زندگی من کاملاً سیاه بود، ولی سیاهترین نقطهش به وجود نوید برمیگشت!
اولین باری که دستم مشروب داد بعد از یه مستی عمیق و سردرگمی ناب، وقتی به خودم اومدم که این خالکوبی روی شونههام نقش بسته بود.
بیشک این بشر یه شیطان مصور بود.
از اون موقع برام عبرت شد که افسار زندگیم رو به دستش نسپارم.
اوایل حتی بهش نگاه هم نمینداختم، ولی کمکم به وجودش عادت کردم و شاید بشه گفت ازش خوشم اومد. یه یادگار دائمی از اولین رفیقی که توی زندگیم داشتم.
شاید این خالکوبی بال فرشته روی شونههای من بیربطترین توصیف نسبت به شخصیتی که از خودم ساختم باشه. شاید به قول نوید من اشتباه میکردم و این بالها برای پرواز یه شیطان بود، ولی حاضر نبودم پاکش کنم.
نم موهام رو با حوله گرفتم. با ضربهای که به در خورد با همون حوله بهطرف در رفتم. به احتمال زیاد نوید و ندا بودن.
از وقتی استاد محبورمون کرده بود با بچههای سازمان توی یه ساختمون زندگی کنیم یه روز هم از دستشون آسایش نداشتم.
در رو که باز کردم نوید کتشلوار رو بهسمتم گرفت.
– زود باش بپوش بریم. دیرمون شد یاک. استاد عصبانی میشه.
کتشلوار رو از دستش گرفتم.
– بهجهنم…
– به تو چیزی نمیگه، ماها رو به چهارمیخ میکشه. زود باش پسر.
ندا سرش رو از زیر بازوی نوید داخل آورد.
– هر بار که میبینمت هاتتر میشی! به کجا داری میری پسر؟
نوید ضربهای به پیشونی ندا کوبید. با خنده سرم رو تکون دادم و نگاهی به سر و وضعش انداختم.
بلوز سفید و نازک و یه شلوار چرم دخترونه تنش بود. صورتش هم از سفیدی برق میزد.
مثل همهی مواقعی که نوید بود جرئت آرایش کردن نداشت، ولی از گوشوارههای محبوبش دست نکشیده بود. میدونستم برای همین هم توی خونه کلی جنجال داشتن.
بهسمت اتاق رفتم تا لباسهام رو بپوشم. صدای پچپچ نوید و ندا کموبیش به گوشم میرسید.
– رسیدیم نیما عین آدم میشینی یه گوشه، نه لوسبازی درمیآری نه صدات درمیآد! به خدا ببینم رفتی سمت بادیگاردا، بیایم خونه با کمربند سیاه و کبودت میکنم.
صدای ندا بلند شد.
– از همین الان شروع نکن نوید. به خدا ایندفعه از استاد میخوام جات رو از من جدا کنه، راحت شم از دستت خر وحشی.
– جرئت داری یه قدم از کنار من جم بخور.
سرم رو به دو طرف تکون دادم و لباسهام رو پوشیدم.
ندا انقدر با سازمان و کارهاشون اخت شده بود که استاد خودش حضور اون رو بین بچهها سازماندهی میکرد.
نوید راضی به حضور ندا نبود، ولی در مقابل حرف استاد کاری ازش برنمیاومد.
از آخرین باری که ندا تونسته بود گاوصندوق شرکت معصومی رو باز کنه زیادی توی چشم استاد عزیز شده بود و این مسئله نوید رو عصبی میکرد.
دستی به موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
ندا چشمهاش رو ریز کرد.
– تو که اجازه نمیدی کسی مخت رو بزنه چرا انقدر خوشتیپ میکنی؟
نوید سرش رو با تأسف تکون داد.
– دیوونهس به خدا. اینهمه داف تو دمودستگاه سازمان ریخته، اونوقت این سرش به آخورش گرمه. تعارفم میزنن میگه نه ممنون. انگار چایی گذاشتن جلوش، رد میکنه.
بی هیچ حرفی نگاهشون کردم. ندا نچی کرد.
– بیا بریم. این رو ول کن، نمیفهمه چی میگه اصلاً…
بازوم رو گرفت و بهسمت در هلم داد.
– تو هم که انگارنهانگار یکی داره باهات حرف میزنه، شبیه ربات میمونی.
در رو کلید کردم.
– جوابی برای مزخرفگوییاتون ندارم.
نوید ضربهای به بازوم زد.
– حالا چرا در رو قفل میکنی؟ انگار اگه بخوان خونه رو بگردن یه قفل واسهشون جوابه! بیا بریم بابا، معطل نکن دیرمون شد.
ندا اشارهای به نوید زد.
– یاکان کارش رو بلده، میدونه هرچی منتظر بذاره خواهانش بیشتره! مثل تو هول که نیست.
نوید اخمی بهمون کرد.
– مگه من واسه معامله دارم میرم؟
شبنم یه ساعته منتظرمه، پوسید بین اونهمه چشمهیز.
بهسمت آسانسور رفتیم. ندا دکمه رو فشار داد و گفت: پس بگو قضیه از کجا آب میخوره، آقا معطل یاره!
نگاهی به چشمهاش انداختم، حسابی برق میزد.
میدونست استاد اجازه نمیده حتی به شبنم نزدیک بشه. میدونست این رابطه نشد داره ولی بازهم چشمهاش برق میزد…
پس من چرا دیگه چشمهام برق نمیزد؟
نکنه همینقدر امیدم رو هم از دست داده بودم؟
راشد تکیه زده به ماشین منتظرمون بود.
همینکه نشستیم سریع پرسید: کسی فلش اضافه نیاورده؟ من آهنگای این رو گوش نمیدم.
ندا اخمی بهش کرد.
– آهنگاش به این قشنگیه، چیکارش داری؟
نوید نچی کرد.
– این عاشق نیست، نمیفهمه آهنگ خوب یعنی چی. راه بیفت بریم دیر شد.
راشد با اخم ماشین رو راه انداخت. خم شد ضبط رو روشن کنه که قبل از اون فلشم رو از روی ضبط کندم.
با تعجب بهطرفم برگشت.
– چیکار میکنی یاک؟ بده میخوام آهنگ بذارم.
فلش رو توی جیبم گذاشتم و با چشمهای بسته سرم رو به صندلی تکیه دادم.
– جلوت رو نگاه کن. از دفعهی بعد میتونی فلش خودت رو بیاری. این آهنگا مال منه.
ندا آروم خندید.
– ببین سر چی دارن بحث میکنن! به خدا از بچهها هم بدترید. بیا، من فلش آوردم بزن.
اهمیتی بهشون ندادم و چشمهام رو بسته نگه داشتم. ترجیح میدادم جای شرکت توی اون مهمونی احمقانه تو بالکن بشینم و کتاب بخونم…
صدای آهنگ که بلند شد فکرم آشفتهتر شد، یه موزیک متال و بیمحتوا. حتی متوجه نمیشدم چی میخونه!
چشمهام رو باز کردم و به بیرون خیره شدم.
مأموریت جدیدی توی راه بود و این یعنی یه سرگرمی جدید برای از یاد بردن همهچیز.
همینکه ماشین رو نگه داشت پیاده شدیم و بیتوجه به راشد بهسمت ورودی سالن راه افتادیم.
خدمتکار با دیدنمون سریع عقب کشید و در رو باز کرد.
با ورودمون به سالن چند لحظه همه مکث کردن و بهسمتمون برگشتن.
چشمهام توی سالن چرخ خورد و روی استاد خیره موند، دقیقاً کنار مرید و دخترش ایستاده بود.
– اومدید بچهها؟ بابا گفت همینکه رسیدید ببرمتون پیشش.
با شنیدن صدای شبنم حواسم از مرید پرت شد.
نوید چشمکی بهش زد.
– چه خبره؟ خوشگل کردی دختر!
شبنم شونهای بالا انداخت.
– نمیدونم، بابا ازم خواست.
همون لحظه راشد هم وارد سالن شد و بهطرفمون اومد.
– بریم پیش استاد. چرا اینجا ایستادید؟ همهی نگاهها روتون زوم شده.
نگاهی به اطراف انداختیم و بهسمت استاد راه افتادیم.
اشارهای به مرد بوری که کنارش نشسته بود زد و با دست ما رو بهش نشون داد
همینکه بهش رسیدیم لبخند زد و بههمراه مرید و مرد غریبه ازجا بلند شد.
– سرکان، معرفی میکنم… اعضای گروه من که گفته بودم خیلی روشون حساب باز میکنم.
نگاهم بهسمت مرید چرخید. با اخم نگاهمون میکرد.
بهخاطر مستقل کار کردنمون هیچوقت بهمون اعتماد نداشت.
ذاتاً مرد شکاکی بود. همین هم کار رو برای نزدیک شدن بهش سخت میکرد.
استاد دست روی شونهی راشد گذاشت.
– شوفر، رانندهی گروه… قهرمان مسابقات رالی بوده، هیچکس به گرد پاش هم نمیرسه.
دستش رو بهسمت نوید گرفت. زیاد از نوید خوشش نمیاومد، چون نمیخواست به شبنم نزدیک باشه.
– فایتر، مبارز گروه… حتی تو مبارزات دوستانه هم کسی از زیر دستش بدون دستوپای شکسته برنگشته.
نوید سری تکون داد.
– خوشوقتم، این آقا رو معرفی نمیکنید؟
استاد اخمی بهش کرد و بهسمت من برگشت. چشمهاش درخشید و لبخندش پررنگ شد.
– در آخر یاکان، مغز متفکر این گروه. همهی فعالیت سازمان بعد از من زیر دست یاکان میچرخه. توی هرچیزی که فکرش رو بکنی تبحر داره و امکان نداره توی مأموریتهاش شکست بخوره.
سرکان ابرویی بالا انداخت و چشمهاش رو ریز کرد.
– پس یاکان معروف تویی؟ درسته که میگن چهارتا از آدمای سرهنگ افخمی رو زندهزنده توی آتیش سوزوندی؟ برای همین بهت میگن یاکان؟
توی سکوت بهش خیره موندم. هیچوقت از آدمای بور خوشم نمیاومد، حس میکردم محکم و قابلاعتماد نیستن.
نگاهی به چهرهی پر از اخم نوید انداختم. انگار اونهم با من همنظر بود.
حرفهاش رو نادیده گرفتم و بهطرف استاد برگشتم.
– چرا ازمون خواستی بیایم اینجا؟
مأموریت جدید داریم؟
کمی صورتش سرخ شد و با خندهای بیمعنی بهسمت سرکان برگشت.
– یادم رفت بگم آدم جدی و بیحوصلهایه. وقتی باهاش حرف میزنی یهراست باید بری سر اصل مطلب.
ندا تکسرفهای کرد.
– استاد، نمیخواید ایشون رو بهمون معرفی کنید؟
استاد کمی عقب ایستاد.
– سرکان بیگ از تاجران نامدار ترک هستن که بهتازگی تصمیم گرفتهن توی یه معاملهی بینالمللی با ما مشارکت داشته باشن.
گوشهی لبم بالا پرید! تاجر، معاملات بینالمللی!
باز معلوم نبود چه کثافتکاریای پشت کارهای بهاصطلاح قانونیشون پنهون کردهن.
نگاهم بهسمت سرکان برگشت.
– خب چه کمکی از دست ما برمیآد؟
استاد لبخند زد.
– قضیه برمیگرده به یه سری مدارک و اسناد و یه فلش که توی یه ساک کوچیک قراره به ایران فرستاده بشه! مثل اینکه قراره همکارای اونور یهکمی شیطنت بهخرج بدن و توی کیف هروئین جاساز کنن.
راشد ابرویی بالا انداحت.
– همکاراتون؟ این چهجور همکاریه پس؟
استاد سر تکون داد.
– همین دیگه، توی دنیای ما همکاری وجود نداره! توی اون کیف یه لیست چندصفحهای از فعالیتهای کانتینرای این ماهه! قرار بود خیلی عادی به دستمون برسه، ولی چندتا نفوذی خبر دادن اونوریا قراره توش هروئین جاساز کنن که پلیس گمرک مشکوک بشه و دستش به مدارک برسه.
نوید چشمهاش رو ریز کرد.
– چرا از همونور جلوشون رو نمیگیرید؟
سرکان نفس تندی کشید و با لهجهی ترکی گفت: با کلی فشار و تهدید و رشوه تونستم مجبورشون کنم مدارکی که دزدیدن رو پس بیارن. اگه مشکوک بشن که فهمیدیم دیگه دستمون به اون مدارک نمیرسه… دراصل اونا میخوان با جاساز هروئین توی محموله، مأمورا رو برای دستیابی به اطلاعات تحریک کنن. ما باید اجازه بدیم اون مدارک وارد خاک ایران بشه، ولی به دست پلیس نیفته!
به چشمهای پرنفوذش خیره شدم. اون از ما میخواست یه ساک پر از هروئین و مدارک مهم قاچاق بینالمللی رو از توی گمرک ایران بیرون بکشیم، تقریباً غیرممکن بود.
– خب الان چه کاری از ما برمیآد؟
استاد رک گفت: من اون کیف رو از شماها میخوام بدون اینکه یه مدرک ازش کم شده باشه.
نوید سریع اعتراض کرد.
– میدونی که غیرممکنه! اطلاعات ایران قاچاق رو بو میکشه!
سر تکون داد.
– چون غیرممکنه سپردمش دست شماها…
اشارهای به من زد.
– کسی که تونست سرهنگ افخمی رو دور بزنه و سربازاش رو به درک بفرسته میتونه هر کار غیرممکنی رو انجام بده.
مرید لبخندی زد.
– ببینم، نکنه ترسیدید؟ این بود گروه شکستناپذیرت استاد؟
اخمهای استاد توی هم رفت. از طعنههای مرید متنفر بود.
خودش هم میدونست مرید همیشه بهش حسادت میکنه و میخواد این گروه زیردست خودش باشن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
چرا مثل قبلا دوبارپارت نمیزاری؟
عجب🤔
اوووه
اوه اوه پس یاکان و شوکا قراره به زودی ملاقات کنن همو