رمان گرداب پارت 2 - رمان دونی

 

از صدای بلنده کوبیده شدن در تنم لرزید و کولمو محکمتر تو دستم فشردم..

ماشین رو راه انداخت و من از گوشه ی چشم نگاهش کردم..

ارنج دست چپش رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و پشت انگشت اشارش رو روی لباش می کشید…

با دست راستش فرمون رو محکم مشت کرده بود و با اخم هایی درهم مـستقیم به جلوش نگاه می کرد و حتی نیم نگاهی هم به من نمینداخت…

هق هقم داشت بلندتر و شدیدتر میشد..ترسم بیشتر شده بود..
خدایا خودت بخیر بگذرون..

مسیری رو توی سکوت سپری کرد و بعد اخم هاشو کمی باز کرد و سرد گفت:
-گریه نکن..کجا برسونمت؟..

چشم هامو محکم روی هم فشردم و تو دلم خدا رو صدا کردم…

نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون از گریه گفتم:
-من..من همینجاها..پیاده..میشم..

از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت:
-این موقع شب درست نیست بیرون باشی..بگو خونت کجاس برسونمت…

برگشتم سمتش و خواستم حرف بزنم اما بغضم پر صدا ترکید و سریع جلوی دهنمو گرفتم..

ماشین رو کشید کنار خیابون و ایستاد..فکر کردم میخواد از ماشین بندازتم بیرون..با التماس تو چشماش خیره شدم..

همونطور با اخم و موشکافانه تو چشمام خیره شد و با لحن جدی و تا حدودی خشنی گفت:
-گریه نکن..نکنه از خونه فرار کردی؟..

سرمو پایین انداختم که با لحن ترسناکی گفت:
-جواب بده؟..فرار کردی؟..

ازش ترسیدم و مثل بلبل شروع کردم به حرف زدن:
-ب..بخدا..می..میخواست..بهم..تج..تجاوز..کنه..من مجبور..مجبور شدم..فرار..کنم…
.

اخماش شدیدتر تو هم رفتن و صداش ارومتر و ترسناک تر شد:
-کی؟..

از ترس چسبیدم به در ماشین و با هق هق نالیدم:
-پسر..پسر عمه ام..پدر و مادرم..فوت کردن..پیش عمه ام زندگی می کردم..امشب هیشکی..خونه نبود..اونم..اونم میخواست..فرار کردم..حاضرم تو..تو خیابون بخوابم..ولی اونجا..برنگردم…

گوشه ی لبشو جوید و نگاهشو ازم برداشت و به جلوش خیره شد…

ارومتر شده بودم و وقتی دیدم چیزی نمیگه دستمو بردم سمت دستگیره و حینی که می خواستم در ماشینو باز کنم گفتم:
-ممنونم..خیلی لطف کردی..افتاده بود دنبالم..ممنون که از اونجا دورم کردی…

بدون اینکه نگام کنه سر تکون داد و گفت:
-جایی داری امشب بری؟..

سرمو پایین تر انداختم و باز بغض نشست تو گلوم:
-یه کاریش می کنم..
-این یعنی جایی رو نداری بری؟..

سکوت کردم که اونم چند لحظه چیزی نگفت و بعد با لحنی ناراضی و بی میل، اروم گفت:
-امشب بیا خونه من..فردا برو هرجا خواستی..این موقع شب تو خیابون بمونی گیر بدتر از پسر عمه ات میوفتی..

با بهت برگشتم سمتش و ناباور گفتم:
-اما..اما نمیشه..درست نیست..خانوادتون چه فکری میکنن…

استارت زد و حینی که ماشینو راه مینداخت گفت:
-جز خودم کسی تو اون خونه زندگی نمیکنه..

سکوت کردم که بعد از چند لحظه با لحن ارومتری گفت:
-نترس اونجا جات امنه..اسمت چیه؟..

با خجالت لبمو گزیدم:
-سوگل..

و با مکث کوتاهی ادامه دادم:
-شما؟..

نیم نگاهی بهم انداخت و لبخنده کجی کنج لبش نشست:
-سامیار..

***************************************************

وارد خونه که شدیم معذب جلوی در ایستادم و دستامو تو هم پیچیدم..تو عمرم با یه پسر غریبه تو یه خونه تنها نبودم..

سامیار از کنارم رد شد و همینطور که کتشو درمی اورد و می انداخت روی مبل گفت:
-چرا اونجا ایستادی..بیا داخل دیگه..

اروم رفتم و روی مبل نشستم و پاهامو چسبوندم بهم و دستامو هم گذاشتم روشون..

بدون توجه به من، دو دکمه بالای پیراهنشو باز کرد و استین هاشو زد بالا و و نگاهم خیره موند به ساق دستهای کلفت و رگ های برجسته اش..خیلی هیکلی و گنده بود..

همینطور بهش خیره بودم که راه افتاد سمت در چوبی تیره رنگی که حدس زدم دستشویی باشه..

با صدای بسته شدن در،حواسم جمع شد و نگاهمو دور خونه چرخوندم…

یه خونه فک کنم ١٣٠متری..تو یه اپارتمان ۵طبقه که این واحد اخرین طبقه بود..
با چیدمان و دیزاینی شیک و امروزی..

خونه دوبلکس بود و اشپزخونه و هال با چند پله از اتاق ها جدا میشدن..

اما هرجا رو نگاه میکردی متوجه می شدی اینجا خونه ی یه پسره..گرما و سلیقه یک زن تو این خونه اصلا به چشم نمی اومد..

پس اون دخترایی که ماهی یکبار عوض میشن و میان تو این خونه چه غلطی میکنن؟..فقط میان تو تخت سرویس میدن حتما..

اخم هام با این فکر رفت تو هم و سرم رو انداختم پایین…
.

اخم هام با این فکر رفت تو هم و سرم رو انداختم پایین…

تو همین فکرا بودم که با صدای باز شدن در دستشویی سرمو بلند کردم و به سامیار نگاه کردم که با حوله ی کوچیک سفیدرنگی داشت صورتشو خشک می کرد…

حوله رو انداخت دور گردنش و نیم نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد بلند بشم..

راه افتاد سمت پله ها و منم پشت سرش رفتم..

همینطور که از پله ها بالا میرفتیم صداش رو شنیدم:
-فامیلیت چیه؟

اب دهنمو قورت دادم:
-فرهمند..سوگل فرهمند..

سرشو تکون داد و در همون اتاق اول رو باز کرد و گفت:
-امشب اینحا بمون..کلید رو دره خواستی قفل کن راحت باشی..اتاق منم همین اتاق روبروعه..کاری داشتی صدام کن..

با چونه ای لرزون سرمو پایین انداختم و با بغض گفتم:
-ممنون..خیلی ممنون..کمک بزرگی بهم کردین..هرطور بتونم جبران میکنم..ببخشید مزاحم شما شدم..ببخشید..از اینکه ولم نکردین تو خیابون ممنونم..

بی وقفه و تند تند داشتم تشکر میکردم که با تشری که زد ناخوداگاه ساکت شدم و شونه هام پرید:
-سوگل خانم..
.

با ترس نگاهش کردم که بی حوصله با چشم و ابرو به اتاق اشاره کرد و گفت:

-من خیلی خسته ام..تو هم حالت خوب نیست برو استراحت کن..فردا هم می تونی تشکر کنی..

لب ورچیدم و سرمو تکون دادم..بی شعور..

چرخیدم و با شب بخیر کوتاهی رفتم تو اتاق و درو بستم..همون پشت در ایستادم تا اینکه صدای در اتاق سامیار نشون میداد اونم رفته تو اتاقش..

کلیدو تو قفل چرخوندم و همونجا پست در سر خوردم و اوار شدم روی زمین…

دستمو روی دهنم فشردم تا صدای هق هقم از اتاق بیرون نره..

چطور می تونستم به پسری که امشب با سخاوت دست یاری به سمت منی که حکم یه غریبه رو داشتم دراز کرده، ضربه بزنم؟..

خدایا خودتم میدونی که من همچین دختری نیستم اما مجبورم..مجبورم…

رو زمین همون پشت در دراز کشیدم و جنین وار پاهامو تو شکمم جمع کردم و اشکهام با سرعت بیشتری از گوشه چشمم چکید…

خدایا عاقبتمون رو بخیر کن…
.

**********************************************

صبح که بیدار شدم تمام بدنم خشک شده بود..همون پشت در روی زمین خواب رفته بودم..

کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم..چند لحظه گنگ به اتاقی که واسم غریبه بود نگاه کردم و یه دفعه یادم اومد کجام و اینجا کجاست..

لبمو گزیدم و نگاهی به ساعت انداختم..١٠صبح بود..

تو سرویس اتاق ابی به دست و صورتم زدم و لباسمو مرتب کردم و رفتم بیرون اما خبری از پسره نبود..رفته بود سرکار..

چرا منو بیدار نکرده..

گنگ نگاهی به اطرافم انداختم و یه دفعه با فکری که تو سرم جرقه زد از جا پریدم و دویدم سمت در ورودی..دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین..

در باصدای تیکی بازشد و نفس راحتی کشیدم..ترسیدم منو یادش رفته باشه و درو قفل کرده باشه..

باید یه کاری می کردم منو اینجا نگه داره..گوشه ی لبمو جویدم و چشمامو دور خونه چرخوندم..

نگاهم روی اشپزخونه قفل شد و سری به تایید تکون دادم..

اول رفتم تو اشپزخونه دو لقمه نون پنیر خوردم و بعد میزی که یه صبحانه ی مختصر روش چیده شده بود رو جمع کردم..

رفتم تو اتاق یه لباس راحتی پوشیدم و دوباره برگشتم تو سالن..

نفس عمیقی کشیدم و با یه حس و حالی عجیب شروع کردم..

سالن رو مرتب کردم.. گردگیری کردم..جارو کشیدم..
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

به نظر من وقتی برگرده ببینه این تو خونس قاطی میکنه بحثشون میشه

Nahar
Nahar
2 سال قبل

سوگل رو گیرش میندازه🥴

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x