گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
– سلام، معصومه خانوم!
لحنش برعکس حالت صورتش ملایم بهنظر میرسید.
با ترس سرم رو به دو طرف تکون دادم که کف دستش رو برای آروم کردنم بهطرفم گرفت و اشاره زد فقط میخواد حرف بزنه.
بیتوجه به صورت بهتزدهم همونطورکه مشغول حرف زدن با گوشی بود بهسمت در راه افتاد.
نمیدونستم از چی انقدر عصبانی شده بود، تا چند دقیقه پیش که همهچیز خوب بود!
دوباره روی مبل نشستم و پوفی کشیدم.
یه حسی بهم میگفت از بعد قضیهی بهرام، امیرعلی بههیچوجه از خونوادهی مامان معصومه خوشش نمیآد و دلش میخواد باهاشون قطعرابطه کنم. هرچند بهش حق میدادم، ولی خب حساب مامان از همه جدا بود!
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بالاخره وارد خونه شد. کمی آرومتر از قبل بهنظر میرسید.
از روی مبل بلند شدم.
– یههو چی شد، امیرعلی؟ چی گفتی به مامانم؟
گوشی رو بهسمتم گرفت.
– سوءتفاهمات رو حل کردم و خیالش راحت شد که ما باهم خوشبختیم و لازم نیست بیشتر از این نگران باشه. دیگه هم قرار نیست دخترش نصفشبی از خونه بزنه بیرون و سر از خونهی عموش دربیاره!
سریع گفتم: قصد بدی نداشت که، زنگ زده بود حال من رو بپرسه! درضمن راجعبه اون قضیه حق با من بود، امیرعلی. توجه کن که من از هیچی خبر نداشتم و اون لحظه با قاتل بابام روبهرو شده بودم؛ پس حق داشتم حالم بد بشه.
دوباره اخمهاش توی هم رفت.
– نترس، فقط خیالش رو راحت کردم داداش عزیزش گزینهی مناسبتری نسبتبه من نیست!
هینی کشیدم و با وحشت لبم رو گاز گرفتم.
– حرفی از این قضیه به میون آوردی؟
شاکی نگاهم کرد.
– آره، مراتب تشکر رو کاملاً بهجا آوردم که یه عمر زن من رو پیش اون مرتیکهی بیناموس نگه داشته بود!
ابروهام بالا پرید، پس هنوز از این قضیه پر بود.
– تو که کار خودت رو کردی و زدی ناقصش کردی انداختی یه گوشه، بیچاره مامان معصومم چیکار کنه؟ مگه حریف اون خانوادهی گردنکلفتش میشه آخه؟
چند لحظه مکث کرد، نگاهش هنوز عصبانی بهنظر میرسید.
نفس عمیقی کشید و دستش رو بهسمتم دراز کرد.
– نیومدیم اینجا که روز اولمون رو با اوقاتتلخی بگذرونیم! این داستانها مال گذشتهست، هرچند گاهی بیخ گلوی آدم گیر میکنه، ولی از اینجا بهبعدش مهمه.
با تردید نگاهش کردم که دوباره اشاره زد دستش رو بگیرم.
دستم رو که توی دستش گذاشتم بهسمت صندلی گهوارهای گوشهی سالن راه افتاد.
– کجا میری؟
جواب نداد، روی صندلی نشست و دستم رو کشید تا روی پاهاش بشینم.
چشمهام گرد شد.
– چیکار میکنی، علی؟
– میخوام کنار زنم آروم بشم!
همینکه روی پاهاش نشستم دستش رو محکم دورم حلقه کرد و خودش رو عقب کشید که صندلی شروعبه تاب خوردن کرد.
لبهام رو بههم فشار دادم و سفت بهش چسببدم تا روی زمین نیفتم.
– وای علی، این دیگه چیه؟ چهجوری تو این فیلمها میشینن روش و کتاب میخونن… سرشون گیج نمیره؟
بازوهاش رو دورم پیچید و مجبورم کرد روی سینهش دراز بکشم.
– کتاب رو نمیدونم، ولی من داره خوابم میبره! شبیه گهوارهی بچه میمونه.
بعد زیرچشمی نگاهم کرد.