رمان گلادیاتور پارت 181

5
(2)

 

 

 

 

یزدان میان حرفش پرید ………… گوش های داغ کرده و سینه برهنه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، می توانست حجم بالای عصبانیتش را نشان دهد .

 

 

 

ـ بهت گفتم از روی اون مبل لعنتی بلند نشو تا من برگردم …………… اما گوش نکردی ………… اما بلند شدی و رفتی . چرا ؟ مگه من بهت هشدار نداده بودم که یه دختر تنها تو این مهمونی امنیتی نداره .

 

 

 

چشمان گندم لبریز شد و قطره اشک روی گونه اش چکید و رد انداخت …………. چهره درهم کشید . یزدان ناعادلانه قضاوتش می کرد . او آنقدر بی عقل و بی منطق نبود که بخواهد با لجبازی بچگانه ای زندگی اش را به خطر بی اندازد .

 

 

 

صدایش بالا گرفت ……….. فشار زیادی را متحمل شده بود . حس می کرد همچون فنری شده که تا جا داشته جمعش کردند و حالا به یک آن تمام پتانسیلش خالی شده و فنر به هوا پریده .

ـ مگه من چاره ای جز فرار داشتم ؟ ………. اصلا می موندم که چی بشه ؟ مگه تو بودی ؟ مگه بودی که ازم حفاظت کنی ؟ جلالم که معلوم نبود کجا رفته بود ……….. وقتی مرده کنارم نشست و به زور من و به خودش چسبوند و خواست اذیتم کنه تو کجا بودی که الان بازخواستم می کنی که چرا حرفت و گوش نکردم ؟؟؟ …………… من نمی دونستم اینجا چه جور جائیه …………

 

 

 

و انگشت اشاره اش را سمت یزدان ابرو درهم کشیده گرفت و تکانش داد و ادامه داد :

 

 

 

ـ اما تو می دونستی اینجا چه جور جائیه ، اما با این حال بازم ولم کردی و رفتی . تو بودی که رفتی …………. اگه برام اتفاقی می افتاد ، این تقصیر تو بود که من و گذاشتی و دنبال یکی دیگه رفتی . تو بودی که با رفتنت به اون مرتیکه فرصت دادی تا جلو بیاد و بهم دست بزنه …………

 

 

 

یزدان عصبی جلو رفت و پنجه هایش را پشت گردن گندم انداخت و او را به سمت خودش کشید و عصبی و خشمگین از لا به لای دندان هایش غرید …………. طاقت شنیدن ادامه حرف گندم را نداشت . معترض صدایش زد :

 

 

 

ـ گندم ………..

 

 

 

گندم ترسیده از صدای بلند او خودش را جمع کرد :

 

 

 

ـ سر من داد نزن .

 

 

 

یزدان پلک برهم فشرد و گردن پایین انداخت …………… حالا که تمام ماجرا را فهمیده بود ، می دید که گندم هیچ راهی جز فرار و رفتن از آنجا نداشته .

 

 

 

 

 

 

فاصله باقی مانده میانشان را خودش آرام جلو رفت و دست آزادش را از پشت شانه گندم رد کرد و او را به سینه اش چسباند و اجازه داد گندم صدای سر به فلک کشیده قلبش را بشنود و حس کند .

 

 

 

گندم بی طاقت هق هقش را شکاند و یزدان پشیمان از صدایی که سر او بلند کرده بود ، سر پایین تر کشید و لبانش را به گوش گندم چسباند و آرام ، با همان صدای بمش زمزمه کرد :

 

 

 

 

ـ دیگه سرت داد نمی زنم ……… گریه نکن .

 

 

 

ـ من وقتی از همه عالم و آدم می ترسم ، به تو پناه می یارم …………. اما وقتی از خودت بترسم ……….. بی کی پناه ببرم ؟ ها ؟ پیش کی برم که آرومم کنه ؟

 

 

 

یزدان بیشتر از قبل درهم فرو ریخت ………… ناخواسته گندم را ترسانده بود .

 

 

 

حلقه دستانش را تنگ تر کرد و گندم را بیشتر به سینه اش فشرد :

 

 

 

ـ وقتی صدای جیغ و زجه های از ته دلت و شنیدم روح از تنم رفت ………… وقتی دیدم اون حروم زاده تو رو گرفته و داره اذیتت می کنه ، قلبم ایستاد …………. تنها چیزی که می دونستم اینه که باید تو رو از چنگال اون پست فطرت آزاد کنم . دیگه چیزی نفهمیدم …………. برای یک آن خون جلو چشمام و گرفت .

 

 

 

و با مکثی حلقه دستانش را اندکی شل کرد و دست روی بازوی او گذاشت و گندم را از سینه اش جدا کرد و دست به زیر چانه اش انداخت تا نگاه گندم را به سمت چشمان خودش بالا بکشد ………….. ادامه داد :

 

 

 

ـ اما این باعث نمیشه که تو برای اومدن سمت من به شک و شبهه بیفتی ………… تو باید در هر صورت من و انتخاب کنی ………… باید در هر حالتی سمت من بیای ………. یعنی جز این انتخاب دیگه ای نداری . تو محکومی به بودن با من . چون منم جز تو ………… کس دیگه ای رو ندارم . چون منم بجز گندمم کس دیگه ای رو دوست ندارم .

 

 

 

گندم با بغضی تلنبار شده انتهای حلقش ، در حالی که توانی برای مهار کردن لرزش چانه اش نداشت ، در چشمان جدی یزدان نگاه کرد و اشک روی گونه های خیسش لیز خوردند و پایین رفتند …………. او شکایتی از این محکومیت نداشت ……….. از این اجبار هم شکایتی نداشت . زیرا به نظرش این جبر و اجبار شیرین ترین محکومیتی بود که می توانستند برای یک نفر اتفاق بی افتد …………. یزدان بعد از خدای در آسمان ها ، معبود روی زمینش بود .

ـ وقتی اون پایین با اون عصبانیت دیدمت ……….. وقتی هولم دادی ………….. برای یک آن حس کردم نمی شناسمت . چشمات ترسناک شده بودن ………… خودت ترسناک شده بودی ………….. انگار یزدانی که می شناختم ، نبودی ………..

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید ……….. گندم آنچه را که نباید می دید را دیده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

مگ تو اتاقشون دوربین نیست😐؟ مکه قرار نبود فرهاد نفهمه گندم بر یزدان مهمه دارن حرف می زنن که 😐

Sara
Sara
پاسخ به  black girl
1 سال قبل

نه دیگه
تو اتاق دوربین بود ولی شنود نبود اابته که با دوربین هم میشه فهمید که یزدان چقدر به گندم اهمیت میده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x