سعی می‌کنم با لحنی عاشقانه بگم:

 

– خوابش برده بود دلم نیومد بیدارش کنم.

 

صدای ” هو ” کشیدن جمع بلند می‌شه.

خبر نداشتن از ترس باسنم جرات نداشتم بیدارش کنم.

 

بابا از جا بلند می‌شه:

 

– خودم می‌رم دخترمو بیدار کنم.

 

فقط سر تکون می‌دم براش.

مامان می‌گه:

 

– اتاق بالایی رو برای تو و دیارا خالی کردیم مادر وسایلاتون رو ببرید داخلش.

 

قایم موشک😈

#پارت202

 

دوست داشتم بگم:

 

– دکمه گوه خوردمش کجاست؟ الان شرایط عوض شده. دیارا خانوم ترسش که ریخته هیچ تهدیدم می‌کنه.

 

ولی از طرفی امیر خبیث درونم می‌گه:

 

– بهترین موقعیت برای گند کشیدن به ازدواج صوری و طلاقتون الانه… سفت بچسبش. ببینم می‌تونی ننه‌تو ننه بزرگ کنی یا چی؟

 

پس عطا رو به لقا می‌بخشم و وسایل ها رو داخل اتاق می‌برم.

داشتم وسایل ها رو جا می‌دادم که دیارا خمیازه کشان توی اتاق اومد.

 

توی همون حالت خشک می‌شم و نگاهش می‌کنم.

نیشخندی می‌ز‌نه و با کنایه می‌گه:

 

– جون بخورمت خانومی.

 

تو نگاهم مطمئنم یه ” هنوز مونده تا معنی حرفتو درک کنی ” خاصی موج می‌زنه و اون مثل همیشه کج می‌گیره.

کاملا برعکس متوجه می‌شه.

 

– الان ترسیدی؟ از تنها موندن با من تو یه اتاق؟ پنبه و آتیش و این صوبتا؟

 

حوله‌ی داخل دستم رو روی تخت می‌ندازم و یه قدم بهش نزدیک می‌شم.

بر و بر نگاهم می‌کنه.

آقا قدیما مگه دخترا تو این شرایط جیغ نمی‌زدن فرار کنن؟

این چرا عین خیالشم نبود؟

 

قایم موشک😈

#پارت203

 

گردنشو کج می‌کنه و همچنان خیره نگاهم می‌کنه.

یه لحظه شرایط از طنز، به یه چیز دیگه تبدیل می‌شه.

به یه چیزی‌که صدای نفس های بلند جفتمون خیلی پررنگ می‌شه و هوا با یه لا پیرهن گرم تر از حد معمولش می‌شه.

 

بی حرف و توی سکوتی که زیادی داشت رنگ می‌گرفت، سر تا پاش رو از نظر می‌گذرونم.

یهو خیلی احمقانه یه بیت شعری که چندوقت پیش توی فضای مجازی دیده بودم توی ذهنم رنگ می‌گیره:

 

– حیف باشد بر چنان تن، پیرهن. حیف باشد بر چنان صورت، نقاب.

 

و یه حسی توی وجودم دلش می‌خواست در کمال پررویی این شعر رو با صدای بلند برای دیارا بخونه.

واکنشش چی می‌تونست باشه رو فقط خدا می‌دونست.

سعی می‌کنم یکم به خودم جرات بدم.

یه قدم دیگه بهش نزدیک می‌شم و فاصله‌ی بینمون رو پر می‌کنم.

جای جالب ماجرا اینجاست که دیارا هم ثابت سرجاش می‌مونه.

بی هیچ تقلایی.

سرم رو بی اختیار روی صورتش خم می‌کنم.

انگار که یه عروسک خیمه شب بازی شده باشم و بندهای نامرئی بدنم نخ به نخ دست چشمای دیارا باشه.

نگاهم که می‌کنه بدنم سست می‌شه و هر نفس عمیقی که می‌کشه تمایلم به خم کردن سرم روی صورتش و بوسیدن لباش بیشتر می‌شه.

نفسمو لرزون توی صورتش فوت می‌کنم.

چندلحظه چشممو می‌بندم تا به خودم بیام.

می‌خوام عقب بکشم که این دفعه دیارا نمی‌ذاره.

دستشو دور گردنم حلقه می‌کنه و روی پنجه‌ی پاش بلند می‌شه و محکم لبامو می‌بوسه.

 

قایم موشک😈

#پارت204

 

هنگ می‌کنم. چشمام گرد می‌شه و به صورت غرق آرامش و خونسرد دیارا نگاه می‌کنم.

با مکث کوتاهی، چشماشو باز می‌کنه و نگاهم می کنه‌.

مثل همیشه که اول کارش رو انجام می‌ده بعد فکر می‌کنه؛ الان هم یه لحظه باهام چشم تو چشم می‌شه و از ترس پس می‌افته.

سریع دستاشو از گردنم پایین می ندازه و می‌خواد یه قدم عقب بره که جلوش رو می گیرم‌.

دستم رو بند کمرش می‌کنم و سمت خودم می‌کشمش.

چشمام توی کسری از ثانیه از گردِ گرد، به یه خماری خمار تر از چشم خودم تبدیل می‌شه.

دیگه امونش نمی‌دم و بی مهابا می‌بوسمش.

لب پایینش رو انقدر محکم می بوسم و گاز می‌گیرم که صدای “آخ” ریزش بلند می‌شه.

به نفس نفس می‌افتم ولی هنوز سیر نشدم از بوسیدن دیارا.

از بوسیدن دختری که یه عمر می شناختمش و توی شش ماه همه جونم شده بود.

نمی‌دونم چقدر می گذره که با مشت محکم توی سینه‌م می‌کوبه.

بالاخره به زور رضایت می‌دم ازش جدا شم.

با دیدن قیافش خنده‌م می‌گیره.

لباش انگار همین الان ده سی سی ژل لب داخلش تزریق کرده باشن، باد کرده بود.

با نفس نفس یه مشت دیگه تخت سینه‌م می‌کوبه و می گه:

 

– خاک عالم تو سر وحشی از قحطی دررفته‌ت.

 

نفس عمیقی می‌کشم و با انگشت شستم گوشه‌ی لبمو پاک می‌کنم.

نیشخندی می‌زنم و می‌گم:

 

– کی اول شروع کرد خانم ندید بدید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 5 (1)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
IMG 20230128 233633 5352

دانلود رمان کابوک 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
Negar ۲۰۲۱۰۶۰۱ ۰۱۵۶۵۸

رمان اشرافی شیطون بلا 5 (1)

2 دیدگاه
  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
10 ماه قبل

چرا پارت نمیزاریییییییییییی 🥲

. .........Aramesh
. .........Aramesh
10 ماه قبل

رمان قشنگیه ولی دیر پارت میده

Nushin
Nushin
10 ماه قبل

این رمان بهترین رمان در حال پارت گذاری تو سایته موضوع جالب و جدیدی داره ولی حیف که پارت گذاریش بده و سال تا سال پارت نمی زارین

Eli
Eli
پاسخ به  Nushin
10 ماه قبل

آره منم از قصه ش خوشم امده

رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

تورو خدا زود زود پارت بدین

بانو
بانو
10 ماه قبل

🤣 🤣 🤣 🤣 🤣
این رمان واقعا عالی متفاوت با بقیه … زود به زود پارت بزارین خواهشاً

~_~
~_~
10 ماه قبل

ای جونم.
ولی کم بود.

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

کاش پارت بعدی نره برای سال اینده

Eli
Eli
پاسخ به  خواننده رمان
10 ماه قبل

احتمالا بره😐

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x