سورن نگاهش رو بینشون چرخوند و با همون لحن و صدا گفت:
-با من کاری نداشته باشین..جای وقت تلف کردن با من یه فکری بکنین..نشستین اینجا برای سیگار کشیدن من بحث می کنین؟….
بعد اخم هاش رو کشید توی هم و به البرز نگاه کرد و عصبی گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟..برای چی هنوز نرفتی جلوی خونه اون حرومزاده؟..اگه همین الان که مشکلتون شده سیگار کشیدن من اون از خونه دربیاد و بره سراغ پرند چی؟…..
انقدر این چند روز حال سورن بد بود که هیچکدوم باهاش بحث نمی کردن و هرکاری که می گفت، بی چون و چرا انجام میدادن….
انقدری سورن رو می شناختن که بدونن قصد ناراحت کردنشون رو نداره و صرفا بخاطره نگرانی و حال بدش تند رفتار می کنه….
البرز دستی به صورتش کشید و با ملایمت گفت:
-خودت دیشب گفتی امروز قراره بره کلانتری تا اظهاراتش رو بده…
سورن که این موضوع رو فراموش کرده بود، سری تکون داد و اروم تر گفت:
-باشه..تا فردا که اونجا نگهش نمیدارن..دروغاش رو میگه و میاد بیرون..بعدش دنبالش باش…
البرز از جاش بلند شد و گفت:
-باشه الان میرم..پس برم جلوی کلانتری منتظر باشم؟..یعنی تا الان رفته اونجا؟!…
کیان به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اره..قرار بود صبح زود بره..
سورن هم به ساعت نگاه کرد و گفت:
-منم میام..برم ببینم چه دروغی سر هم کرده..
کیان هم از جاش بلند شد و گفت:
-اگه تو این کار دست داشته باشه هیچ غلطی نمیتونه بکنه..بالاخره سوتی میده…
سورن پوزخند پرصدایی زد:
-انگار اون عوضی رو نمی شناسی..مطمئنم فکر همه جاشو کرده..الان با پررویی یه مشت دروغ تحویل میده و خودشو خلاص میکنه..از طرفیم هرثانیه که بگذره به ضررمونه..اگه تا وقتی منتظر سوتی دادنش هستیم بلایی سر پرند بیاره چی……
ته دل دنیز خالی شد و با ترس لب زد:
-خدانکنه..
البرز هم با نگرانی نگاهشون کرد و گفت:
-پس من میرم..شما هم جدا بیایین..شمارو اونجا ببینه نمیفهمه من منتظرم تعقیبش کنه…
سورن باز هم پوزخند زد:
-شک نکن تا حالا فهمیده دنبالشیم..از اینکه این چند روز اینقدر سر به راه شده باید بفهمیم..کِی کاوه صبح میرفت سرکار و شب یه راست می رفت خونه که الان دفعه دومش باشه..لاشی هممونو داره بازی میده……
کیان سری به تایید تکون داد:
-درسته..همین کارش نشون میده داره یه غلطایی میکنه..
بعد به دنیز نگاه کرد و گفت:
-منم با سورن میرم..تو بمون خونه مواظب خاله باش..
دنیز سری به تایید تکون داد و کیان ادامه داد:
-خبری چیزی هم شده سریع بهمون زنگ بزن..
دنیز باز هم سر تکون داد:
-باشه..شما هم منو بی خبر نذارین..تورو خدا هرچی شد بهم خبر بدین من اینجا دق میکنم…
کیان با مهربونی نگاهش کرد:
-باشه عزیزم..یکمم تا میاییم استراحت کن چشمات غرق خون شده…
سورن بی قرار و با عجله گفت:
-زود باشین دیگه..بریم..
البرز راه افتاد سمت در اما سورن هنوز قدمی برنداشته بود که صدای ملودی وار گوشیش تو فضا پیچید و همشون از حرکت ایستادن….
با عجله دستش رو توی جیبش برد و گوشیش رو دراورد..
نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و بعد به کیان نگاه کرد و لب زد:
-ناشناسه..
البرز برگشت و کیان هم قدم تند کرد به طرف سورن و گفت:
-جواب بده تا قطع نشده..
سورن سریع جواب داد و گوشی رو بغل گوشش گذاشت:
-بله..
با کمی مکث صدای کلفت و مردونه ای که لحن محکم و با ابهتی داشت، توی گوشش پیچید:
-سورن فرهمند؟!..
-بله خودم هستم..
-سرگرد طاهری هستم..از کلانتری تماس میگیرم..لطفا برای شناسایی، به ادرس پزشک قانونی که بهتون میدم تشریف بیارین….
================================
سه تایی جلوی پزشک قانونی ایستاده بودن و انگار روح از بدنشون جدا شده بود و قدرت هیچ حرکتی رو نداشتن….
رنگ های پریده و چشم های قرمز و دست های مشت شده، نشون از حال بدشون میداد…
البرز که به وضوح بغض کرده بود و چشم هاش پر اشک بود، سرش رو چرخوند سمت سورن و کیان و با صدایی تحلیل رفته گفت:
-من نمی تونم..نمیام..
قدمی عقب گذاشت و اینجوری از سخت ترین کاری که باید تو زندگیش انجام میداد شونه خالی کرد…
کیان که یک دستش رو به سرش گرفته بود، نیم نگاهی به سورن کرد و اروم صداش کرد:
-سورن..
شونه های سورن از صدای کیان پرید..با اینکه اروم صداش کرده بود اما انقدر غرق فکر بود که انگار از دنیایی دیگه پرت شد بیرون….
با چشم هایی بی روح و سرد به کیان نگاه کرد و گفت:
-چیه؟!..
کیان با نگرانی نگاهش کرد..این حالتش نرمال نبود..از وقتی توی خونه تلفن رو قطع کرده بود مثل یک تیکه سنگ سرد و سخت شده بود….
کمی بهش نزدیک شد و با تردید و خیلی محتاط گفت:
-بریم داخل؟..
سورن سرش رو چرخوند و دوباره به در ورودی نگاه کرد و سرش رو به تایید تکون داد…
دست های مشت شده و دندون هایی که محکم روی هم می فشرد، حال بدش رو عیان می کرد اما نمی خواست بروز بده….
پرند نمی تونست اینجا باشه..نمی تونست انقدر راحت از دستش بده..اونی که اومده بودن برای مشخص کردن هویتش، نمی تونست پرند باشه….
توی دلش مرتب این حرفارو تکرار می کرد تا بتونه سرپا بمونه و ویرون نشه…
وقتی اولین قدم رو برداشت، فهمید چقدر راه رفتن تو این لحظه براش سخته…
پاهاش همراهیش نمی کردن و انگار وزنه ی هزار کیلویی به هرکدوم از پاهاش وصل بود…
دو قدم به سختی برداشت اما بی اراده ایستاد و یک قدم برگشت عقب…
کیان که قدم به قدم باهاش همراه بود، متوجه ی حالش شد..
دستش رو روی شونه ش گذاشت و اروم گفت:
-سورن قوی باش..هنوز هیچی معلوم نیست..
سورن سرش رو چرخوند و با همون نگاهی که انگار از تمام احساسات دنیا خالی شده بود، به کیان نگاه کرد و لب زد:
-سرگرد گفت تمام مشخصاتش بهش میخوره..همون سن و سال رو داره و هیچ مدرک شناسایی هم باهاش نبوده..گفت احتمال اینکه خودش باشه خیلی زیاده….
کیان که خودش هم ته دلش خالی شده و خیلی ترسیده بود، سعی کرد قوی و محکم باشه…
توی این لحظه ها که هرکدوم یه جور داغون شده بودن، اون باید سرپا میموند تا بتونه بقیه رو جمع و جور کنه….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [25/03/1401 09:45 ب.ظ]
#پارت1376
فشاری به شونه ی سورن اورد و سعی کرد لحنش پرقدرت و دلداری دهنده باشه:
-بازم هنوز هیچی معلوم نیست..بیا بریم..
بازوی سورن رو گرفت و محکم دنبال خودش کشوند و سورن واقعا داشت رو به جلو کشیده میشد و اصلا تمایلی برای رفتن به داخل نداشت…..
وارد که شدن، لرزی به تنش افتاد و بی اختیار دستش رو به دیوار گرفت تا با تکیه بهش بتونه بایسته….
کیان با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
-همینجا بمون من برم با مسئولش صحبت کنم و بیام..
سورن بی حرف خودش رو کنار کشید و پشتش رو به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست…
کیان نگاهش کرد و کمی این پا و اون پا کرد اما بالاخره راه افتاد و رفت سمت اتاقی که کمی جلوتر قرار داشت….
سورن دوباره غرق دنیای خودش شد و صورت پرند با اون لبخنده زیبای همیشگیش، پشت پلک هاش نقش بست….
چطور هنوز زنده بود وقتی ازش خواسته بودن بیاد، پرندش رو شناسایی کنه و خودش مهر تایید بزنه روی از دست دادنش….
حاضر بود کل عمرش رو دنبالش بگرده اما هیچوقت خبرش نمی کردن که به اینجا بیاد…
اب دهنش رو قورت داد و با همون چشم های بسته و درحالی که صورت پرند هنوز پشت پلک هاش بود، زیرلب پچ زد:
-خواهش میکنم تو نباش..
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [26/03/1401 09:06 ب.ظ]
#پارت1377
با صدای کیان، چشم هاش رو باز کرد و مردی رو همراهش دید…
سرش رو بی حال تکون داد و کیان گفت:
-بیا بریم..
دوباره اب دهنش رو قورت داد و به سختی خودش رو از دیوار کند…
مردی که گویا مسئول اونجا بود، راه افتاد و کیان و سورن هم با شونه های افتاده و دل هایی پر از اشوب و تن لرزون، پشت سرش رفتن….
از یک راهرو گذشتن و بعد از پیچیدن به سمت چپ، جلوی یک در ایستادن…
هوای سرد و سکوتی که اونجا حاکم بود، ترس و وحشت به وجودشون می انداخت…
مردی که همراهشون بود، با کلید در رو باز کرد و خودش رفت داخل و برگشت و منتظر نگاهشون کرد…
کیان دوباره بازوی سورن رو گرفت و با قدم هایی کوتاه و پر از تردید رفت داخل و سورن رو هم با خودش برد….
هوا داخل سردتر بود و تن سورن دوباره به لرز افتاد..
کیان مستاصل نگاهش کرد و لب زد:
-سورن خوبی؟!..
سورن چشم هاش رو باز و بسته کرد و سعی کرد لحنش محکم و قوی باشه:
-خوبم!..
اما اصلا موفق نبود و صداش به شدت می لرزید و انگار از ته چاه می اومد…
کیان به مردِ نگاهی انداخت که جلوی یک در کوچک و قفسه مانند ایستاده بود و سرش رو به تایید تکون داد….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [28/03/1401 09:48 ق.ظ]
#پارت1378
مرد هم سری به تاسف برای حالشون تکون داد و دستگیره ی قفسه رو باز کرد و تخت کشو مانندی رو کشید بیرون….
سورن توی جاش تلو تلو خورد و بی اختیار نالید:
-یاخدا..
کیان دو دستی نگهش داشت و با نگرانی گفت:
-سورن حالت خوب نیست..می خواهی بیرون منتظر بمونی؟!…
سورن سرش رو به دو طرف تکون داد و قدمی جلو رفت..
باید می دید..باید با چشم های خودش می دید..این لحظه حکم مرگ و زندگی بعد از اینش رو داشت…
اگه پرند اینجا بود، مرگ و اگه نبود می تونست دوباره به زندگی امیدوار بشه…
جلوی تختی که از قفسه بیرون اومده بود و روش یک کیسه قرار داشت، ایستاد و کیان هم کنارش اومد….
یعنی ممکن بود پرندش داخل این کیسه باشه؟!..
تمام تنش به لرزش افتاد بود و پاهاش تحمل وزنش رو نداشتن….
دستش رو که به وضوح می لرزید، بلند کرد و سمت زیپ کیسه برد…
اما وسط راه یهو دستش رو عقب کشید و دو دستی به موهاش چنگ زد:
-خدایا..
مرد که دید هیچکدوم قدرت باز کردن زیپ رو ندارن، خودش دست به کار شد…
زیپ رو گرفت و اروم اروم پایین کشید..
سورن که دست هاش روی سرش بود و محکم موهاش رو میون دست هاش می کشید، همه ی وجودش شد چشم….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [29/03/1401 10:06 ب.ظ]
#پارت1379
تمام صداها قطع شد و انگار دنیا از حرکت ایستاد..
زیپ پایین رفت و بالاخره صورت کسی که داخل کیسه بود، پدیدار شد…
صورت رنگ پریده و لب های کبودش رو که دید، دیگه نتونست مقاومت کنه و پاهاش خم شد و دو زانو خورد زمین….
مشت هاش رو محکم به زمین کوبید و نفس زنان نالید:
-خدا..
کیان هم همونجا روی زمین اوار شد و کنارش افتاد..
جفتشون نفس نفس میزدن و انگار کیلومترها دویده بودن…
سورن که حس می کرد تمام بار دنیا روی شونه هاشِ، سرش رو خم کرد و بغضی که ساعتها قورتش داده بود، بالاخره ترکید….
مشت هاش رو به زمین فشار میداد و کل تنش می لرزید…
اشک هاش تو یک لحظه کل صورتش رو خیس کرد و رد اشک های داغش انگار پوست صورتش رو اتش میزد….
کیان با صدای گریه ی سورن، انگار کمی به خودش اومد و از خلسه ای که اسیرش شده بود، خارج شد…
چرخید سمت سورن و با دیدن حالت مظلومانه ش و شونه هایی که به شدت می لرزید، دلش به درد اومد….
خودش رو روی زمین کشید سمتش و شونه هاش رو گرفت و توی یک حرکت کشیدش توی اغوشش و محکم بغلش کرد….
گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [30/03/1401 09:38 ب.ظ]
#پارت1380
درحالی که جفتشون روی زانوهاشون بودن، سورن سرش رو روی شونه ی کیان گذاشت و شدت گریه ش بیشتر شد…
کیان دستش رو روی کمر سورن کشید و اشک های خودش هم فرو ریخت…
چند دقیقه ای توی این حال بودن و انگار داشتن بار سنگینی که روی شونه هاشون بود رو خالی می کردن که صدای مرد بلند شد….
جنازه رو سرجاش برگردونده بود و کنار سورن و کیان ایستاده بود…
کیان سرش رو بلند کرد و مردِ با نگاهی پر از تاسف گفت:
-حالتون خوبه؟!..
کیان سر تکون داد و خودش رو از سورن جدا کرد..
دست هاش رو دو طرف صورت سورن گذاشت و سرش رو بلند کرد و توی چشم های قرمز و خیسش نگاه کرد….
بغضش رو قورت داد و لب زد:
-بلند شو مرد..بلند شو خیلی کار داریم..
و خودش زودتر از جاش بلند شد و دست انداخت زیر بازوی سورن و کمکش کرد اون هم بلند بشه…
سورن با شونه های خمیده و پاهایی که همچنان می لرزید، به کیان تکیه داد و دوتایی به سرعت از اون اتاقک نحس بیرون زدن….
کیان به قدم هاش سرعت داد تا زودتر از اون ساختمان ترسناک خارج بشن…
همین که قدم بیرون گذاشتن و هوای تازه به صورتشون خورد، دوتایی نفس عمیقی کشیدن و محکم فوت کردن بیرون….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الخر نفهمیدم پرند بود یا ن
واای خب بعد چیشد؟؟؟
پرند بود یا نبود؟؟
لطفا زود به زود پارت بدین خیلی بی نظمه کلا داستان و یادمون میره