رمان یاکان پارت 89

4.5
(2)

 

 

 

لبخندی بهش زدم.

_بالاخره مجبوره کوتاه بیاد. دیر و زود داره ولی

سوخت و سوز نداره. به امیرعلی گفتم باهاش حرف

بزنه.

سری تکون داد و وسط اتاق ایستاد.

_ممنونم شوکا… وقتی باهات حرف زدم انگار یه

باری از روی دوشم برداشته شد.

لبخندی بهش زدم.

_دوستی برای همین روزهاست دیگه!

لبخند پر اضطرابی بهم زد و به سمت در اتاق به راه

افتاد.

پشت سرش از اتاق خارج شدم.

 

 

 

چشمهای ریز شده و مشکوک نوید که رومون تیز شده

بود باعث شد هردومون هول بشیم.

_خبریه خصوصی خلوت میکنید؟

ندا سریع سرش رو به دوطرف تکون داد.

_خودت داری میگی خصوصی… اسمش روشه دلیلی

نداره بهت جواب پس بدم.

نوید دندونهاش رو به هم فشار داد و با صورتی

درهم به ندا نگاه کرد.

_چهار نفر پشتت رو گرفتن زبونت دراز شده؟

ندا پشت چشمی واسهش نازک کرد و بدون محل دادن

بهش به سمت آشپزخونه به راه افتاد.

امیرعلی اشاره ای به نوید زد و با اخم گفت: چرا

انقدر این بچه رو اذیت میکنی؟

آدم باش نوید.

نوید عصبی بهش توپید: اصلا هرچی میکشیم زیر

سر توئه که از اول پشتش رو گرم کردی. اگه واسهش

 

 

 

نوبت نمیگرفتی و حرفش رو نمیکشیدی وسط این

دوتا انقدر پررو نمیشدن.

به جای امیر علی جواب دادم.

_با فرار کردن به جایی نمیرسی نوید خان بالاخره

این اتفاق میافتاد گردن امیر من ننداز! به هر

ِعلی

حال هم ندا برای عمل مصمم بود و هم راشد خیلی

وقته خاطر ندا رو میخواد این چیزی نبود که مدت

زیادی بشه روش سرپوش گذاشت.

حرصی مشتش رو روی دستهی مبل کوبید.

_جفتشون هم غلط کردن!

با تاسف نگاهش کردیم.

امیر علی خواست چیزی بگه که شبنم بیهوا ضربه

ای به بازوش کوبید.

_بس کن دیگه نوید خستهمون کردی چه قدر تو

جنست خرابه مرد ولشون کن بذار به زندگیشون

برسن.

نوید با چشمهای گرد شده نگاهش کرد.

 

 

 

_منو میزنی؟ من جنسم خرابه؟ تو هم رفتی تو گروه

اینا؟

شبنم کلافه سر تکون داد.

_من طرف حقم… در ضمن دیگه واقعا از

لجبازیهات خسته شدم نوید سعی کن واسه یه بار هم

که شده توی زندگیت کمی منطقی رفتار کنی!

نوید برو بابایی گفت و از جا بلند شد. همون طور که

از در خونه بیرون میزد غر زد: همهتون عقلتون رو

از دست دادید!

به محض خارج شدنش از خونه؛ امیر علی بسته ی

سیگار رو از روی میز برداشت و پشت سرش به راه

افتاد.

دوباره قرار بود خودشون رو توی دود خفه کنن!

بیخیال بچهها شدم و به سمت اتاق خواب به راه افتادم.

 

 

 

این روزها از لحاظ روحی خسته بودم و روی جسمم

هم تاثیر گذاشته بود.

بیش از حد میخوابیدم و بی حال شده بودم!

 

نمیدونم چه ساعتی از شبانه روز بود که با صدای

امیرعلی از خواب پریدم.

_دونه انار؟ نمیخوای بیدار شی؟ بسه دیگه چه قدر

میخوابی دختر؟

نگاهی بهش انداختم و چشم بستم.

دستش رو روی صورتم حرکت داد و آروم گفت:

حس میکنم این روزها زیادی بی حالی میخوای به

شبنم بگم معاینهت کنه؟

سرم رو به دوطرف تکون دادم.

 

 

 

_خوبم علی فقط یه ذره خستهم.

خم شد و پیشونیم رو بوسید.

_مطمئن باشم؟

هومی کشیدم و روی تخت نشستم.

_با نوید حرف زدی؟

کلافه نگاهش رو ازم گرفت.

_زبون نفهم تر از این حرفاست به هر حال به نظرم

فعلا باید تمرکز رو بذاریم روی عمل ندا نه احساسات

راشد.

ندا که عمل کنه نوید هم کم کم نرم میشه. میخواد ندا

رو تو خونه نگه داره رو سرش حلوا حلوا کنه؟

بالاخره مجبوره قبول کنه. البته اگه تا اون موقع راشد

روی حرفش بمونه.

از روی تخت بلند شدم تا به سمت سرویس برم.

_آدمی که پنج سال به پای ندا مونده و صداش در

نیومده تحمل این چند صباح واسهش مثل آب خوردنه.

 

 

 

قدم اول رو که برداشتم سرم گیج رفت و سریع دستم

رو به میز گرفتم.

امیرعلی از جا پرید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

_شوکا؟ حالت خوبه؟

صدای نگران و نوازشگرش باعث شد چشمهام رو

باز کنم و به چشمهای سرگردونش خیره بشم.

_خوبم علی یه کمی ضعیف شدم سرم گیج رفت.

اخمهاش رو توی هم کشید.

_این بهونههای صد من یه غاز چیه تحویل من میدی؟

انگار الکیه سرش گیج میره میگه چیزیم نیست!

همونطور که با احتیاط منو به سمت سرویس میبرد

گفت: برو یه آب به دست و صورتت بزن تا به شبنم

بگم بیاد یه سرم تقویتی چیزی واسهت بزنه.

چشمی چرخوندم و وارد سرویس شدمپ امیرعلی

زیادی شلوغش میکرد!

 

 

 

از سرویس که بیرون اومدم با دیدن شبنم و ندا که

حاضر و آماده وسط اتاق ایستاده بودن خندهم گرفت.

_جفتتون رو بسیج کرد؟

ندا نگران نگاهم کرد.

_خوبی شوکا؟ اون روزی که به این جا اومدیم هم

خیلی حالت بد بود ولی همین که امیرعلی رو دیدی

خودت رو یادت رفت. شاید مشکلی پیش اومده باشه.

روی تخت نشستم و خمیازهای کشیدم.

_بیخیال ندا تو که از امیر علی بدتری چیزی نیست

بخدا فقط یه سرگیجهی ساده بود.

شبنم اشارهای بهم زد.

_دراز بکش یه سرم واسهت بزنم. من اینجا تجهیزاتی

برای معاینه ندارم شوکا باید منتظر بمونیم پسرا برن

بیرون تا یه چیزایی رو جفت و جور کنن.

سریع روی تخت نیم خیز شدم.

_برن بیرون؟ واسه چی آخه؟ خطرناک نیست؟

 

دستم رو گرفت و نگاه پریشونی بهم انداخت.

_نه عزیزم نگران نباش فعلا همهی آتیش ها خوابیده.

هومی کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.

شبنم همین که سرم رو وصل کرد از جا بلند شد و

نگاه پر تردیدی به ندا انداخت.

_شوکا من حدس میزنم…

قبل از تموم شدن حرفش تقهای به در خورد و امیر

علی وارد اتاق شد.

_شبنم گفتی به چی احتیاج داری؟ لیست کن هرچی

میخوای بخریم.

بعد نگاهی به من انداخت.

_چیزی لازم نداری عزیزم؟

لبخندی به نوازش چشمهاش زدم که باعث شد ندا

چشمی واسهمون بچرخونه.

_مواظب خودت باش امیر علی زود برگردید باشه؟

چشم به راهتم.

 

 

 

ندا با خنده امیر علی رو به بیرون هل داد و چشمکی

بهم زد.

_باشه خانم تو هم حسابی مواظب خودت باش زود بر

میگردیم.

 

چپ چپی نگاهش کردم که با امیرعلی از در خارج

شد.

_ندا هم باهاشون میره؟

سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید.

_آره من گفتم بره… ببینم شوکا علائم دیگهای هم

داری؟

کمی به ذهنم فشار آوردم.

_فکر نکنم. یعنی این چند وقت انقدر تحت فشار بودم

که کلی بلا سرم اومد. دقیق یادم نیست.

 

 

 

انگار چیزی فکرش رو مشغول کرده بود.

سری تکون داد و سکوت کرد.

از سکوتش دلهرهای به جونم افتاد.

_اتفاقی افتاده شبنم؟

چشمهاش دوباره به سمتم چرخید.

_نه بابا چه اتفاقی دیوونهای دختر؟

الکی به خودت استرس وارد نکن سر همین چیزای

بزرگ و کوچیک خودت رو به این روز انداختی

دیگه.

متعجب از غر زدنش خواستم چیزی بگم که صدای

زنگ گوشیم بلند شد.

نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن اسم مامان

معصومه لبم رو گاز گرفتم.

خیلی وقت بود خبری ازش نگرفته بودم.

 

 

 

_الو مامان؟

صداش کمی خشدار به نظر میرسید.

_سلام جگر گوشهم حالت خوبه مادر؟

نمیدونم چرا بی هوا اشک به چشمهام هجوم آورد.

_خوبم مامانی تو خوبی؟ همه چیز رو به راهه؟

شبنم به آرومی از اتاق بیرون رفت.

_میگذره دخترم… فقط دلم واسهت یه ذره شده. خبری

از من نمیگیری بی معرفت.

چشم بستم و آروم گفتم: معذرت میخوام مامان این

روزها وقت نفس کشیدن هم ندارم.

سریع گفت: چرا؟ اتفاقی افتاده شوکا؟

گلوم رو صاف کردم. قرار بود چه جوابی بهش بدم؟

_نه مامان همه چیز خوبه نگران نباش فقط یه کمی

سرم شلوغه همین، راستی…

 

 

 

کمی مکث کردم. دلتنگی به دلم هجوم آورد و بغض

گلوم رو گرفت.

یعنی باز هم میتونستم ببینمش؟

_من و امیر علی قراره چند وقتی بریم مسافرت خارج

از کشور.

_چرا انقدر یههویی؟

بی جون خندیدم.

_یه جورایی ماه عسله دیگه… امیر علی تازه وقتش

آزاد شده.

مامان پشت سرم با ذوق خندید که باعث شد قلبم آروم

بگیره ولی اشک هام همچنان بدون اجازهی من روی

صورتم میریخت.

_برید خدا به همراهتون خوش بگذره دخترم.

من دیگه مزاحم نشم فقط میخواستم صدات رو بشنوم

مادر…

لبم رو از شدت گریه گاز گرفتم.

_مامان معصومه؟

 

 

 

_جانم؟

آروم لب زدم: خیلی دوست دارم.

صدای اون هم پر بغض بود ولی انگار میخواست که

گریههاش رو نشنوم.

_منم دوست دارم دخترکم… خدا نگهدارت.

همین که گوشی قطع شد سرم رو توی بالشت فرو

کردم و اجازه دادم اشکهام افسارم رو به دست

بگیرن.

یعنی دیگه مامان معصومه رو نمیدیدم؟

کاش میتونستم برای بار آخر بغلش کنم و باهاش

خداحافظی کنم.

آهی کشیدم و سعی کردم با دست آزادم صورتم رو

پاک کنم. دیگه زیادی نازک نارنجی شده بودم و اشکم

دم مشکم بود.

 

 

 

به محض تموم شدن سرم کلافه از یک جا نشستن

شبنم رو صدا زدم.

_شبنم؟ میای سرم رو در بیاری؟ تموم شده.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که شبنم وارد اتاق شد.

نگاهی به چشمهای سرخم انداخت و آروم گفت: باز

که گریه کردی دختر.

نفس عمیقی کشیدم.

_دل کندن از متعلقات سخته شبنم فکر به این که دیگه

قرار نیست ببینمشون…

پرید تو حرفم.

_کی گفته دیگه قرار نیست ببینیشون؟

با تعجب نگاهش کردم.

_ما که دیگه نمیتونیم برگردیم ایران.

چشمهاش رو واسهم ریز کرد.

_من و تو قراره به صورت کاملا قانونی با هواپیما از

خاک ایران خارج شیم دختر چی قراره جلومون رو

 

 

 

واسهی برگشت بگیره؟ مگه خلافی کردیم که پلیس تو

فرودگاه منتظرمون باشه؟

 

لبم رو تر کردم و کمی به حرفهاش فکر کردم.

_در ضمن حتی اگه تو نتونی بیای اونها میتونن

بیان پیشت. ببین چه جوری از همه چیز بت میسازی

و خودت رو آزار میدی.

چشم بستم و نفس آرومی کشیدم.

_نمیدونم چه مرگم شده شبنم من قبلا اصلا این

جوری نبودم…

غر زدم: اصلا همهش تقصیر امیرعلیه منو این

جوری نازک نارنجی کرده.

به آرومی خندید و تایید کرد.

_صد درصد زیر سر خودشه.

 

دستی به چشمهام کشیدم.

_میگم دیر نکردن؟ اتفاقی نیفتاده باشه.

نچی کرد.

_نترس دیر نشده از این جا تا اولین داروخونه کلی

راهه… واسهت یه چیزی بیارم بخوری که دوباره

ضعف نکنی؟

با تشکر سری واسهش تکون دادم که بلند شد و از

اتاق بیرون رفت.

بعد از خوردن غذا از جا بلند شدم و دوری توی

محوطه زدم تا حال و هوام عوض بشه.

البته با همراهی شبنمی که یه لحظه هم از کنارم تکون

نمیخورد.

تقریبا هوا داشت رو به تاریکی میرفت که بالاخره

سر و کلهشون پیدا شد.

 

 

 

نگاهی به ماشینشون که نزدیک میشد انداختم و به

سمت امیرعلی رفتم.

به محض پارک کردن ماشین امیر علی پیاده شد و به

سمتم اومد.

_چرا از اتاق اومدی بیرون شوکا؟

دستی واسهش تکون دادم.

_حوصلهم سررفته بود دیگه داشتم کلافه میشدم.

وسایلی که خریده بودن به دست بچه ها داد و دستش

رو دور کمرم حلقه کرد تا به سمت خونه بریم.

_حالت بهتره؟

_آره گفتم که چیز خاصی نیست الکی شلوغش کردی.

نگاهی بهم انداخت و سرش رو به دوطرف تکون داد.

_درک نمیکنی چه قدر نگرانتم.

شونهای بالا انداختم و جواب ندادم.

 

 

 

وارد خونه که شدیم ندا به سمت شبنم رفت و با هم پچ

پچ کنان وارد اتاق شدن.

کمی کنجکاو شدم ولی چیزی نگفتم.

نوید اشارهای به امیرعلی زد.

_بریم پایگاه فرامرز؟

امیرعلی برگشت و نگاهش رو به من دوخت.

انگار منتظر بود من جواب بدم.

_اگه ضروریه برو امیرعلی من حالم خوبه.

کمی بهم نزدیک شد و توی صورتم پچ زد: مطمئن

باشم؟

لبخندی بهش زدم.

_مطمئن باش و مواظب اون شونهی آش و لاشت هم

باش.

خندید و پیشونیم رو بوسید.

 

 

 

_زور بر میگردم.

_یاکان به والله دو قدم راهه نمیخوایم بریم سفر

قندهار این جوری خداحافطی میکنی که راه بیافت

دیگه.

امیر علی چپ چپی نگاهش کرد و بعد از فشردن

دستم پشت سرش به راه افتاد.

میدونستم بهخاطر حال بدم حال اونم گرفته ست.

از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم.

حسابی گشنهم شده بود.

صدام رو بالا بردم تا بچهها از اتاق بیرون بیان.

_بچهها من گشنمه میخوام غذا گرم کنم اگه میخورید

بیاید.

توی کمتر از دو دقیقه هر سهتاشون که شامل راشد هم

میشد از اتاقها بیرون اومدن.

 

 

 

انگار راشد متوجه شده بود که نوید توی خونه نیست.

روی صندلی رو به روی من و ندا نشست و بیحرف

شروع به غذا خوردن کرد.

ندا زیر چشمی نگاهش کرد و شبنم لبخند زد.

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم از اون روز به

بعد هنوز با هم رو به رو نشده بودن.

_غذا روی صورت من نیست که این جوری بهم زل

زدی بچه!

راشد خطاب به ندا گفت و باعث شد به سختی خندهم

رو کنترل کنم.

صورت ندا از خجالت سرخ شد ولی کم نیاورد و

جواب داد: دارم به آدمی که همین چند روز پیش منو

از داداشم خواست نگاه میکنم! حقش رو ندارم؟

راشد نگاه حرصی بهم انداخت و اشارهای به پروو

بازی ندا زد.

 

 

 

نمیتونستم جلوی خندهم رو بگیرم.

_پنج سال وقت داشتی نگاهم کنی دیگه سیر نشدی؟

ندا پشت چشمی واسهش نازک کرد.

_تا حالا به چشم خریدار ندیده بودمت.

 

راشد با یه پوزخند حرص درار واسهش پشت بازویی

گرفت.

_چی شد پسندیدی؟

ندا تابی به گوشوارهی آویزون توی گوشش داد و

خونسرد گفت: زیاد با ملاکهام جور در نمیای!

شبنم سعی میکرد بلند نخنده ولی نمیتونست.

راشد چند لحظه با اخم نگاهش کرد و از جا بلند.

 

 

 

_عجب گیری کردیما.

ندا لبخند شیطونی بهش زد.

_دیگه بند رو آب دادی آقا راشد… بدجایی هم گیر

کردی نه راه پس داری و نه راه پیش.

راشد با نگاه مرموزی روی میز خم شد و لب زد: من

بلدم این راه رو چه جوری باز کنم خوشگله… تو

نگرانش نباش.

خونی که به گونههای ندا هجوم آورده بود نشون از

حس و حالش بود.

انگار نیاز داشت به طور مستقیم از خود راشد علاقه

دریافت کنه.

نگاهشون که به هم طولانی شد تک سرفهای کردم تا

به خودشون بیان.

چشمهای جفتشون به طرز عجیبی برق میزد.

 

 

 

_جرقههاتون چشمهامون رو کور کرد نمیخواید بس

کنید؟

راشد سریع نگاهش رو از ندا جدا کرد و صاف

سرجاش ایستاد.

_میرم یه سر به پایگاه بزنم.

بعد مقابل چشمهامون سریع از خونه بیرون زد.

به عبارتی فرار کرد.

به محض رفتنش ندا دستش رو روی قلبش گذاشت و

نفس تند و پر صدایی کشید.

_شما هم شنیدید چی گفت؟

شبنم ابرویی واسهش بالا انداخت.

_پس نیفتی حالا یه کم سنگین باش دختر!

ندا آروم خندید و از جا بلند شد.

_وای وای… باورم نمیشه اون واقعا راشد بود؟

 

 

 

شبنم گلویی صاف کرد و آروم گفت: نمیخوام بزنم تو

ذوقت ولی الان تنها موقعیتیه که میتونیم راجع به اون

موضوع با شوکا حرف بزنیم ندا.

با تعجب نگاهشون کردم.

_چه موضوعی؟

جفتشون جدی شدن و رو به روم نشستن.

شبنم اشارهای بهم زد و با لحن ملایمی گفت: لازم

نیست بترسی یا استرس بگیری این فقط یه حدس و

گمانه. خب؟

با نگرانی بهشون خیره شدم.

_اتفاقی افتاده؟

شبنم لبی تر کرد و پرسید: آخرین بار کی پریود شدی؟

جا خورده کمی مکث کردم و با یه حساب سرانگشتی

جواب دادم: همین ماه پیش دیگه.

 

_چند روز ازش گذشته؟

گیج و هول شده گفتم: نمیدونم… یعنی چون همهش

جلو و عقب میشه تاریخ مشخصی نداره چه طور

مگه؟

هردو کمی مکث کردن.

لبم رو محکم گاز گرفتم و با استرس نگاهشون کردم.

دعا میکردم چیزی که حدس میزدم نباشه.

_ندا رو فرستادم که یه بیبی چک واسهت بگیره.

بهتره مطمئن بشیم شوکا.

ندا آروم گفت: توی موقعیت خطرناکی هستیم شوکا

اگه بچهای وجود داشته باشه باید تورو هرچه زودتر

از این جا دور کنیم.

دست و پاهام یخ زد و بدنم ناخودآگاه شروع به لرزیدن

کرد.

 

 

 

شبنم سریع دستش رو روی بازوم گذاشت.

_آروم باش شوکا دوباره حالت بد میشه… ببین هنوز

چیزی مشخص نیست که این جوری ترسیدی!

ندا اخمی بهم کرد.

_مشخص هم باشه ترس نداره که ما همه پیشتیم دختر

خوب. فقط آروم باش. باشه؟

چندتا نفس عمیق کشیدم و سرم رو توی دست هام

گرفتم.

خدایا فقط نباشه.

 

نمیتونم توی این موقعیت جون یه موجود بیگناه رو

به خطر بندازم.

جدای از این ها یه بچه نیاز به یه پدر و مادر نرمال

داره چیزی که از من و امیرعلی در نمیاد!

 

 

 

بیبی چک رو که به دستم داد چند لحظه توی سکوت

بهش خیره شدم و به فکر فرو رفتم.

تنها چیزی که حس میکردم ترس بود.

کاش شبنم دکتر نبود و انقدر زود تشخیص نمیداد. من

نیاز به زمان داشتم.

_بلند شو شوکا ممکنه پسرها هرلحظه برگردن.

با سردرگمی نگاهش کردم.

_نمیتونم شبنم پاهام قفل شده. نمیخوام از جا بلند بشم

یعنی چی که در عرض دو دقیقه میاید بهم می گید

ممکنه حامله باشم؟ آخه اصلا مگه چنین چیزی امکان

داره؟

ندا دستی به صورتش کشید.

_از اون امیرعلی که من دیدم آره امکان داره.

شبنم در حالیکه سعی میکرد نخنده ضربهای به

پهلوی ندا کوبید.

 

 

 

اخمی کردم و با سستی از جا بلند شدم.

تا وقتی به سرویس برسم با تمام وجود از خدا خواستم

چنین چیزی نباشه.

من بچه دوست داشتم اون هم یه بچه از امیرعلی!

مسلما جونمم واسهش میدادم ولی نه تو این موقعیت!

وارد سرویس شدم و در رو بستم.

بیبی چک رو توی دستم گرفتم و چند لحظه مکث

کردم تا سرگیجهم برطرف بشه.

از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته بودم.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که سریع بیبی چک رو

لای دستمالی پیچیدم و از سرویس بیرون زدم.

ندا به سمتم خیز برداشت.

_چیشد؟

 

 

 

دستمال رو روی میز گذاشتم و سرم رو بین دستهام

گرفتم.

_باید چند دقیقه صبر کنیم.

جفتشون دو طرفم روی مبل نشستن.

ندا آروم شونهم رو ماساژ داد.

_انقدر بی تابی نکن شوکا آخه نگران چی هستی؟ چرا

انقدر خودت رو عذاب میدی؟

بالاخره اشکهام راهشون رو به صورتم باز کردن.

_نمیدونم ندا من اصلا آمادگیش رو ندارم… وضعیت

روحیم رو که میبینی چهجوریه توی وضعیتی که

معلوم نیست فردا زنده باشیم یا مرده این بچه رو

کجای دلم بذارم؟

آروم گفت: خیال کردی امیر علی میذاره یه مو از

سرتون کم بشه؟

گریههام شدت گرفت.

 

 

 

_دیگه بدتر… پاش رو میکنه تو یه کفش که منو

بفرسته اون ور.

شبنم نفس عمیقی کشید و گفت: هنوز که چیزی معلوم

نیست عزا نگیر دختر بیا ببینیم نتیجهش چیشد.

لبم رو گاز گرفتم و وحشت زده به بیبی چک روی

میز نگاه کردم.

کاش چیزی که فکر میکردم نباشه.

از روی میز دستمال رو برداشتم و نگاهی به بیبی

چک انداختم.

با دیدن دو خط پررنگ چشمهام به سمت شبنم چرخید.

_این یعنی چی؟

لبش رو تر کرد.

اول نگاهی به ندا انداحت و بعد به سمت من چرخید.

_حاملهای!

 

 

 

مایع تلخی به گلوم هجوم آورد و سریع به سمت

سرویس دویدم.

کاش هرچه زودتر از این کابوس بیدار میشدم.

قرار بود با این بچه چیکار کنم؟

نکنه مثل تمام کسایی که دوسشون داشتم بلایی سرش

بیاد؟

 

انقدر عق زدم که جون از بدنم رفت.

انگار داشتم همه ی افکار ترسناک و منفی توی ذهنم

رو با عق زدن بیرون میریختم.

شبنم و ندا با نگرانی پشت سرم ایستاده بودن و شبنم

کمرم رو نوازش میکرد.

 

 

 

کاش تنهام میذاشتن.

حس خفهگی داشتم. نمیخواستم کسی اطرافم باشه.

چند بار صورتم رو با آب سرد شستم و با کمک شبنم

و ندا از سرویس بیرون رفتم.

همین که روی تخت دراز کشیدم با صدایی گرفته

گفتم: لطفا چیزی به امیر علی نگید. خودم باید باهاش

حرف بزنم اون بیبی چک رو هم بندازید دور.

ندا باشهای گفت و از اتاق بیرون زد.

شبنم کنارم نشست و آروم گفت: بهت سرم بزنم شوکا؟

انگار فشارت افتاده.

_نه نمیخوام امیر علی ببینه دوباره نگران بشه.

نچی کرد.

_پس بذار یه آمپول تقویتی بزنم… معلومه بد ویاری!

 

 

 

با شنیدن حرفش چشمهام رو محکم به هم فشار دادم.

بد ویار؟ این اصطلاح برای زن های حامله به کار

برده میشد و انگار قرار بود گوش هام بهش عادت

کنه.

همین که از اتاق بیرون رفت تا آمپول رو آماده کنه

زیر چشمی به شکم تختم نگاه کردم.

میترسیدم بهش دست بزنم… من یه بچه تو شکمم

داشتم!

یعنی چند وقتشه؟

حدس میزدم باید خیلی کوچیک باشه.

با اومدن شبنم آهی کشیدم و نگاهم رو از شکمم جدا

کردم.

 

آمپول رو که زد همون جا کنارم نشست و از اتاق

بیرون نرفت.

_کی به امیرعلی میگی؟

بی حال جواب دادم: نمیدونم اول باید خودم باهاش

کنار بیام… هنوز باورم نمیشه شبنم.

دستی به موهای بلندش کشید.

_بچه دوست نداری؟

هومی کشیدم.

_چرا دوست دارم ولی الان وقتش نبود.

آروم خندید.

_حتما وقتش بوده که خدا داده دیگه.

نفس عمیقی کشیدم.

_قراره چی بشه شبنم؟

اگه بلایی سر امیرعلی یا این بچه بیاد چی؟

حالا نگرانیهام دوبرابر شده.

 

 

 

_نترس شوکا همه چیز طبق نقشه پیش میره ما از

پسش بر میایم!

چشم بستم و آروم گفتم: خدا کنه.

_یه کمی استراحت کن تا امیر علی بیاد. رنگ و

روت رو این جوری ببینه دق میکنه.

باشهای گفتم و تلاش کردم بین فکر و خیال های

مداومی که به سرم هجوم میاورد برای خودم کمی

خواب بخرم.

* *

نمیدونم چه قدر از وقتی چشم روی هم گذاشتم گذشته

بود که با سر و صدای بچهها که از بیرون اتاق میومد

از خواب پریدم.

دستی یه چشمهام کشیدم و با خستگی روی تخت

نشستم.

 

 

 

نگاهی به وضعیتم انداختم و کم کم مغزم همه چیز رو

به یاد آورد.

انگار هیچکدوم از اون اتفاقها خواب نبود و من واقعا

حامله بودم!

خوبه که دیگه حالت تهوع نداشتم کاش میشد شبنم

هرروز بهم آمپول بزنه. از این بیحالی متنفر بودم.

نگاهی به شکمم انداختم و با حال زاری از جا بلند

شدم.

هنوز نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم حتی

میترسیدم به شکمم دست بزنم.

انگار شوک فهمیدن این که یه بچه توی وجودم رشد

میکنه هنوز برطرف نشده بود.

آبی به دست و صورتم زدم تا بی حالیم کمی برطرف

بشه.

 

 

 

در اتاق رو باز کردم و نگاهی به بچهها که توی هال

نشسته بودن انداختم.

با دیدن راشد و نوید ابروهام بالا پرید.

اخمهای جفتشون درهم بود ولی همین که بدون این که

همدیگه رو کتک بزنن زیر یه سقف نشسته بودن جای

شکر داشت.

_ساعت خواب زرطلا دیگه کم کم داشتم نگرانت

میشدم دختر.

 

با بلند شدن صدای امیرعلی نگاه همه به سمتم

برگشت.

جوری هول شدم که انگار همه از وجود این بچه خبر

داشتن.

_صبح زود بیدار شدم خسته بودم.

 

 

 

سری تکون داد و اشاره زد کنارش بشینم.

شبنم و ندا هردو به طرز ضایعی بهم زل زده بودن که

باعث شد واسهشون چشم و ابرویی بیام تا تمومش

کنن.

نمیدونستم کی و چهجوری باید این موضوع رو به

امیرعلی بگم.

من حتی از عکس العمل اون هم میترسیدم.

با کمی فاصله کنارش نشستم.

میترسیدم بوی ادکلنش دوباره حالم رو بد کنه.

نگاه متعجبی بهم انداخت ولی چیزی نگفت.

شبنم به آرومی گلوش رو صاف کرد.

_به موقع اومدی شوکا دادگاه داریم.

با تعجب نگاهش کردم که به راشد و نوید اشاره زد.

 

 

 

دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم: نمیشه قبلش یه

چیزی بخوریم؟ من گشنمه.

ندا با خنده ای مرموز از جا بلند شد.

_ساندویچ سرد داریم الان واسهت میارم عزیزم.

از عجلهش برای غذا رسوندن بهم خندهم گرفت انگار

یه دقیقه بیشتر گشنگی میکشیدم چشمهای بچهم چپ

می شد.

با فکری که به ذهنم رسید برای لحظهای مکث کردم.

بچهم؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو پر صدا

بیرون دادم.

انگار کم کم باید بهش عادت میکردم.

_نوید تصمیمت رو با صدای بلند اعلام کن.

 

 

 

نوید اخمی به صورت جدی امیرعلی کرد و گلوش

رو صاف کرد.

_هنوز برای عمل ندا تصمیمی نگرفتم.

همه کلافه شروع به غر زدن کردیم که جفت

دستهاش رو بالا برد.

_صبر کنید… گفتم تصمیمی نگرفتم نگفتم که باهاش

مخالفم.

ندا که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود.

ساندویچ رو به دستم داد و سریع کنارم نشست.

_خب پس کی باهاش موافقت میکنی؟

نوید گلوش رو صاف کرد و کمی مکث کرد.

_اول باید با دکتر حرف بزنم و شرایط عمل رو

بدونم…

نگاهش رو به ندا دوخت.

_مهم تر از همه… میخوام با یکی از اون آدم هایی

که این عمل رو انجام دادن صحبت کنم!

 

 

 

میخوام از همه چیز مطمئن بشم این تغییر بزرگ و

همیشگیه نمیخوام پشیمونی توی کار باشه!

به محض تموم شدن حرفش من و ندا جیغی از ذوق

کشیدیم و کف جفت دستهامون رو به هم کوبیدم.

باورم نمیشد نوید بالاخره رضایت داد!

نگاه ذوق زده و پر محبتم رو به امیرعلی دوختم.

نمیدونستم چه قدر باهاش سر و کله زد و چی گفت

که بالاخره بعد از کلی شرط و شروط تونست نرمش

کنه.

لبخندی بهم زد و دستش رو دور کمرم پیچید.

ادکلن نزده بود ولی بوی عطر تنش که توی بینیم پیچید

باعث شد دلم بخواد بیشتر بهش نزدیک بشم.

_و اما دربارهی راشد!

با بلند شدن دوبارهی صدای نوید همه صاف نشستیم.

 

نگاه براق راشد و ندا با دقت به نوید دوخته شد.

معلوم بود توی دل جفتشون غوغاست.

ایندفعه جدیت نوید بیشتر از قبل بود.

_تا وقتی که ندا عمل نکنه به هیچ وجه نمیخوام

حرفی در این باره بشنوم.

انگشت اشارهش رو به سمت راشد گرفت.

_حق نداری تا اون موقع از دو قدمیش راه بری.

راشد با خونسردی سر تکون داد.

_بعد از عمل میتونم؟

نوید چشم غرهای بهش رفت.

_بذار اون موقع بشه میشینیم تصمیم میگیریم نتیجه

رو اعلام میکنیم.

راشد خمیازهای کشید و سر تکون داد.

_قبوله. من که این همه سال صبر کردم این چند وقت

هم روش چیزی ازم کم نمیکنه.

 

 

 

نوید حرصی نگاهش ولی چیزی نگفت.

با دیدن گونههای سرخ شدهی ندا خندهم گرفت.

انگار نه انگار همونی بود که سر میز برای راشد بلبل

زبونی میکرد.

 

راشد از جا بلند شد و به سمت اتاقش به راه افتاد.

انگار که از همون اول هم نظر نوید واسهش اهمیتی

نداشت و قرار بود کاری که باب میل خودشه رو انجام

بده.

نوید اشارهای بهش زد و با حرص گفت: میبینی

چهقدر پررو بازی در میاره باید میذاشتی فکش رو

بیارم پایین.

 

 

 

ندا چپ چپی نگاهش کرد.

_غلط کردی!

چشمهای گرد شده ی نوید باعث شد به خنده بیافتم.

_چی شد؟ چی شد؟ تو الان به خاطر این مرتیکه به

من گفتی غلط کردی؟

ندا شونهای بالا انداخت.

_فعلا تنها مورد موجود برای من همین مرتیکهست.

نمیذارم از ریخت و قیافه بندازیش!

نوید با صورتی سرخ شده به سمتش هجوم آورد که

ندا سریع از جا پرید و به سمت اتاق فرار کرد.

با خنده از جا بلند شدم.

_میرم تو محوطه یه کم قدم بزنم از توی خونه نشستن

خسته شدم.

امیر علی نگاه خستهای بهم انداخت.

_منم بیام؟

 

 

 

سرم رو به دو طرف تکون دادم.

_نه بمون استراحت کن همین اطرافم جای دوری

نمیرم.

از خونه بیرون زدم و نگاهی به اطراف انداختم.

با دیدن فرامرز که درحال تعمیر کردن یه موتور

قدیمی بود با قدمهای آروم به سمتش رفتم.

_موتورش وارداتیه؟ BMW R90S؟

برگشت و با ابروهایی بالا پریده نگاهم کرد.

_کم پیش میاد کسی تشخیص بده.

لبم رو تر کردم و لبخند کمرنگی زدم.

_به موتورهای قدیمی علاقه دارم.

سری بالا انداخت.

_میخوای باهاش یه دور بزنی؟

 

 

 

نگاه خریدارانهای بهش انداختم ولی با یادآوری بچهی

تو شکمم مکث کردم.

یعنی ممکن بود آسیبی بهش برسه؟

بیخیال ریسک کردن شدم و سرم رو به دو طرف

تکون دادم.

_نه… میتونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟

صورتش متعجب شد.

بیخیال موتور شد و رو به روم ایستاد.

یاکان!

ِن

_خب؟ بفرما ز

لبم رو تر کردم.

_یه درخواستی ازت دارم.

ابرویی بالا انداخت.

_در خدمتم.

_شما هم توی مهمونی آخر سال حضور دارید؟

سرش رو تکون داد.

 

 

 

_بله خانم حضور دارم.

چشمکی بهم زد.

_البته ما که مثل شوهر شما دعوت نیستیم یواشکی

تشریف میبریم داخل.

با کنجکاوی پرسیدم: چرا دعوت نیستی؟

با خندهی کجی شونه بالا انداخت.

_استاد و مرید اجازه نمیدن من با تاجرهای خارجی

ارتباط داشته باشم. اونها از قدرت من میترسن.

ابروهام بالا پرید.

_که این طور.

چند لحظه بینمون سکوت برقرار شد.

_درخواستت رو نگفتی!

حواسم جمع شد و دوباره بهش چشم دوختم.

_میخوام توی مهمونی حواست به امیرعلی باشه.

 

 

 

تک خندهای کرد.

_یعنی مواظبش باشم؟ داری یاکان رو به من

میسپاری؟

با آرامش چشمهام رو بستم.

_نه… در اصل ازت میخوام که مواظب استاد و

مرید باشی. نمیخوام بهخاطر من دست امیرعلی به

خون اون دوتا حیوون آلوده بشه!

شوکه شده کمی مکث کرد.

_از من میخوای اجازه ندم یاکان با دست های

خودش اون دوتا رو بکشه؟

با اضطراب سر تکون دادم.

نمی من… پدر بچه

ِعلی

خواستم دست امیر م به خون

آلوده بشه. نمیخواستم بقیهی زندگیم رو با یه کابوس

جدید ادامه بدم.

_در این صورت افتخارش به خودم میرسه. منم

مشکلی باهاش ندارم.

با رضایت خندید و سری واسهم تکون داد.

 

 

 

_خیالت جمع باشه شوکا خانم.

نفس راحتی کشیدم ولی هنوز ته دلم کمی میترسیدم.

 

کینهای که امیرعلی از اون دونفر داشت حتی از

نفرت منم عمیق تر بود و میدونستم هرکاری کنم

ازشون نمیگذره.

گفته بود اون ها رو با دستهای خودش میکشه و من

هرکاری میکردم تا جلوش رو بگیرم!

خواستم ازش تشکر کنم که صدای امیرعلی مانع

حرف زدنم شد.

_شوکا خانم؟ گفتی یه هوا میخوری و بر میگردی

هوا سرده مریض میشی.

فرامرز چشمی چرخوند.

 

 

 

_همیشه انقدر گیره؟

شونهای بالا انداختم و خندیدم.

امیرعلی توی حالت عادی همین بود. وای به حال

زمانی که بفهمه من باردارم!

اگه میتونستم تا آخر این جریان رو ازش پنهون

میکردم.

به سمتش برگشتم و به صورت آرومش نگاه کردم.

هوا اون قدرها هم سرد نبود و من نمیدونستم باید با

حساسیتهای تازه رشد کردهی این مرد چه کنم.

_ممنونم فرامرز… میبینمت.

سری واسهم تکون داد و بی حرف به سمت امیر علی

به راه افتادم.

به محض رسیدن بهش دستش رو دور کمرم حلقه کرد

و پرسید: راجعبه چی حرف میزدین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ati
Ati
1 سال قبل

عالییییی پارت بعد هم بزارین

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x