هانا
بعد از خدافظی از سوگل،شبنم رسوندم خونه…
و ماشین به سمت خونه روندم . تو فکر این بودم که حالا به مامان چی بگم؟
راستشو بگم؟
…اره راستشو میگم،میگم حواسم به ساعت نبود.
امیدوارم قانع بشه!
…ماشین توی پارکینگ پارک کردم و ماشینو قفل کردم.
خم شده بودم داشتم بند کفشامو باز میکردم .دقیق ۹۰ درجه خم شده بودم که در باز شد و دو جفت پا جلوم ایستاد.
سرمو بلند کردم که دیدم مامان،دستاشو به هم گره زده و اخم توی صورتش نمایان بود.
سریع صاف ایستادم که مامان گفت:
تا این وقت شب کجا بودی ور پریده؟
-اممم…مامان راستشو بخوای اصلا حواسم به ساعت نبود.وقتی متوجه شدم که ساعت ۹ بود.
صورتمو مظلوم کردم مثل بچه های دو ساله و ادامه دادم:
مامان باور کن اصلا حواسم به ساعت نبود.
مامانم ابرو سمت چپشو بالا داد و گفت:
یعنی باور کنم که حواست به ساعت نبوده؟!
-اره مامان ،بخدا ساعت از دستم در رفت یهو متوجه شدم که ساعت ۹ بود.
باشه این دفعه رو نادیده میگیرم .
لبخند دندون نمایی زدم و سه پله که فاصله بینمون بود بالا رفتم و دستامو دور گردن مامان انداختم و محکم گونشو بوسیدم…
و با لبخندی که روی لبم بود گفتم:
ایییی…قربونت برم مامان
مامان کمی ازم فاصله گرفت و دستشو روی گونش گذاشت و با کمی اخم گفت:
تفیم کردی دختر، از دست لوس بازی های تو هانا…
خنده ای کردم و از کنار مامان رد شدم.
بوی غذای مامان توی خونه پیچیده بود نفس عمیقی کشیدم که بوی خوب غذای مامان وارد ریه هام شد.
مامان از کنارم رد شد و به طرف اشپز خونه رفت .
که نجوا کردم :مامان شام چی داریم؟!
مامان همنطور که پشتش به من بود گفت:زرشک پلو با مرغ
-پس منم برم لباسمو عوض کنم ی دوش بگیرم .
که دارم از گشنگی میمیرم…
پله هارو تند بالا رفتم و وارد که شدم کیفمو روی تخت پرت کردم و از توی کمد لباس برای خودم دراوردم و روی تخت گذاشتم و رفتم حموم…
لباسامو پوشیدم و موهامو سوشوار کردم و دم اسبی موهامو بستم …
و رفتم پایین مامانم داشت وسایل شام اماده میکرد و بابا هم که تازه از شرکت اومده بود روی مبل توی سالن نشسته بود …
با خوش رویی گفتم: سلام بابا جون، خسته نباشی…
بابا سرشو به طرفم برگردوند و لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم،سلامت باشی دخترم…
ارمان هم که مثل همیشه روی مبل نشسته بود. و سرش توی گوشیش بود اما این دفعه انگار اخماش تو هم بود!
رو به مامان گفتم :
کمک میخوایی مامان ؟!
مامانم لبخندی زد و گفت: اره،نیکی و پرسش!
بشقابارو بزار رو میز …
خندیدم و گفتم :چشم مامان …
.
.
بعد از شام کمک مامان کردم .
چشام دیگه داشت از بی خوابی میسوخت
به سمت اتاقم رفتم و پله هارو اروم بالا رفتم جون تو تنم دیگه نبود.
هنوز پام به پله اخری نرسیده بود که با حرف ارمان همونجا ایستادم .
-هانا
به سمتش برگشتم و گفتم:بله؟
انگار نگران بود ! تا حالا این همه حالشو گرفته ندیده بودم .
با نگرانی گفتم:چیزی شده؟!!
-تو خبری از باران نداری؟!!
پله های بالا رفته رو پایین اومدم و کنارش ایستادم و لب زدم:
نه خبری ازش ندارم .چیزی شده مگه؟!اتفاقی افتاده؟
کلافه نفسشو بیرون فرستاد و گفت:
نه چیزی نشده.
و به سمت اتاقش رفت …نمیدونم چرا حالش اینقدر گرفته بود؟!
منم نگران کرد ..بهتره برم بهش ی زنگ بزنم ..
پله هارو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و گوشیمو از روی تختم برداشتم.
دو دل بودم این وقت شب زنگ بزنم یا نه؟
ولی خب نگران شدم حال ارمان دیدم بیشتر نگران شدم…
شمارشو گرفتم …
ولی گوشیش خاموش بود!
عزیزم رمانت خیلی قشنگ بود من جلد اول و دوم رو خوندم و منتظر جلد سومش هستم میخوام ببینم امیرعلی و دلارام چی میشه آخرش ، کی بود که داشت زندگیشون رو نابود میکرد ؟
چرا انقد کمه پارت هاش
هانا اجیییییییییی حاللللل کردمممممم مرسیییییی اززز رمانتتتتت آفریننننننن
جیگرررر قلمت عالیههه
ممنون ابجی نسترن جان…
ابجی تینا اول مرسی که رمانم خوندی بعد…ابجی اروم وایسا با هم میریم جلو…
صلاعم هانا جوون
رمانت مث دو پارت قبل عاالی بود عزیزم فقد پارت بعد بگو ک باران کیه عزیز دلم😘❤
مهربون کی بودم منننن😁