رمان یاکان پارت 88

4.7
(3)

 

_اینو متوجه شدم. منظورم اینه که این جا پایگاه

شماست؟ افراد دیگهای هم اطرافمون هستن؟

سری تکون داد.

_آره. اینجا محل استراحت بچه ها بود که چند وقتیه

خالی شده. مقر اصلی کمی از این جا فاصله داره از

توی حیاط میتونید ببینیدش.

هومی کشیدم و مشغول غذای تو بشقابم شدم ولی کلی

سوال ذهنم رو درگیر کرده بود.

_آدمهایی که واسهت کار میکنن همین جا زندگی

میکنن؟

چشمهاش رو کمی ریز کرد.

_به اندازهی کل آدمهای سازمان داری از گروه من

اطلاعات میکشی بیرون!

لبهام رو به هم فشار دادم.

_بهش میگن اعتماد متقابل… کل جون و مال و

زندگی ما الان توی مقر توئه اون وقت ما یه اطلاعات

جزئی نمیتونیم ازت داشته باشیم جنا ِب جانشین به

مرید و استاد؟

ِحق

نوید آروم خندید و لقمهای از غذا رو درون دهنش فرو

برد.

_فقط جوابش رو بده فرامرز بهش عادت میکنی!

فرامرز چند لحظه خیره نگاهم کرد.

_درسته همهشون همین جا میمونن.

بیشتر از این موضوع رو کش ندادم و شروع به

خوردن غذام کردم ولی عجیب راجعبه این پایگاه و

افرادش کنجکاو بودم.

همین که غذام رو تموم کردم روی مبل نشستم و

منتظر بچهها موندم که باعث تعجب شبنم شد.

_نمیری پیش یاکان؟

نگاهی به فرامرز انداختم.

_میخواد تنها با فرامرز حرف بزنه.

فرامرز از جا بلند شد و اخمی کرد.

_چرا زودتر نگفتی؟

شونه ای بالا انداختم.

_چون داشتی غذا میخوردی.

کمی مکث کرد و بعد بیحرف به سمت اتاق به راه

افتاد.

به محض رفتنش ندا غر زد: تا کی باید توی این سگ

دونی بمونیم؟

نوید نفس سنگینی کشید.

_فعلا به لطف همین سگ دونی زندهایم.

زیاد موندگار نیستیم اول باید شبنم و شوکا رو رد کنیم

اون ور.

سریع به سمتش چرخیدم.

_انتظار داری با اتفاقی که امروز افتاد ولش کنم و

برم؟

نوید کمی به سمتم خم شد.

_من انتظار ندارم. یاکان مجبورت میکنه که بری.

دندونهام رو به هم فشار دادم و سکوت کردم.

ندا به آرومی گفت: رفتن تو به نفع هردوتونه شوکا…

هم تو امنیتت تضمین میشه و هم یاکان میتونه با

خیال راحت روی کارش تمرکز کنه.

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_امکان نداره ندا من بدون امیر علی هیچ جا نمیرم!

راشد نفس کلافه ای کشید.

_حالا تکلیف چیه؟ این جور که معلومه مرید بهمون

خیانت کرده و همه چیز رو لو داده به نظرتون پای

یاکان به مهمونی آخر سال میرسه؟

لبم رو گاز گرفتم و آهی کشیدم.

_به این فکر نکرده بودیم.

ندا سریع گفت: اصلا این به کنار اگه استاد از روی

کینه هویت شوکا رو به مرید لو بده چی؟

نچی کردم و کلافه از جا بلند شدم.

_گند زده شد به همه چیز لعنتی داشتیم طبق نقشه پیش

میرفتیم چرا یههو همه چیز به هم ریخت؟

نوید سیگاری روشن کرد و کمی مکث کرد.

_آروم باشید بچه ها… اول باید ببینیم یاکان چه نقشهای

داره که فرامرز رو کشیده اون تو تا باهاش حرف

بزنه.

هومی کشیدم و سکوت کردم.

نمیدونم چه قدر وسط سالن راه رفتم و استرس کشیدم

که بالاخره در اتاق باز شد و فرامرز بیرون اومد.

همه برگشتیم و بهش خیره شدیم انگار منتظر بودیم

تکلیفمون رو روشن کنه.

نگاهی بهمون انداخت و گفت: چرا همهتون این

جوری به من زل زدید؟

برید داخل خودش همه چیز رو بهتون میگه.

زودتر از همه به سمت اتاق به راه افتادم و در رو باز

کردم.

با دیدن امیر علی که از قبل هم رنگ پریده تر به نظر

می رسید بهش نزدیک شدم.

_حالت خوبه امیر علی؟

لبش رو تر کرد.

_خوبم… شبنم بیا این سرم رو عوض کن تموم شده.

یه تقویتی هم بزن توش آرام بخش نداشته باشه

میخوام هشیار بمونم.

شبنم پشت چشمی نازک کرد.

_چشم دکتر!

امیر علی نگاهی بهمون انداخت و نفس عمیقی کشید.

_اون جوری به من نگاه نکنید… تصمیم گرفتم برای

آروم کردن استاد همه ی انبارهای سوله رو بهش

تحویل بدم. بدون درخواست ذرهای سود و حق

شراکت.

راشد سریع گفت: آخه چرا اونا مال…

نوید دست روی شونهش گذاشت.

_احمق نشو راشد به هر حال اون سولهها دیگه برای

ما نیست. تا آخر ماه همهشون میافته دست پلیس و

دیگه هیچ فایدهای برامون نداره. پس فعلا میتونیم

برای نجات جونمون اونا رو پیشکش استاد کنیم.

بعد از این که شبنم سرمش رو وصل کرد روی تخت

نشستم و آروم گفتم: حالا استاد قبول میکنه؟

_حداقل اجازه میده زنده بمونیم… باید تا آخر ماه یه

جوری سرش رو گرم نگه دارم.

نوید سریع گفت: شوکا و شبنم رو کی بفرستیم برن؟

نفس تندی کشیدم.

_گفتم که من هیچجا نمیرم.

امیر علی نگاه جدی و پر اخمی بهم انداخت که باعث

شد سکوت کنم.

_هفتهی بعد میفرستمشون برن. پرواز مستقیم نداره

باید مسیر عوض کنن. راستی…

کمی مکث کرد و نگاهی به ندا انداخت.

_برای ندا پیش یه دکتر خوب وقت گرفتم.

نوید صاف سرجاش ایستاد.

_که چی بشه؟

نگاه همه به سمت ندایی که دست به جیب به در تکیه

داد بود و به طور جذابی بهمون نگاه میکرد برگشت.

_که عمل کنه!

زیر چشمی به راشد که با دقت منتظر بود تا بفهمه

نتیجه چی میشه نگاه کردم.

نوید جوش آورد و قدمی به سمت امیرعلی برداشت.

_کار اشتباهی کردی. من اجازه ی چنین کاری رو

نمیدم!

ندا با خونسردی جواب داد: میدونی که برای این کار

نیازی به اجازهی تو ندارم.

نوید عصبی ضربهای به شونهش زد و داد زد:

اعصاب منو به هم نریز نیما همین جوریش به زور با

سر و شکلت کنار میام بری کامل اخته کنی که برینی

به حیثیت ما؟

موهای ندا به خاطر ضربهی نوید روی پیشونیش

ریخته بود و اخمهاش به طرز ظریفی توی هم رفته

بود.

_تو کشور غریب کی تو رو میشناسه که ریده شه به

حیثیتت؟

ابرویی بالا انداخت و با آرامش ادامه داد: با من لج

نکن نوید!

نوید ضربهی دیگهای به بازوش زد که باعث شد

راشد کمی جا به جا بشه.

با دیدن صورت درهم و نگاه عصبیش میشد حدس

زد اگه نوید تمومش نکنه اتفاق خوبی رخ نمیده.

_غلط اضافه نکن بچه… حتما بعدش هم می خوای راه

بیافتی بری دنبال شوهر بگردی ها؟

آخه کی قراره تورو بگیره؟

قبل از این که دستش بالا بره و ضربهی بعدی رو به

بازوی ندا بکوبه مشت محکمی به صورتش کوبیده

شد!

هینی کشیدم و سریع از جا پریدم.

_دیگه داری گوه اضافی میخوری نوید… اگه

میذاشتی عمل کنه تا حالا خودم صددفعه گرفته

بودمش!

شبنم هینی کشید و ندا بهت زده سرجاش موند.

همه برای چند ثانیه سکوت کردیم.

هضم حرفهای راشد غیر ممکن بود!

نوید با صورتی سرخ شده نگاهش کرد.

چشمهاش ریز شده و عصبی به نظر میرسید.

_تو الان چه غلطی کردی؟

راشد با سری بالاگرفته نگاهش کرد.

_غلط رو که تو کردی و جوابش هم گرفتی!

من ندا رو میخوام سر حرفمم هستم!

این بار مشت نوید بود که با عصبانیتی مهار نشدنی

روی صورت راشد نشست.

دخترها جیغی کشیدن و به سمتشون دویدن تا از هم

جداشون کنن ولی هیچ کدوم کوتاه بیا نبودن و جنگ

واقعی تازه شروع شده بود

امیر علی کمی نیم خیز شد و با اخم غلیظی به اون

دوتا که مثل وحشیگها با مشت لگد به جون هم افتاده

بودن خیره شد.

_یکی بره فرامرز رو خبر کنه… شماها نمیتونید این

دوتا نره خر رو از هم جدا کنید!

سریع از جا پریدم و به سمت در دویدم.

با دیدن لگد راشد که توی سینهی نوید نشست و بعد

مشت نوید توی دماغ راشد تنم از تصور دردش

لرزید.

انگار حسابی دنبال خالی کردن کینه از هم بودن.

در رو باز کردم و به سرعت از خونه بیرون زدم.

با دیدن فرامرز که داشت به سمت پایگاهش می رفت

سریع انگشت اشاره و شستم رو گذاشتم زیر زبونم و

سوت بلندی زدم که باعث شد به عقب برگرده.

چند لحظه گیج شده نگاهم کرد که با حرکات دست داد

زدم: بیا فرامرز نوید و راشد دعواشون شده دارن

همو میکشن!

نمیدونم حرفم رو فهمید یا نه ولی از همون فاصله

شروع به دویدن کرد. سریع برگشتم و وارد خونه

شدم.

قبل از رسیدن فرامرز خودم رو بهشون رسوندم و

سعی کردم از هم جداشون کنم.

_بس کنید چرا این جوری افتادید به جون هم؟

نمیتونید مثل دوتا آدم متمدن با هم حرف بزنید؟

نوید با دست هلم داد کنار و همون طور که خون

گوشهی لبش رو پاک میکرد حرصی گفت: این

مرتیکهی بی شرف این همه وقت به داداش من چشم

داشته!

لحنش جوری بود که وسط اون تشویش و اضطراب

برای لحظهای خنده به لبهام هجوم آورد.

وقتی به امیر علی نگاه کردم متوجه شدم فقط من نیستم

که خندهم گرفته.

واسهم عجیب بود کوچک ترین حرکتی برای تموم

کردن این دعوا انجام نمیداد.

با حرفی که راشد زد دوباره دعوا از سر گرفته شد.

_آره داشتم… از همون اولش چشمم رو گرفته بود

حالا میخوای چه غلطی کنی؟

همین که نوید یقهش رو گرفت آهی کشیدم و با ناامیدی

قدمی به عقب برداشتم.

انگار راشد امروز رو برای خالی کردن عقدههای جا

مونده توی دلش انتخاب کرده بود و حس میکردم من

تا حدودی توی این اوضاع مقصر بودم.

نباید انقدر این انبار باروت رو با حرفهام تحریک

میکردم!

قبل از این که دوباره کار به جاهای باریک کشیده بشه

فرامرز نفس نفس زنون خودش رو توی اتاق پرت

کرد و با هول دادن هرکدومشون به یک طر ِف اتاق

سعی کرد از هم جداشون کنه.

_شما دارید تو خونهی من چه غلطی میکنید؟

امیر علی جوری که انگار بازیش گرفته بود با لبخند

عجیبی گفت: یه قل دوقل بازی میکنن… خب می

بینی دارن دعوا میکنن دیگه!

فرامرز اخمی بهش کرد و سعی کرد جلوی راشد و

نوید که مدام برای هم خط و نشون میکشیدن رو

بگیره.

_تا وقتی که تو خونهی من هستید خبری از این

وحشی بازیا نیست. اگه قراره بیافتید به جون هم

میندارمتون جلو سگای استاد همون جا همدیگه رو

بد ّرید… مفهومه؟

جفتشون با اعصابی به هم ریخته و صورتی سرخ از

عصبانیت سکوت کردن.

_این دعوا همین جا برای همه تمومه! یا مشکلتون رو

با حرف زدن حل میکنید یا به سلامت!

نوید زیر لبی فحش زشتی داد و با کوبیدن مشتش به

چارچوب در از اتاق خارج شد.

فرامرز با همون صورت جدی و پر ابهت هنوز وسط

اتاق ایستاده بود.

راشد نفس سنگینی کشید که درد به خوبی توش حس

میشد.

دستش رو زیر بینی پر از خونش کشید و بدون این که

نگاهی به کسی بندازه به آرومی از اتاق بیرون رفت.

شبنم سریع پشت سرشون دوید.

_من میرم نوید رو آرام کنم!

ندا با همون صورت ماتم زده و پر بهت یه گوشه

نشست و سکوت کرد.

فرامرز هم موند تا اوضاع دوباره به هم نریزه.

میدونستم وضعیت راشد زیاد خوب نیست و نوید

اجازه نمیده که شبنم بهش رسیدگی کنه.

نگاه نگرانی به امیر علی که چشمهاش به من بود

انداختم و لب زدم: راشد!

کمی مکث کرد و با اطمینان سر تکون داد.

_برو ببین حالش چطوره.

باشهای گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم.

راشد بیرون از خونه تنها روی پله ها نشسته بود و

سرش رو به ستون تکیه داد بود.

با دستمالهای گلوله شده توی دستش سعی میکرد

خون دماغش رو بند بیاره.

برای لحظهای دلم واسهش سوخت.

دور تا دور خونه رو به دنبال جعبه ی کمک های

اولیه گشتم و بعد از پیدا کردنش سریع خودم رو به پله

ها رسوندم.

_راشد؟

برگشت و نگاه متعجبی بهم انداخت.

_اینجا چیکار میکنی؟

با احتیاط پرسیدم: نباشم؟

نفس عمیقی کشید.

_فکر نمیکردم یاک اجازه بده بیای اینجا… اون از

دستم عصبانی نیست؟

با خیالی راحت کنارش نشستم و دستش رو از روی

بینیش کنار زدم تا خونش رو تمیز کنم.

_چرا باید دلگیر باشه؟ مگه کار اشتباهی انجام دادی؟

صورتش کمی از درد توی هم رفت.

_نمیدونم من فقط…

کمی مکث کرد.

_از این که نوید با ندا اون جوری رفتار کرد و بهش

توهین کرد عصبانی شدم!

بتادین رو آروم به گوشههای بینیش کشیدم که هیسی

کشید.

_قبلا انقدر زود جوش نمیاوردی.

نیشخندی بهم زد.

_جدیدا یکی بهم اطمینان داده پا پیش گذاشتنم درست

ترین کاره.

بیهوا لبخندی روی لبم نشست.

_من انقدر توی زندگیم زمان از دست دادم و بابتش

حسرت خوردم که طاقت ندارم ببینم بقیه هم حماقت

من رو تکرار میکنن و یه عشق قشنگ و عمیق رو

از خودشون دریغ میکنن!

نگاهی به عقب انداختم و به آرومی ادامه دادم: راستش

بهت افتخار میکنم راشد!

چشمهاش درخشید.

_از کارم پیشمون نیستم.

هومی کشیدم.

_باید با ندا حرف بزنی… اون نباید این جوری

میفهمید.

سریع خودش رو عقب کشید.

_چی؟ حرفشم نزن!

چشمهام گرد شد.

_یعنی چی راشد؟ بعد از فاجعهای که امروز راه

انداختی؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده میخوای

رفتار قبل رو در پیش بگیری؟

کلافه سر تکون داد.

_تو متوجه نیستی شوکا آخه رابطهی ما اصلا اون

مدلی نیست که من پاشم برم بهش ابراز احساسات کنم.

اصلا نمیتونم زل بزنم توی چشمهاش و بهش بگم

ازش خوشم میاد… تا الانش هم خدایی شده.

با تاسف نگاهش کردم.

_از بس این همه وقت مشغول کل کل و دست

انداختنش بودی؛ حقم داری نتونی بری بگی ببخشید

که این همه وقت مسخرهت میکردم در اصل من

دوست داشتم!

همون طور که سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره

غر زد: انقدر این جمله رو تکرار نکن دارم نسبت

بهش شرطی میشم!

جفتمون سکوت کردیم.

بعد از چند لحظه سیگار و فندکی از توی جییش

بیرون کشید.

انگار بین این سه نفر این مسئله مسری بود. هروقت

که فکری ذهنشون رو مشغول میکرد دست به سیگار

میشدن.

نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: میرم واسهت یخ بیارم

بذاری روی صورتت.

همین که نیم خیز شدم گلوش رو صاف کرد.

_شوکا؟

نگاهی بهش انداختم.

_بله؟

بعد از سکوتی چند ثانیه ای بالاخره به حرف اومد:

بابت همه چیز ازت ممنونم.

لبخند کمرنگی به صدای گرفتهش زدم.

_خواهش میکنم جناب شوفر!

تا وقتی که وارد آشپزخونه میشدم لبخندم محو نشد.

پشت این تشکر صدها حرف بود و من خوشحال بودم

که تونستم کاری واسهش انجام بدم.

وارد آشپزخونه که شدم با دیدن نوید که روی صندلی

نشسته بود و شبنمی که در حال تمیز کردن صورتش

بود کمی مکث کردم.

حتی دلم برای نوید هم میسوخت.

هیچوقت نمیتونست درست حسش رو بیان کنه و

حالا خیال میکرد غرور و غیرتش زیر سوال رفته.

اون فقط باید درک میکرد خوشحالی کسی که دوسش

داری توی این دنیا مهم تر از هر چیزیه.

_حالت خوبه نوید؟

پر طعنه نگاهم کرد.

_حال منم مهمه؟!

چشم ازش برداشتم.

_معلومه که مهمه ولی یه نفر هم باید به اون رسیدگی

کنه نه؟ آسیب دیده.

با حرص جواب داد: به جهنم.

لبم رو تر کردم و یخ رو توی پلاستیک گذاشتم.

_بشین با خودت دو دوتا چهارتا کن ببین مشکلت دقیقا

چیه نوید… نمیفهمم چرا خوشحالی ندایی که انقدر

دوسش داری ناراحتت میکنه و داری این حق رو

ازش میگیری!

قبل از خروج از آشپزخونه کمی مکث کردم.

_در ضمن عشق در هر حالتی مقدسه. نمیتونی کسی

رو به خاطر عاشق شدن سرزنش کنی. خودت هم این

سختی ها رو تجربه کردی. لطفا اون غرور و تعصب

احمقانه رو بذار کنار و بشین منطقی فکر کن!

از آشپزخونه بیرون زدم و کیسهی یخ رو به راشد

دادم.

حس میکردم بدنم هنوز کمی ضعف داره.

امروز انقدر اتفاقات وحشتناک و پشت هم افتاد که

هنوز نتونسته بودم هضمشون کنم و ترسناک تر از

همه تیر خوردن امیرعلی بود!

دلم نمیخواست یه لحظه هم ازش فاصله بگیرم.

به اتاق خواب که برگشتم با دیدن امیرعلی که تنها

روی تخت دراز کشیده بود لبخند کمرنگی زدم و در

اتاق رو پشت سرم قفل کردم.

ابرویی واسهم بالا انداخت.

_چه عجب ما شما رو دیدیم شوکا خانم بالاخره وقت

کردی به منم برسی؟

به سمتش رفتم و بی حال خودم رو توی بغلش سر

دادم.

سرم رو توی گردنش فرو بردم و آروم گفتم: خیلی

خستهم علی.

کمی نگاهم کرد.

با دردی که توی چشمهاش پیچیده بود بیهوا خم شد و

به نرمی لبهام رو بوسید.

انقدر به این بوسه نیاز داشتم که بی توجه به بی حالی

خودم و درد اون دستهام رو دور گردنش حلقه کردم

و بهش اجازهی عقب کشیدن ندادم.

تخت کوچیک بود و همین به اندازهی کافی ما رو گرم

و نزدیک به هم نگه میداشت.

بوسهی محکم و عمیقی روی لبهای گرمش نشوندم

و نفس نفس زنون عقب کشیدم.

_بغلم کن امیر علی… میخوام همهی اتفاقات

وحشتناک امروز یادم بره. زودباش قایمم کن.

به آرومی خندید و چشمهاش برق زد.

من!

ِعلی

امیر

با دل ضعفهی خاصی به خندیدنش خیره شدم و محکم

صورتش رو بوسیدم.

خندههاش همیشه منو یاد امیرعلی قدیم مینداخت کسی

که واسه محبت نگاهش جونمم میدادم.

با چشمهای بسته نفس عمیقی کشیدم و بوی تنش رو به

مشام کشیدم که صدای خندهش بلند تر شد و دست

سالمش رو محکم دور تنم پیچید.

_دونه انار شیرینم!

کمی که آروم شدم با انگشتهام مشغول نوازش

بازوش شدم.

_به نظرت تکلیف ندا و راشد چی میشه؟

کمی مکث کرد و صورتش درهم شد.

_ببینم تو از قبل راجع به این خبر داشتی؟

لبم رو گاز گرفتم و هومی کشیدم.

_حدس میزدم. تا وقتی که خودم با راشد صحبت

کردم! روزی که راجع به درگیری بادیگاردهای استاد

با راشد باهات حرف زدم رو یادته؟

چشمهاش رو کمی ریز کرد.

_یعنی از اون موقع ازش خبر داری؟

چشمهام رو ازش دزدیدم.

_همهی کسایی که راشد باهاشون در افتاد کسایی

بودن که توی اذیت کردن ندا دست داشتن.

نفس پرصدایی کشید.

_چرا زودتر متوجه نشدم؟

اخمی بهش کردم.

_شاید چون به اندازهی کافی به افرادت اهمیت نمیدی!

زیر لب غری زد ولی بعد از چند لحظه سکوت کرد.

سوالم رو تکرار کردم.

_به نظرت نوید راضی میشه اونا با هم…

_می شه نگرانی راجعبه بقیه رو تمومش کنی؟

سوالی و متعجب نگاهش کردم.

_چی؟

خم شد و روی بینیم رو بوسید.

_همهش نگران بقیهای کمی هم نگران رابطه و آیندهی

خودمون باش زرطلا.

لبخند غمگینی روی لبم نشست.

_راستش میترسم راجعبه آیندهی خودمون فکر کنم

امیرعلی اگه هیچی جوری که خیال میکردم پیش نره

و ناامید بشم چی؟

چند لحظه سکوت کرد.

_به من اعتماد کن. میشه؟

لبم رو گاز گرفتم و به شونهی باند پیچی شدهش نگاه

کردم.

_یه بار بهت اعتماد کردم. تنهات گذاشتم و با این

وضع تحویلت گرفتم.

نگاهی به چشمهای نگرانم انداخت.

_کم مونده شوکا… من یه زندگی با تو از دنیا طلب

دارم! تا وقتی طلبم رو نگیرم نمیذارم هیچ اتفاقی

برای کسی بیافته.

دستهام رو دور کمرش پیچیدم و سرم رو روی

سینهش گذاشتم.

_نشد با هم حرف بزنیم. من بدون تو جایی نمیرم

امیرعلی.

فشاری به شونهم آورد. صداش دوباره جدی شده بود.

_این موضوع جای بحث نداره عزیزکم باید بری!

با بغض گفتم: نمیتونی مجبورم کنی.

لبهاش رو به سرم چسبوند.

_فقط همین یه باره!

مجبوری کاری که دوست نداری رو انجام بدی دونه

انار من هیچوقت سر جون تو ریسک نمیکنم.

یه قطره اشک از گوشهی چشمم سر خورد.

_ولی من باید ریسک کنم نه؟

صبح تا شب چشم به راهت بشینم تهش خبر تیر

خوردنت بهم برسه… تهش خبر به خونه نرسیدنت بهم

برسه!

خندهی تلخی کرد.

_به نظر میاد داری نفرینم میکنی!

چشم بستم و اخمهام رو توی هم کشیدم.

_ترجیح میدم بخوابم من و تو توی این بحث به جایی

نمیرسیم.

آهی کشید و این بار پیشونیم رو بوسید.

_شبت به خیر زرطلا.

به امیر علی که روی صندلی مشغول خوردن غذا بود

نگاه کردم.

توی این چند روز وضعیتش بهتر شده بود ولی هنوز

نمیتونست دستش رو تکون بده و من کلافه از

رعایت نکردنهای مداومش نگران خونریزی زخمش

بودم!

نگاهم رو به سمت نوید چرخوندم.

وقتی اون توی سالن بود اثری از راشد پیدا نبود و

بالعکس…

رسما سایهی همدیگه رو با تیر میزدن.

با شنیدن صدای امیرعلی به خودم اومدم.

_بخور شوکا چرا توی فکری؟

سرم رو به دوطرف تکون دادم.

_هیچی… شبنم بی زحمت یه بشقاب غذا بکش ببرم

واسه راشد.

نوید زیر چشمی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.

این چند روز حسابی با من چپ افتاده بود و مدام طعنه

میزد.

سینی غذا رو برداشتم و از سر میز بلند شدم.

_نوشابه هم ببر توی گلوش گیر نکنه عروس قشنگه.

میدونستم ساکت نمیمونه.

امیر علی با دست سالمش ضربه ای به پشت نوید زد.

_به زن من تیکه و کنایه نزن. بده به فکر همهست؟

نوید چشمش رو توی حدقه چرخوند.

_درسته. ولی این بار مسیر رو اشتباه رفته طرف

بدکسی رو گرفته.

نگاهی بهش انداختم.

_مگه اینجا کسی یار کشی کرده؟ ما همهمون عضو

یک گروهیم دشمن هم که نیستیم نوید خان! یه کم به

خودت بیا زبونت رو جمع و جور کن. به جای بچه

بازی و خبرکشی برو مشکلت رو با خودش حل کن.

اخمهای نوید توی هم رفت و تک خندهی امیر علی

بلند شد.

_خوردی؟ دیگه نبینم واسه زن من تعیین و تکلیف

کنیا.

نگاهی به صورت آروم ندا انداختم و به سمت اتاق

راشد به راه افتادم.

ندا به طرز غیرعادی این چند روز ساکت بود و

نمیدونستم چه حس و حالی داره.

کاش یه جا تنها گیرش میاوردم و باهاش حرف میزدم

ولی چون همه توی یه خونه میموندیم علنا محیط

خصوصی وجود نداشت.

امیر علی یه لحظه هم از کنارم تکون نمیخورد و از

طرفی هم نوید از ترس رو به رو شدن راشد و ندا با

هم اجازه نمیداد از جلوی چشمش ناپدید بشه.

تقهای به در کوبیدم و با سینی غذا وارد شدم.

راشد که مشغول گوشیش بود سرش رو بالا آورد و

نگاهی بهم انداخت.

_ممنون زحمت کشیدی.

آهی کشیدم و سینی رو روی میز گذاشتم.

_تا کی قراره به این موش و گربه بازی ادامه بدید؟

راشد سینی رو روی پاش گذاشت و با اشتها شروع به

خوردن کرد.

_این بازی رو من شروع نکردم. اونی که شروع

کرده باید تمومش کنه وگرنه من یکی تا تهش میرم.

دست به سینه نگاهش کردم و سرم رو به دوطرف

تکون دادم.

_جفتتون کله شقید واقعا نمیدونم چی بگم… به هر

حال حسابی گند زدید به حال همه. چه قدر هم خوب

تونستی دل ندا رو به دست بیاری . آفرین.

پوفی کشید و سینی رو کنار گذاشت.

_میگی من چیکار کنم شوکا؟ اون نره خر یه لحظه از

پیش ندا تکون نمیخوره من باهاش دوکلمه حرف

بزنم. نمیفهمم چه مرگشه انگار من همین الان ندا رو

زدم زیر بغلم دزدیدم بردم.

خندهم گرفت خواستم چیزی بگم که ضربه ای به در

خورد.

_زرطلا غذا دادنت تموم نشد؟

راشد چشم و ابرویی واسهم اومد.

_برو تا شوهرت از حسادت دق نکرد.

خندهم عمیق تر شد و در اتاق رو باز کردم.

از چارچوب در نگاهی به راشد انداخت و صورتش

رو جمع کرد.

_این مسخره بازی هاتون رو تموم کنید. بار آخریه که

اجازه میدم زنم واسهت غذا بیاره.

راشد سری تکون داد و روی تخت دراز کشید.

_تا اینجاش هم تعجب کردم چه طور خودت رو

ساکت نگه داشتی.

بازوی امیرعلی رو گرفتم و به بیرون کشیدمش.

_فکر کنم بهتره با نوید حرف بزنی علی.

و این که لطفا چند دقیقه اتاق رو خالی بذار باید بفهمم

مزهی دهن ندا چیه… دو دقیقه آدم رو تنها نمیذارید

که.

پوفی کشید و آروم گفت: به ما چه اصلا.

نیشگونی از بازوش گرفتم که با خنده خودش رو عقب

کشید و گونهم رو بوسید.

_باشه عزیز من چرا عصبانی میشی.

همین که وارد اتاق شدیم پرسیدم: با استاد حرف زدی؟

هومی کشید.

_آره… با افرادش راه افتاده سولهها رو قرق کنه بلکه

کمی از خسارتش جبران بشه. این زمانش رو گیر

بیاره دهن منو سرویس میکنه.

با نگرانی نگاهش کردم.

_چرا انقدر بی خیالی امیرعلی؟

بلوزش رو از تنش بیرون کشید تا نگاهی به زخمش

بندازه.

_چون قرار نیست چنین اجازهای بهش بدم. تو هم

الکی فکر و خیال نکن شوکا همه چیز رو درست

میکنم فقط یه قدم تا آزادی فاصله داریم!

جلوتر رفتم و نگاهی به زخمش که حالا شکل بهتری

به خودش گرفته بود انداختم.

_کی میتونی باند پیچی ها رو در بیاری؟

دستش به سمت بلوزش رفت که اجازه ندادم.

_هروقت دکتر بیاد و معاینه کنه!

روی نوک پاهام بلند شدم و دستم رو دور گردنش

پیچیدم.

سرم رو روی شونهش گذاشتم و محکم بغلش کردم.

_این روزها زود به زود دلم واسه وطنم تنگ میشه!

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بدنم رو چفت تنش

کرد.

_متعلق به خودته هروقت خواستی می تونی بیای یه

سری بهش بزنی. تعارف نکن زرطلا.

خندیدم و با بوسیدن شونهی لختش؛ با نوک انگشتهام

مشغول نوازش تتوی کمرش شدم.

چند لحظه بین موهام نفس کشید و آروم گفت: باورم

نمیشه نصف ماه عسلم کنار این عوضیا حروم شد.

با چشمهای بسته خندیدم و آروم گفتم: جبران میکنم.

باشه؟

هومی کشید و با لذت لبهاش رو روی صورتم کشید.

_روی قولت حساب…

قبل از تموم شدن حرفش تقه ای به در خورد.

_شوکا جون هستی؟

بدنش منقبض شد و حرصی غرید: به قبر پدرت ندا.

یه ذره حریم خصوصی نداریم تو این خونه.

بدنم از خنده تکون میخورد.

حسابی بهش فشار اومده بود.

سریع ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم.

_جانم ندا؟

همین که در رو باز کردم سرکی به داخل کشید.

_یاکان میشه بری بیرون؟ میخوام با شوکا حرف

بزنم.

میتونستم نگاه حرص زدهی امیر علی رو از همین

فاصله حس کنم.

بلوزش رو از روی تخت برداشت و همون طور که

از اتاق میرفت بیرون غر زد: امر دیگهای باشه علیا

حضرت؟

ندا با تعجب نگاهش کرد و به محض بسته شدن در

پرسید: چیشده؟ چرا اعصاب نداره؟

ریز خندیدم و اشارهای بهش زدم تا روی تخت بشینه.

_کی اعصاب داشت که بار دومش باشه؟

بیا این جا ببینم. هی میخوام باهات حرف بزنم یه

ساعت به آدم وقت نمیدن که هرجا میریم هستن.

روی تخت نشست و آروم گفت: منم میخواستم باهات

حرف بزنم ولی نیاز داشتم قبلش فکر کنم و با خودم

کنار بیام.

آروم گفتم: شبنم نباشه؟

سرش رو به دوطرف تکون داد.

_نوید خیلی بی شرفه اون بچه سادهست سریع از زیر

زبونش حرف می کشه بیرون. ولی تو سفتی یاکان

خودش رو بکشه هم یه کلمه بهش نمیگی.

یه لحظه از حرفی که زد خندهم گرفت.

متاسفانه حقیقت داشت.

تا وقتی که خودم نمیخواستم امیر علی نمیتونست

چیزی از زیر زبونم بیرون بکشه.

جفت دستهام رو بین دستهاش گرفت و توی

چشمهام خیره شد.

_اول بهم بگو هرچیزی که من اون روز شنیدم رو تو

هم شنیدی؟ راشد واقعا گفت به من علاقه داره؟

لبخندی روی لبم نشست.

_درسته دقیقا همین رو گفت.

با ناراحتی سرش رو پایین انداخت که باعث تعجبم

شد.

_چیزی هست که آزارت میده ندا؟

لبخند تلخی زد.

_اوایل که اومده بودیم سازمان از راشد خوشم

میومد…

میدونی خیلی جذاب و مردونه بود. آروم و بی حاشیه

سرش توی زندگی خودش بود یه مرد ساده و بامزه

چه جوری بگم انگار حتی اگه نمیخواستم هم جذبش

میشدم.

منتظر نگاهش کردم که چشمهاش رو ازم دزدید.

_تا این که اون هم کم کم همرنگ جماعت شد و

شروع کرد به زیر سوال بردن هویتم!

بعد از اون منم بیخیالش شدم و سعی کردم ازش

فاصله بگیرم… میدونی اتفاق اون روز منو یاد چی

انداخت شوکا؟

آهی کشیدم. راشد حسابی خراب کرده بود.

_یاد چی؟

دستهاش روی پاهاش مشت شد.

_یاد اون موقعی که با یکی از بادیگاردهای استاد

وارد رابطه شدم و جلوی همه رسوام کرد.

لبخند تلخی روی لبش نشست.

_این چند روز داشتم به این فکر میکردم یعنی اون

سر رسوا کردن من با کی شرط بسته؟

لبهام رو گاز گرفتم و به آرومی بازوش رو توی

دستهام فشار دادم.

نگران این طرز فکر ندا و اعتماد به نفس خیلی پایینش

بودم و بهش حق هم میدادم.

این بلایی بود که جامعه به سرش آورده بود!

_طوری که فکر میکنی نیست ندا من میشم ضامن

دل راشد. می شه به حرفهاش گوش کنی؟ اون واقعا

دوست داره.

اشک بیهوا توی چشمهاش لونه کرد.

_منو… دوست داره شوکا؟

دستم رو گرفت و روی تنش گذاشت.

_لمسم کن شوکا من یه مردم… آدمی مثل راشد که

هویت من واسهش مجهول و غیر قابل قبوله هیچوقت

نمیتونه دوسم داشته باشه!

عضلههای مردونه و سفت تنش زیر دستهام از گریه

تکون خوردن.

به آرومی نوازشش کردم و چند لحظه سکوت کردم.

_یه تقلب بهت برسونم؟

سرش رو بالا گرفت و با چشمهایی سرخ شده نگاهم

کرد.

_چی؟

_میدونی کی پسری که اذیتت کرده بود رو انقدر زیر

مشت لگدهاش له کرد که تا یه هفته توی کما بود؟

لبهای خشک شدهش رو با زبون تر کرد.

_چی؟

با اطمینان ادامه دادم: میدونی راشد چرا با آدمهای

سازمان درگیر شد؟ میدونی چرا با آدمهای سعید در

افتاد و اون روز با سر و صورت خونی اومد خونه؟

با ناباوری سرش رو به دوطرف تکون داد.

_تو که نمیخوای بگی کار…

سکوت کرد.

انگار که نمیتونست به زبون بیاره.

چشمهام رو آروم بستم.

_درسته همهی اینها کار راشد بود!

اون به خاطر تو با آدمهای سازمان درگیر شد.

از جا بلند شد و شروع به قدم زدن وسط اتاق کرد.

_باورم نمیشه آخه چرا راشد…

دستی به صورتش کشید و قدمهاش رو تندتر برداشت.

انگار نمیتونست باهاش کنار بیاد.

_بهتره جواب همهی سوالات رو از خودش بگیری

ندا.

اخمی روی صورتش نشست.

_با وجود نوید چه قدر هم که میشه با هم حرف

بزنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
1 سال قبل

عالیه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x