رمان گریز از تو پارت 146

4
(4)

 

 

حرف های منصور هنوز توی ذهنش بود ولی نتوانست با دخترک راجبش حرف بزند فقط میدانست که اگر بمیرد هم نمیگذارد قدمی ازش دور شود. به حرفای منصور اعتماد نداشت. این جماعت کفتار صفت نمی‌گذاشتند آب راحت از گلوی دخترک پایین رود. به محض خارج شدن از ایران کارش را تمام می‌کردند!

 

_ارسلان؟ حواست با منه؟

 

نگاهش با مکث سمت چشم های شفاف او برگشت.

 

_نشنیدم چی گفتی؟

 

یاسمین لب گزید: کلا از دیشب تو هپروتی. بزور دو کلمه حرف میزنی اونم که همش تو فضایی…

 

_خب؟

 

_پرسیدم با خواهر دانیار چیکار کردی؟

 

صورت ارسلان جمع شد: به تو چه؟

 

پلک های یاسمین لرزید و نامش را زیر لب زمزمه کرد.

 

_تو این قضایا اصلا دخالت نکن. تاکید میکنم اصلا… چون بعضی رفتارای من دست خودم نیست.

 

_حتی با من؟

 

ارسلان خیره شد به چشم های که زور میزد تا خیس نشود. سر که تکان داد ته دل یاسمین لرزید.

 

_یه چیزایی باید مثل قبل بمونه. وگرنه این رابطه جز موش و گربه بازی به جایی نمی‌رسه. الانم دلیلی نداره ناراحت باشی!

 

دست های دخترک توی سینه اش جمع شد: نه‌ ناراحت نیستم.

 

پشت بند حرفش ابروهایش را تا ته بالا داد تا چشم هایش پر نشود. ارسلان لبخند محوی زد و به نمیرخش خیره شد…

 

_یاسمین من تا حالا به هیچکس تو زندگیم جواب پس ندادم.

 

_من هیچکس نیستم ارسلان خان.

 

قلب ارسلان لرزید. کاش میتوانست گونه ی سرخش را ببوسد!

 

_باشه ولی در هر شرایطی بازم من تصمیم میگیرم چیکار کنم. قرار نیست راجب کار و بارم بخاطر احساسات تو کوتاه بیام. تو زن منی،جدای همه ی این بازیا و داستانا. اگه بخوای قاطی این چیزا بشی که…

 

_چی میشه؟ بعدش دیگه زنت نیستم؟

 

صدایش روی مدار بغض لغزید. ارسلان با درد پلک زد…

 

_بچه بازی درنیار یاسمین. من تو رو واسه آرامشم میخوام نه اینکه مثل بقیه بخاطر زندگی نکبتیم پیشم باشی. واسه قلبم…

 

سر یاسمین‌ جوری چرخید که گردنش درد گرفت. ارسلان به سرعت نگاهش را دزدید و وقتی در اتاق باز شد، با امدن متین و محمد نفس راحتی کشید.

 

 

 

روی تخت که دراز کشید نفس به جانش برگشت و دردش کمی آرام گرفت‌. شاید اگر از زور غرور نبود فریادش به آسمان میرفت. چشم که بست، سایه ی دخترک را بالا سرش حس کرد. یاسمین پتو را روی تنش انداخت و با کمی مکث ازش فاصله گرفت…

 

_خوابی ارسلان؟

 

پلک های ارسلان ناشیانه لرزید اما چشم باز نکرد: نه!

 

_عه! خب گرسنه نیستی؟ برات غذا بیارم؟

 

_نه!

 

یاسمین اخم با مزه ای کرد:

 

_باشه عنق خان!

 

لب های ارسلان کشیده شد ولی اجازه نداد لبخند محوش نمایان شود.

 

در اتاق که بسته شد به امید بیرون رفتن دخترک چشم باز کرد و سر چرخاند که با دیدن یاسمین دست به کمر مقابل در، جا خورد. گره ی اخم های دخترک کورتر شد…

 

_تو چرا بازم بداخلاق شدی؟

 

_خسته ام یاسمین.

 

_حتی واسه من؟ یعنی با منم نمیخوای حرف بزنی؟

 

ارسلان ابرو بالا انداخت:

 

_نه تو خیلی حرف میزنی سردرد میگیرم.

 

دست یاسمین‌ با تعجب از کمرش پایین افتاد. فقط نگاهش کرد که او لبخند زد:

 

_شوخی کردم!

 

یاسمین لب هایش را کج کرد:

 

_وای چقدر خندیدم.

 

ارسلان خندید: بیا اینجا…

 

_نه نمیام‌. اگه حرف بزنم و سردرد بگیری چی؟

 

ارسلان کلافه شد: شروع نکن یاسمین!

 

_نه دیگه، من میرم شما استراحت کن ارسلان خان!

 

ارسلان پوفی کشید و دخترک ادایش را درآورد…

 

_باید حموم کنی که به متین میگم بیاد کمکت. خودمم…

 

_خودت میای کمکم.

 

_نمیام!

 

ارسلان جدی شد: اون روم و بالا نیار یاسمین.

 

یاسمین شانه ای بالا انداخت و سمت در برگشت که صدای او بالاتر رفت.

 

_الان دستم بهت نمیرسه. ولی بعدا چی؟ پا میشم که… تلافی این سرکشی هاتو بهت پس میدم دیگه!

 

یاسمین لبخند زد: حالا من یکم از فرصت استفاده کنم و حرصت بدم تا بعد خدا بزرگه.

 

 

 

ارسلان با حرص پلک بست و دخترک با نیشی باز از اتاق بیرون رفت. خسته بود و بعد از سه روز بیداری و بیمارستان واقعا به استراحت نیاز داشت. چشمهایش بزور باز مانده بود که جلوی در اتاق ماهرخ را دید… زن معنادار نگاهش کرد:

 

_خسته نباشی خانم فداکار.

 

یاسمین‌ آهی کشید و تشکر کرد.

 

_ولی دارم میمیرم فقط میخوام یکم بخوابم.

 

_خب بخواب ولی وسایلات همه تو اتاق آقاست…

 

یاسمین‌ با حیرت نگاهش کرد و بعد یادش امد که چه خاکی به سرش شده…

 

_وای ماهرخ!

 

_چیه؟ مگه خودتون نخواستید؟

 

_بدبخت شدم! همین الان با این اقای خوشمزه بحث کردم و اومدم بیرون.

 

ماهرخ خندید و یاسمین‌ دست به سرش گرفت:

 

_میرم تو سالن میخوابم. دنیا که به آخر نرسیده!

 

_دیوونه ی لجباز! متین که گفت رابطه تون خوب شده! بازم خراب کاری کردی؟

 

_وااا…

 

_مگه به اقا نگفتی دوسش داری؟ دیگه این حرکات چیه دختر؟

 

چشم های یاسمین گرد شد: یعنی متین گذاشت ما برسیم و بعد بهتون اطلاعات بده؟ یعنی مهلت داد؟

 

ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد: حالا مگه چیشده؟ من غریبه ام؟

 

_نه ولی نیومده برام دست گرفتی. مگر اینکه دستم به این پسرت نرسه!

 

ماهرخ بازویش را گرفت و سمت اتاق ارسلان هل داد:

 

_دو ساعت دیگه اقا رو میبری حموم بعدم من شام میارم براتون. لوس بازی رو بذار کنار و بدون آقا اصلا نازت و نمیکشه.

 

_ماهرخ…

 

زن در اتاق را باز کرد و او را داخل هل داد:

 

_فعلا بخواب!

 

یاسمین سکندری خورد و نتوانست تعادلش را حفظ کند. نگاه ارسلان با تعجب رویش نشست و ماهرخ در را توی صورتش بست! یاسمین لبخند مسخره ای زد:

 

_خداروشکر ماهرخ نمی‌ذاره من کمبود مادرشوهر و حس کنم و همینطور مثل اینکه متین قراره جای خواهر شوهرم باشه. دهن لق و فضول…

 

ارسلان با خونسردی سرش را تکان داد:

 

_یادت نبود که وسایلت اینجاست؟

 

_یادم نبود بدبخت شدم دوستان بهم یادآوری کردن.

 

بعد هم سمت تخت رفت و آن طرفش با فاصله از او دراز کشید. انقدر خسته بود که بدون مکث چشم هایش را بست. ارسلان صدایش را شنید…

 

_الان می‌خوابیم ارسلان، ایشالا شروع کلکل و دعوا از فردا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 5 (1)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
IMG 20230123 123948 944

دانلود رمان ضماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۰۰۳۵۱۷۱۸۴

دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس…
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nnn
Nnn
1 سال قبل

واقعا چه وضعشه فاطمه..
سایت چرا اینقدر بی نظم شده؟؟
یعنی نباید برای امثال منی که دقیقا از همون روز اول پارت گذاری این رمان بودیم، خوندیم و کلی نظر دادیم تا نویسنده و خودت انرژی بگیرید عرضش قائل بشید؟؟

سایه
سایه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

واقعا متاسفم برای نویسنده.

Hani
Hani
1 سال قبل

هفته ای ده خط فقط ؟؟ خسته نشید یوقت همینکارا رو میکنید مخاطب از خودتون و نوشته هاتون خسته میشع و حالش بهم میخوره یا مثه ادم پارت بدید یا اینکه اول کامل بنویسید بعد منتشر کنید :///

Tamana
Tamana
1 سال قبل

😂 😂 😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x