رمان گرداب پارت 239 - رمان دونی

رمان گرداب پارت 239

 

البرز که دقیقا پست سر کاوه حرکت میکرد، کمی سرعتش رو کم کرد:
-باشه..فقط به منم بگین میخواهین چیکار کنین..

سورن حوصله ی توضیح نداشت و کیان که دید سورن چیزی نمیگه خودش گفت:
-میخواهیم فکر کنه تورو پیچونده و دیگه کسی دنبالش نیست…

البرز متوجه ی هدفشون شد و با هیجان گفت:
-ایول..افرین چه فکر خوبی کردین..

کیان و سورن چیزی نگفتن و البرز جوری که کاوه شک نکنه، کم کم سرعتش رو کمتر کرد و وقتی بینشون چند تا ماشین فاصله افتاد ماشین رو کشید کنار خیابون و نگه داشت…..

سورن به سرعت از کنار ماشین البرز رد شد و گفت:
-خوبه..تو دیگه برو خونه..از اینجا به بعد با ما..

البرز نفس بلندی کشید و گفت:
-نمی خواهین منم اروم پشت سرتون بیام؟..شاید به کمکم نیاز باشه…

سورن سرش رو به منفی تکون داد و گفت:
-نه نباید ریسک کنیم..یه وقت متوجه میشه..

-باشه..پس منو بی خبر نذارین..اگه لازم بود زنگ بزنین سریع خودمو میرسونم…

سورن “اوکی” ای گفت و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد و گوشی رو انداخت روی کنسول ماشین….

فاصله شون زیاد بود و بینشون چندتا ماشین قرار داشت اما می تونستن ماشین کاوه رو ببینن…

هرچند لحظه سرعتش رو کم و زیاد میکرد و انگار می خواست مطمئن بشه باز هم دنبالش هستن یا نه….

سورن تمام تلاشش رو می کرد که ماشینش پشت بقیه ماشین ها مخفی بمونه و کاوه نتونه ببینه….

از این خیابون به اون خیابون می رفت و داشت کل شهر رو می چرخید…

کیان که اعصابش خورد شده بود، با حرص گفت:
-چه غلطی داره میکنه..

سورن هم شدیدا اخم هاش توی هم فرو رفته بود..

لب هاش رو بهم فشرد و گفت:
-داره هی میچرخه که اگه بازم دنبالش هستیم گمش کنیم…

-اشغال عوضی..این بشر شیطونم گول میزنه..

سورن سری به تاسف تکون داد:
-اینو سرگرد باید بفهمه..

-از کجا بفهمه..یه جوری همه چی رو برنامه ریزی کرده که مو لای درزش نمیره…

سورن مشت ارومی روی فرمون کوبید و غرید:
-فقط پرند پیدا بشه..اونوقت من میدونم و این لاشی..

کیان سری به تایید تکون داد و نگاهش رو به جلوش دوخت…

باز هم مدت زیادی توی سکوت گذشت و کاملا حواسشون بود که کاوه رو گم نکنن…

یک ساعتی بود دنبال کاوه بودن اما حتی چیز کوچکی هم دستشون نیومده بود…

حتی نمی دونستن دلیل این چرخیدن کاوه توی خیابون چی میتونست باشه…

امید زیادی داشتن که حدسشون درست باشه و کاوه ببرشون جایی که پرند بود…

باز هم کمی گذشت و با وارد شدن به خیابونی اشنا، اخم های جفتشون توی هم فرو رفت…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [15/04/1401 09:59 ب.ظ]
#پارت1393

نیم نگاه کوتاه و شوکه ای به همدیگه انداختن و دوباره به جلو خیره شدن…

با پیچیدن کاوه داخل کوچه ای که اصلا توقعش رو نداشتن، بهت زده خشکشون زد…

سورن ماشین رو سر کوچه نگه داشت و فرمون رو محکم بین انگشت هاش فشرد…

کیان سرش رو چرخوند و حیرون گفت:
-یعنی چی..

سورن که نگاه به خون نشسته ش به ماشین کاوه بود که داشت وارد خونه میشد، نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون و با یک حرکت در ماشین رو باز کرد و پیاده شد…..

کیان هم سریع پیاده شد و نگاهش رو به خونه ای دوخت که ماشین کاوه داخلش رفته بود و در داشت پشت سرش بسته میشد….

بهت زده سرش رو چرخوند سمت سورن و گفت:
-این همه دور خودش چرخید که اخرش بیاد خونه؟..

سورن لگد محکمی به تایر ماشین زد و غرید:
-لعنتی..فهمید دنبالشیم..دو ساعت دور خیابون چرخوندمون و اخرش اومد خونه…

-اخه از کجا فهمید..ما که خیلی مواظب بودیم..

سورن سرش رو چرخوند سمت کاوه و با خشم گفت:
-تو هنوز از کارای این جونور شوکه میشی..هنوز نشناختیش…

-اخه خیلی فاصلمون زیاد بود..اصلا بهش نزدیک نشدیم..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [16/04/1401 09:30 ب.ظ]
#پارت1394

سورن موهاش رو محکم چنگ زد و با فک منقبض شده گفت:
-نباید با ماشین من می رفتیم..حتما یه جایی دیدمون..لعنت…

کیان با ناامیدی سرش رو تکون داد:
-خیلی امید داشتم امشب سوتی بده..لعنتی انگار علم غیب داره..همیشه دو قدم ازمون جلوترِ…

دوباره به سورن نگاه کرد و اروم گفت:
-حالا چیکار کنیم؟!..

سورن با خشم سرش رو تکون داد و دوباره لگد محکم تری به تایر ماشین کوبید…

تمام تنش از حرص و عصبانیت می لرزید..

این دفعه مشت محکمی به سقف ماشین کوبید و کیان گفت:
-نکن سورن..

سورن در ماشین رو باز کرد و درحالی که می نشست داخل عصبی گفت:
-بشین بریم..

کیان هم داخل ماشین نشست و دوباره نگاهی به داخل کوچه انداخت…

باز هم با فکر به این یکی دو ساعت که کل شهر رو چرخیده بودن، عصبی شد و مشت دست راستش رو به کف دست چپش کوبید و لعنت فرستاد…..

سورن ماشین رو روشن کرد و تمام خشمش رو روی پدال گاز خالی کرد و ماشین از جا کنده شد…

کیان که می دونست الان سورن مثل یک بمب اماده ی انفجاره، حرفی نزد و محکم دستگیره ی بالای سرش رو گرفت و خودش رو به صندلی چسبوند…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [18/04/1401 09:16 ق.ظ]
#پارت1395

===============================

سورن نگاهش رو از ساختمان کلانتری گرفت و به البرز و کیان نگاه کرد…

لب هاش رو بهم فشرد و اروم گفت:
-هرموقع سرگرد خبرمون میکنه حالم بد میشه..وقتی میگه سریع بیایین، دفعه قبلی یادم میاد و روانم بهم میریزه….

کیان سری به تایید تکون داد و گفت:
-منم همینطور..

البرز هم دستی به صورتش کشید و گفت:
-بریم زودتر بفهمیم چی شده..

سورن سر تکون داد و سه تایی راه افتادن و وارد ساختمان شدن…

سرگرد باهاشون تماس گرفته و خواسته بود هرچه سریع تر خودشون رو به کلانتری برسونن…

جلوی در اتاق سرگرد ایستادن و سورن تقه ای اروم به در زد و منتظر شد…

با بفرمایید سرگرد، در رو باز کردن و وارد شدن..

سرگرد طاهری مثل دفعه های قبل، توی جاش نیمخیز شد و جواب سلامشون رو داد و اشاره کرد بشینن…

روی صندلی های جلوی میز نشستن و با استرس به سرگرد نگاه کردن…

کیان سکوت رو شکست و مضطرب گفت:
-خبری شده جناب سرگرد؟!..

سرگرد سری به تایید تکون داد و از جاش بلند شد..

به سمت کمدی که داخل اتاقش قرار داشت رفت و با کلید درش رو باز کرد و یک بسته ی تقریبا بزرگ از داخلش بیرون اورد….

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [20/04/1401 09:10 ب.ظ]
#پارت1396

در کمد رو بست و برگشت، دوباره روی صندلیش نشست و بسته رو روی میزش گذاشت…

نگاهش رو بین سورن و کیان چرخوند و با ابهت همیشگیش گفت:
-بهتون گفته بودم دنبال ردیابی سیگنال گوشی خانم پارسا هستیم…

سورن توی جاش جابه جا شد و با امیدواری گفت:
-ردشو زدین؟..

سرگرد باز هم سر تکون داد و درحالی که پاکتی که از داخل کمد اورده بود رو باز می کرد گفت:
-بله..کیفشون رو پیدا کردیم و گوشی هم داخلش بود..

کیف مشکی رنگی رو که داخل یک پلاستیک بیرنگ بود، از داخل پاکت در اورد و روی میز گذاشت…

سورن خیره به کیف، اروم لب زد:
-کیف پرندِ..چندبار دستش دیده بودمش..

سرگرد چند بسته کوچک دیگه هم از داخل پاکت دراورد که داخلشون گوشی و مدارک و چند قلم وسیله دیگه بود….

سورن خودش رو کشید سمت میز و نگاهش رو بین وسایل چرخوند و گفت:
-گوشی و وسایل پرندِ..

سرگرد پاکت خالی رو کنار گذاشت و گفت:
-بله..با رد سیگنال گوشی تونستیم کیفشون رو پیدا کنیم..مدارک هم متعلق به ایشون هستن…

کیان با نگرانی گفت:
-کجا پیداشون کردین؟!..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [21/04/1401 10:03 ق.ظ]
#پارت1397

سرگرد سری به دو طرف تکون داد و با تاسف گفت:
-یه جای خیلی پرت، داخل یک سطل زباله..گوشی کاملا شکسته شده و هیچی از داخلش نتونستیم پیدا کنیم….

سورن نفس حبس شده ش رو با اهی عمیق بیرون داد و چشم هاش رو بست…

کیان هم با ناامیدی به سرگرد نگاه کرد و گفت:
-یعنی از اینجا هم چیزی دستگیرمون نشد؟!..

-متاسفانه خیر..پرینت تماس های خانم پارسا رو هم گرفتیم..اونجا هم چیز مشکوکی پیدا نکردیم…

البرز که تا الان سکوت کرده بود، با این حرف سرگرد گفت:
-توی تماس هاش شماره کاوه بود؟..یعنی همینطور که گفته بود با پرند تماس داشته؟…

سرگرد سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-بله..همون تایمی که گفته بود چند تماس بینشون رد و بدل شده…

سورن دستی به صورتش کشید و گفت:
-دوربین های مداربسته جایی که کیف پیدا شده چی؟!..

-چک کردیم..همینطور که گفتم جای کاملا پرت و کم رفت و امدی کیف پیدا شد..فقط یک سوپرمارکت اون اطراف بود که دوربین داشت..اونم چک کردیم…..

سورن و کیان و البرز همزمان گفتن:
-خب؟!..

سرگرد نفسش رو فوت کرد و گفت:
-یک سمند مشکی رنگ کنار سطل زباله نگه میداره و کیف رو میندازه داخلش..ماشین بدون پلاک بود..دوربین ها هم اونقدر کیفیت ندارن که بشه کاملا داخل ماشین رو دید…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [22/04/1401 09:42 ب.ظ]
#پارت1398

سری تکون داد و قبل از اینکه کسی سوالی بپرسه، خودش ادامه داد:
-روی هیچکدوم از وسایل هم اثر انگشتی پیدا نشد..توی دوربین ها هم کاملا مشخصه فردی که کیف رو میندازه داخل سطل، دستکش داره…..

سه تاشون مستاصل به سرگرد نگاه کردن و با ناامیدی تکیه دادن به صندلیشون…

سورن دست هاش رو مشت کرد و نالید:
-لعنتی..خیلی به زدن رد گوشیش امیدوار بودم..

سرگرد هم سری به تایید تکون داد:
-ما هم همینطور..اما این موضوع نشون میده که با فرد یا فردهای حرفه ای طرفیم..اینطور که معلومه کاملا با برنامه ریزی پیش رفتن و تا حالا هیچ سرنخی از خودشون به جا نگذاشتن……

هر سه سکوت کرده بودن و کاملا امیدشون رو از دست داده بودن…

سرگرد که متوجه ی حال بدشون بود، دست هاش رو توی هم قفل کرد و با اطمینان گفت:
-نگران نباشین..همکارهام دارن تمام دوربین های اون اطراف رو چک میکنن..دنبال دوربین های تمام مسیرهایی که ممکنه اون ماشین رفته باشه هستیم..باید ببینیم اون ماشین بعد از انداختن کیف از کدوم مسیر رفته..شاید اینطوری ردی ازشون بگیریم……

سورن چشم هاش رو باز کرد و به سرگرد خیره شد:
-اما گفتین اونجا دوربین دیگه ای نبوده..

-بله اونجا نبوده اما توی مسیرهایی که بعد از اون ماشین میتونسته ازشون رد بشه، دوربین هست…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [23/04/1401 09:38 ب.ظ]
#پارت1399

سورن با برقی که ته چشم هاش سو سو میزد گفت:
-پس هنوز امیدی هست؟!..

-بله..همینطور که بیکار نمیشینیم..کار بسیار سخت و زمان بری هست اما تنها چیزی که الان دستمونه همین فیلم هاست و دنبالشون رو میگیریم….

سورن با امیدواری که دوباره ته دلش نشسته بود، تشکر کرد و سرگرد سر تکون داد و گفت:
-خواهش میکنم..راستش برای این حرفها نگفتم بیایین اینجا…

کیان اخم هاش رو کمی توی هم کشید گفت:
-خبر دیگه ای هم هست؟..

سرگرد از داخل کشوی میزش یک فلش دراورد و از جاش بلند شد و گفت:
-ازتون خواستم بیایین تا فیلمارو شما هم ببینین..شاید ماشین براتون اشنا بیاد…

کیان و سورن و البرز سریع از جاشون بلند شدن و سورن گفت:
-کجا باید ببینیم؟..

سرگرد رفت سمت در اتاقش و گفت:
-دنبالم بیایین..

سه تایی بلند شدن و پشت سر سرگرد راه افتادن..

از اتاق بیرون رفتن و از یکی دوتا راهرو رد شدن و جلوی یک اتاق ایستادن…

سربازی که جلوی در اتاق ایستاده بود، با دیدن سرگرد سریع احترام نظامی گذاشت و سرگرد با گفتن ازاد، در اتاق رو باز کرد….

درحالی که خودش داخل می رفت گفت:
-بفرمایید داخل..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [26/04/1401 10:44 ب.ظ]
#پارت1400

سه تایی وارد اتاقی شدن که یک میز بزرگ داخلش بود و دورش کلی صندلی چیده شده بود…

سرگرد به صندلی ها اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بشینین..

هرکدوم روی یک صندلی نشستن و منتظر به سرگرد نگاه کردن…

سرگرد به سمت تلویزیون بزرگی که به دیدار نصب بود رفت و فلشی که با خودش اورده بود رو بهش وصل کرد….

کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد و بعد از زدن چند دکمه، فیلمی کم کیفیت که به وضوح تار بود، شروع به پخش شد….

سورن با دیدن کیفیت فیلم، دندون هاش رو بهم فشرد و با حرص گفت:
-لعنتی..این چه مدل دوربینیه..

سرگرد سری به تاسف تکون داد و گفت:
-دوربین یک سوپرمارکت کوچکه که فقط برای اطمینان از دزدی نشدن نصب شده..توقع بیشتری هم نمیشه ازش داشت..خوبه که همین هم بوده….

سورن سریع تکون داد و همگی با چشم هایی خیره و گرد کرده به تلویزیون خیره شدن…

سطل زباله ای که کیف داخلش پیدا شده بود، گوشه ی تصویر دیده میشد…

بعد از چند دقیقه ماشین مورد نظر که یک سمند مشکی بود، کنار سطل زباله نگه داشت و شیشه ی ماشین رو فقط به اندازه ای که بتونه کیف رو بیرون بیاره، پایین کشید…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملیحه
ملیحه
11 ماه قبل

چرا اینقدر دیر به دیر پارت می‌ذاری
پی دی آف کامل سورن و پرند هست؟
من چند ماه همش فکرم درگیر این رمان
من چند تا رمان خوندم تموم شد ولی این هنوز…

Mahsa
Mahsa
11 ماه قبل

همیشه داستان و از یه سمت مینویسی
یکم از بقیه م خبر بده
یکم بگو بفهمیم پرند کجاس اصلا
من ک کلا یادم رفته بود داستان سوگل بود این رمان
کلی فکر کردم تا اسم سامیار و یادم اومد😂

Rmh
Rmh
11 ماه قبل
پاسخ به  Mahsa

اره دقیقا! خیلی از اون دوتا دور شدیم…

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

چرا نویسنده از وضعیت پرند چیزی نمینویسه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x