کلافه و با حرص گفتم:
-نه نه نه..چرا اینطوری میکنی..چرا یه جوری رفتار میکنی ادم جرات نکنه باهات اصلا حرف بزنه..فقط یه سوال پرسیدم..چرا شلوغش میکنی….
عصبی و با تهدید گفت:
-سوگل وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی..دوست ندارم ناراحتت کنم پس مجبورم نکن…
با ناراحتی لب زدم:
-من فقط یه سوال پرسیدم..چرا اینجوری رفتار میکنی..فکر میکنی الان ناراحت نشدم؟..چیزی هم موند که بهم نگی؟….
-هنوز که چیزی نگفتم..بذار وقتی اومدم من میدونم و اون عسل و مامان..میشینین دور هم، حرف کم میارین، از کس و ناکس حرف میزنین..تو میدونی استرس برات سمه؟….
پوزخندی زدم:
-اون حرفا به من استرس نمیده..این رفتار تو بدتر حالمو بد میکنه..مثلا الان نگرانمی؟..تا وقتی خودت هستی، هیچکس نمیتونه منو ناراحت کنه و باعث استرسم بشه..خودت و رفتارت برام بسی…..
شاکی گفت:
-الان همه ی کاسه کوزه ها سر خودم شکست؟..تو به چه حقی میشینی درمورد اون حرومزاده حرف میزنی؟….
بی حوصله سرم رو تکون دادم:
-باشه سامیار ببخشید..تمومش کن..کاری نداری؟..
-نه..کارم تموم شه زود میام..مواظب خودت باش..
-خیلی خب..فعلا..
مکثی کرد و ملایم تر و اروم تر گفت:
-ناراحت نباش..میبینمت..
سری به تاسف تکون دادم و گوشی رو قطع کردم..
با افسوس و ناراحتی به عسل و بعد به مادرجون نگاه کردم:
-بخاطره یه سوال چه داستانی درست کرد..
عسل با حرص گفت:
-من که گفتم زنگ نزن..تو شوهرتو نمیشناسی؟..
-چیکار کنم خب..منم نگرانم..دوباره زنگ زدن و من از سامیار مخفی کردم..همین داره دیوونه ام میکنه..اگه بدونی چطوری تهدیدم کرد…..
مادرجون با تعجب گفت:
-چی گفت مگه؟..
اب دهنم رو قورت دادم و مضطرب نگاهشون کردم:
-گفت وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی…
-ای وای..
-مادرجون تورو خدا اینجوری نگو..بدتر نگران میشم…
سرش رو به دو طرف تکون داد:
-بفهمه مخفی کردیم دارمون میزنه..
لبم رو گزیدم:
-تازه گفت وقتی اومدم من میدونم و عسل و مامان..
اخم های عسل تو هم رفت و با حرص گفت:
-حضرت اقا چرا از ما شاکی شدن؟..
-گفت نشستین دور هم، حرف کم اوردین داستان پردازی کردین…
-بفرما..گفتم نکن..حالا میاد باز سرمون خراب میشه و هوار هوار میکنه…
با ناراحتی لب زدم:
-ببخشید..
مادرجون لبخندی زد و با ارامش گفت:
-غلط کرده چیزی بگه..نگران نباشین من نمیذارم دعواتون کنه…
عسل خندید و گفت:
-مادرجون شما خودتم جز متهمای ردیف اولی..میخواهی ضامن ما بشی…
میون اون همه استرس و نگرانی خنده ام گرفت و اروم زدم زیر خنده…
مادرجون هم خندید و گفت:
-چیکار کنم..میخوام ارومتون کنم..نگران نباشین..مگه جرات داره پیش من چیزی به دخترام بگه..خودم میزنم سرشو میشکونم….
خنده ام رو خوردم و بی اختیار بلند گفتم:
-نههههه..دیگه دراون حدم لازم نیست..
عسل چشم هاش رو گرد کرد و با تمسخر گفت:
-خانومو باش..اون کلی تهدیدمون کرده بعد این نگران شکستنِ سرشه…
-خب گناه داره..
خیلی بامزه بهم چشم غره رفت که دوباره خندیدم و تو همین حین صدای پیامک گوشیم بلند شد….
گوشی رو برداشتم و با دیدن پیامی از طرف سامیار با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندن….
“من روی اون مرتیکه ی عوضی حساسم..اسمش میاد قاطی میکنم..نمی خواستم سرت داد بزنم و ناراحتت کنم..ببخشید عشقم”
نیشم شل شد و با ذوق گفتم:
-الهی من قربونش برم اخه..ببینین چی نوشته..
عسل متعجب گفت:
-چی شد؟..کیه؟..
-سامیار..
مادرجون هم مثل خودم با خوشحالی گفت:
-چی گفته؟..
با ذوق لبم رو گزیدم و گفتم:
-نوشته نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید عشقم..
مادرجون خندید و با عشق گفت:
-الهی من فداش بشم..
عسل دوباره چشم غره رفت و گفت:
-چه ذوقیم میکنه سوگل خانم..بذار بیاد بفهمه باز بهت زنگ زدن، اونوقت ناراحت کردن و ببخشید و عشقمو نشونت میده….
-چرا میزنی تو ذوقم؟..سامیار قبلا از این کارا میکرد اصلا؟..کی وقتی منو ناراحت میکرد پیام میداد بهم که از دلم بیاره..چه برسه ببخشید و عشقمم بهم بگه…..
مادرجون هم به تایید حرفم گفت:
-راست میگه..سامیار از این اخلاقا نداشت..به خدا وقتی میبینم اینقدر عوض شده و زن و زندگیشو دوست داره چندتا جون به جونام اضافه میشه….
عسل با تاسف سری تکون داد و مادرجون رو به من گفت:
-خب مادر تو هم یه جوابی بهش بده..حالا فکر نکنه ازش ناراحتی..غصه میخوره بچه ام…
لب هام رو بهم فشردم و دوتایی با عسل به مادرجون خیره شدیم…
تا الان ما دخترهاش بودیم و الان جوش سامیار رو میزد…
عسل نیم نگاهی به من کرد و گفت:
-مادرجون تکلیف مارو روشن کن..بالاخره این طرفی هستی یا اون طرفی…
خنده ام گرفت و مادرجون گفت:
-خب من که نمی تونم طرف یکیتونو بگیرم..شما هر چهارتاتون بچه هام هستین..هرلحظه که لازم باشه طرف اونی که کمک میخواد رو میگیرم….
-مرسی واقعا..اونا مردن مامان..شما باید طرف دختراتو بگیری…
لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:
-بیشتر طرف شمام..نگران نباشید..
عسل متفکرانه نگاهش کرد و گفت:
-پس قضیه ی توطئه منتفی شد؟..خودمون دوتا برنامشو بچینیم؟…
چشم غره ای به عسل رفت و گفت:
-توطئه و نقشه نداریم..کاری نکنین گوش چهارتاتونو بکشم…
عسل چشمکی به من زد و با جدیت رو به مادرجون گفت:
-نمیشه..باید تکلیف مارو معلوم کنین..اگه طرف پسرا هستین پس دیگه جز خونواده ی شوهر محسوب میشین..شما هم میرین جز هدفامون برای توطئه…..
لبخندی زد و در جواب عسل گفت:
-اینقدر سر به سر منِ پیرزن نذار دختر..
عسل با خنده از جاش بلند شد و رفت طرف مادرجون و گفت:
-من قربون شما برم..کی دلش میاد سر به سر شما بذاره…
دو تا دستش رو دو طرف صورت مادرجون گذاشت و محکم گونه ش رو بوسید…
خندیدم و درحالی که رمز گوشیم رو وارد میکردم گفتم:
-چاپلوس..
رفتم تو قسمت پیام هام و یک بار دیگه پیام سامیار رو خوندم و بعد مشغول جواب دادن شدم…
“اما من ناراحت شدم..هرچی میشه سریع عصبی میشی و سرم داد میزنی..مگه من چیکار کردم که دعوام کردی”
پیامک رو فرستادم و به عسل که دوباره کنارم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
-باید به سامیار بگم..اینجوری دلم اروم نمیگیره..
سرش رو تکون داد و شونه ای بالا انداخت:
-نظر منم همینه اما باید عواقبشم بپذیری..
-چه عواقبی؟..
چشم هاش رو گرد کرد و با تعجبی تصنعی گفت:
-یعنی تو شوهرتو نمیشناسی؟..میدونی که اگه بهش بگی زمین و زمانو بهم میدوزه..قبل از اینکه بگی، باید خودتو برای رفتار سامیار اماده کنی….
-اما اخه اینجوری هم عذاب وجدان دارم..دوست ندارم چیزی ازش پنهون کنم…
-چطور اون از تو پنهون میکنه؟..
-چی رو پنهون کرده؟..
لب هاش رو جمع کرد و به روبروش خیره شد و متفکرانه گفت:
-من مطمئنم سامیار میدونه طرف کیه..میدونه اگه تو بفهمی ممکنه حالت بد بشه برای همین بهت نمیگه….
-اون اگه نمیگه هم بخاطره خودمه..
-خب تو هم بخاطره خودش نمیگی..
مادرجون که تا حالا تو سکوت به حرف هامون گوش میداد رو کرد به عسل و گفت:
-عسل جان بذار هرکاری میدونه درسته انجام بده..خودش بهتر شوهرشو میشناسه…
عسل با انگشت شصت و اشاره ش به حالت فرضی زیپ دهنش رو کشید و من با دلهره گفتم:
-نه مادرجون من نمیدونم..اگه بهش بگم خودتون میدونین چه رفتاری ازش سر میزنه..اگه نگم و خودش بفهمه، اونوقت همون رفتارو دو برابرش تصور کنین…..
مادرجون با خنده سری به تاسف تکون داد و گفت:
-نه مادر..تو حامله ای..حواسش هست کاری نکنه تو ناراحت بشی…
-اون دفعه که همینجا با عسل دعواشون شد هم حامله بودم..یادتون نیست چیکارا کرد…
عسل انگشت اشاره ش رو به نشونه ی اجازه خواستن رو به مادرجون گرفت بالا…
مادرجون با تعجب گفت:
-چیه؟..
همینطور که انگشتش هنوز بالا بود گفت:
-اجازه هست من یه چیزی بگم؟..
مادرجون چشم غره ای بهش رفت و من هم خندیدم:
-مسخره..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-اخه مادرجون همش دعوام میکنه و میگه حرف نزن..خواستم اجازه بگیرم…
مادرجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-بفرمایید..
عسل خندید و گفت:
-به نظر من سامیار دیگه مثل اون موقع نیست..اون دفعه که اینجا دعوامون شد هنوز به این اندازه بچه براش مهم نیست..الان دیگه حواسش هست نباید به بچه ش اسیب بزنه…..
مادرجون سری به تایید تکون داد:
-اره درسته..بالاخره یه حرف درست زدی دخترم..
بلند زدم زیر خنده و عسل چشم هاش رو دراورد:
-دستتون درد نکنه واقعا..
مادرجون هم خندید و گفت:
-نه منظورم اینه این حرفت نسبت به بقیه خیلی درست تر و بافکرتر بود…
خنده ام شدید تر شد و عسل گفت:
-بدترش کردی که قربونت برم..
-ای بابا..اینقدر از من ایراد نگیر دختر..
عسل هم خندید و دیگه چیزی نگفت و من کمی خندیدم و بعد گفتم:
-پس نظرتون اینه که بهش بگم؟..
دوتایی سرشون رو به تایید تکون دادن و با استرس گفتم:
-میترسم ازش..
قبل از اینکه فرصت کنن چیزی بگن، دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد…
قبل از هممون مادرجون با هیجان گفت:
-ببین چی میگه..
لبم رو گزیدم که جلوی خنده ام رو بگیرم..بنده خدا بیشتر از من ذوق داشت…
پیام سامیار رو باز کردم و بلند خوندم:
-میام دنبالت میریم خونه همون جلوی در…
چشم هام گرد شد و لبم رو محکم تر گاز گرفتم و دیگه ادامه ش رو نخوندم…
عسل غش غش زد زیر خنده:
-وای..
مادرجون هم خنده ش گرفت و درحالی که سعی میکرد جلوش رو بگیره گفت:
-خب پس خداروشکر مشکلی نیست..
چشم هام رو محکم بهم فشردم:
-خاک بر سرم..
با خجالت و هول زده نگاهشون کردم و گفتم:
-گفته از دلت در میارم..میریم خونه از دلت درمیارم…
عسل درحالی که غش کرده بود از خنده گفت:
-دیگه نمیتونی جمعش کنی..اخه کی پیام خصوصی شوهرشو بلند بلند تو جمع میخونه…
با خجالت نگاهش کردم که ادامه داد:
-اونم شوهر بی حیایی مثل سامیار..
-نه..به خدا گفته از دلت درمیارم..
-اینجا نمی تونست از دلت دربیاره؟..
گوشی رو تو دستم فشردم و از جا پریدم:
-من برم دستشویی..
درحالی که مادرجون و عسل بلند بلند پشت سرم میخندیدن، دویدم سمت توالت و سریع رفتم داخل و درش رو بستم….
جلوی اینه روشویی ایستادم و نگاهی به صورتم کردم..لپ هام گل انداخته بود و بدجور قرمز شده بودم….
واکنش خودم بدتر بود و با عکس العملم نشون دادم یه چیز خجالت اور تو پیام گفته شده وگرنه اونا که از محتوای پیام خبر نداشتن….
با سر انگشت هام زدم روی گونه هام و بعد گوشی رو اوردم بالا و دوباره پیام رو باز کردم و خوندم….
دیگه کاملا حیا رو خورده بود و یه ابم روش..
شماره ش رو گرفتم و انگار متتظر بود که با همون بوق اول جواب داد…
صداش پر از خنده بود:
-جان..
با تشر و صدایی خفه گفتم:
-سامیار..خیلی بی ادبی..این چه پیامیه فرستادی..
-چی گفتم مگه؟..
-یه عذرخواهی هم می کردی کافی بود..لازم نبود شرح بدی که میخواهی چیکار کنی…
با خنده گفت:
-حالا مگه چی گفتم..اینا کارایی که هرروز میکنم دیگه..خجالت نداره…
با خجالت نالیدم:
-اگه بدونی چی شد..
-چی شد؟..
-مادرجون نگران بود دعوامون شده بود..تو که پیام دادی گفت بیین چی میگه..منم داشتم بلند بلند میخوندم براش….
دوباره صدای اون مدل خنده ی بلند و کمیابش بلند شد:
-اُاُ..خب؟..
-وسطش ساکت شدم ولی فهمیدن..
-تقصیر خودته خب عزیزدلم..تو که منو میشناسی چرا بلند میخونی…
-روم نمیشه برم پیششون..
با تعجب گفت:
-کجایی الان؟..
دوباره با صدایی خفه گفتم:
-تو دستشویی..
باز زد زیر خنده و گفت:
-قربونت برم من باید خجالت بکشم تو چرا..
-چقدرم تو خجالت میکشی..
-تو هم نکش..برو بیرون اون تو موندی چیکار..حالت بد میشه…
-وای سامیار..
-دیگه چیه؟..
-اخه خدا بگم چیکارت نکنه..برای چی اذیتم میکنی؟..از داد و فریادت باید بکشم، از محبتتم بکشم؟…
-عزیزم این چیزا بین زن و شوهرا عادیه..
اخم هام رفت تو هم و غر زدم:
-این چیزا خصوصیه..کسی عمومیش نمیکنه..
-اون دیگه تقصیر من نیست..
لب برچیدم و گفتم:
-کی میایی؟..
-چیه؟..نکنه دلت واقعا خواست..بیام دنبالت؟…
همونطور با صدای خفه جیغ زدم:
-میکشمت سامیار..
سریع گوشی رو قطع کردم و نفسم رو محکم دادم بیرون…
چند نفس عمیق کشیدم و گوشی رو چپوندم تو جیب شلوارم و شیر اب رو باز کردم…
ابی به دست و صورتم زدم و بعد با خجالت و سری پایین رفتم بیرون…
مادرجون و عسل با خنده نگاهم کردن و عسل گفت:
-رفتی دعواش کردی؟..
-چی؟..
-صدات یکم اومد..
دستم رو گذاشتم روی چشم هام و نشستم روی مبل:
-وای..
مادرجون با خنده گفت:
-اذیتش نکن..الکی میگه..ما چیزی نشنیدیم..
زیرچشمی نگاهشون کردم و چیزی نگفتم که دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد…
توجهی نکردم که عسل گفت:
-پیام اومد..
-ولش کن..مهم نیست..
بی شعور باز زد زیر خنده و گفت:
-باز کن ببین چی میگه ولی دیگه بلند نخون..
مادرجون که دید من بدجور دارم خجالت میکشم، از جاش بلند شد و گفت:
-من برم سری به غذام بزنم..
سرم رو تکون دادم و مادرجون که رفت با مشت زدم تو بازوی عسل:
-خیلی خری عسل..
-چرا؟..تو خرابکاری کردی بعد من خرم؟..
-برای چی شلوغش میکنی..حالا من یه غلطی کردم..چرا جلوی مادرجون خجالت زده ام میکنی….
روی بازوش، جایی که مشت زده بودم رو مالید و گفت:
-می خواستی پیام بی حیایی شوهرتو بلند بلند نخونی…
دستم رو دوباره برای زدنش بردم بالا که خودش رو کشید کنار و گفت:
-حالا ببین چی میگه..
-لازم نکرده..
-ببین دیگه..کنجکاو شدم چی میگه..
چشم غره ای بهش رفتم:
-فکر کردی باز برات میخونم چی گفته..اونم یکیه لنگه توی بی حیا…
دستش رو تو هوا تکون داد و بی خیال گفت:
-برو بابا..انگار سامیارو نمی شناسیم..الان شرط می بندم میخواد بیاد دنبالت..بخون ببین…
-جلوی مادرجون ابروم رفت..
-بی خیال بابا..ندیدی بنده خدا چه ذوقی کرد..خیالش راحت شد دعواتون نشده…
چپ چپ نگاهش کردم و بعد گوشی رو از جیبم دراوردم و رمزش رو زدم و پیام سامیار رو باز کردم….
“سوگل من واقعا دلم هواتونو کرد..بیام دنبالت بریم خونه؟”
چشم هام گرد شد و با تعجب به عسل نگاه کردم:
-اِ وا..از کجا فهمیدی چی پیام داده؟..
زد زیر خنده و با شور گفت:
-می شناسمش دیگه..خودمم یکیشو دارم..
چشم هام گردتر شد و خودم رو کشیدم سمتش و گفتم:
-جون من؟..سامانم همینطوریه؟..
با خنده سرش رو به مثبت تکون داد که بلند زدم زیر خنده:
-اوه اوه..پس دوتا برادر کپی همدیگه هستن..البته سامیار جدیدا اینجوری شده..قبلا اصلا از این اخلاقا نداشت….
-خب سامیار درونگراتر و خشن ترِ به نظرم..سامان اما ملایم تر و مهربون تر..همون ورژنِ سامیارِ فقط اروم ترش….
نیشم باز شد و با شیطنت نگاهش کردم:
-پس خدا به دادت برسه..
خندید و سرش رو تکون داد:
-گمشو ببینم..
گوشی رو اوردم بالا و درجواب سامیار کوتاه نوشتم ” شوخی میکنی؟” و براش ارسال کردم….
خیلی سریع جواب داد و این از سامیار بعید بود…
“نه کاملا جدی ام..بیام؟”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت جدید نمیزاری منظم بزار لطفا😪😭😱
خب دوستان خودتونو آماده کنید میریم که دو هفته دیگه رو روی تخت بگذرونیم👐🏻😂
😂 😂 😂
چرا دو هفته هست که یکشنبه ها پارت نداریم؟
یادم رفته بود بزارم رو همین گذاشتم
ینی احساسش نکردی؟😂