یه جورایی مثل تهدید عوض شدن زندگیم بود، انگار دیگه قرار نبود محبت پدر مادرم و بچشم.
دیگه قرار نبود اونا من و دوست داشته باشن!
گوشه گیر شده بود و دیگه از اون ملورین سرزنده خبری نبود.
تا این که یه شب که میخواستم بخوابم بابام اومد پیشم، قبل از مینو هر شب برام داستان میگفت ولی از وقتی مینو به دنیا اومد سر هر دوشون انقد شلوغ شده بود که هیچ کدوم وقت این کارا رو نداشتند.
کنارم نشست و با محبت برام داستانی که دوست داشتم و گفتم، داشتم از خوشحال بال در میآوردم تا این که بابام گفت مینو جای تورو نمیگیره و خودتم باید مراقبش باشی.
حرفای اون شبش انقدر حالم و بهتر کرده بود که تازه چشمام باز شده بود، چی کار داشتم میکردم؟! بخاطر حسودی قید خواهرم و میزدم؟!
روز بعدش برای اولین بار مینو رو بغل کردم و تو آغوشم گرفتمش… تازه فهمیدم چرا انقدر همه دوستش دارن.
دیگه مینو رو نمیتونسم زمین بزارم. بهش خیلی وابسته شدم…
نمیتونم فکر کنم از دستش بدم محمد…
#پارت305
– اتفاقی نمیفته ملو، یکم استراحت کن باید خودت و پیدا کنی!
ملورین به سمت محمد خم شد و نرم لب هایش را روی لب های همسرش گذاشت گ دستش پایین تر رفت…
محمد که حسابی دلش دخترک را میخواست با نفس نفس از او جدا شد لب زد:
– الان حالت خوب نیست میزاریم واسه یه وقت دیگه باشه؟!
– چرا؟!
محمد نفسش را آه مانند بیرون داد و لب زد:
– چون شروع کنم نمیتونم تموم کنم بد جور میخوامت!
ملورین لبخند زد، درسته که حال روحیش خوب نبود ولی نمیتوانست از همسرش بگذرد!
حس میکرد آرام میگیرد با محمد، دست های کوچکش را دور کتف محمد حلقه کرد و آرام لبش را بوسید.
محمد هم مانند تشنه ای که تازه به آب رسیده ملورین را بوسید.
و بین بوسه هایش لب زد:
– خودت خواستی ملو خانم!
ملورین خندید و لباس محمد را درآورد، خیلی وقت که باهم نبودند و حالا هر دو هوس همديگر را داشتند.
ملورین دستش را روی قفسه سینه و گردن محمد کشید که محمد جری تر شد و گردن دخترک را به دندان کشید.
– محمد… امشب میخوام آرومم کنی، میدونی که فقط با تو آروم میشم!
با این حرف دیوانه شد و با سرعت بیشتری پیش رفت.
#پارت306
جوری با ولع به تن و بدن دخترک چنگ میزد که مطمئن بود جای گاز و مکیدن هایش روی تنش میماند!
ملورین که حسابی به این ری کاوری نیاز داشت هم حسابی خمار شده بود و نمیتوانست جلوی این حس خوبش را بگیرد!
– خوشمزه من! آخه تو چرا انقد خوشمزه ای؟! هان؟!
دلم میخواد یه لقمه چپت کنم…
ملورین آهسته خندید و بخاطر مکی که محمد به گردنش زد خنده اش تبدیل با جیغ شد.
– کبود میشه ها! همه میبینن.
– بشه! کسی غلط کرده گردن تورو ببینه اصلا.
ملورین باز هم خندید و محمد غرق شد در صدای خنده های ملورین!
محمد رویش خیمه زد و لباس نسبتا گشادی که تنش بود را تنش جدا کرد و لبانش این بار ترقوه دخترک را نشانه گرفتند.
دستش را قاب سینه های دخترک کرد و ملورین خمار تر شد، دست دیگرش بیکار نماند و بین پاهای ملورین رفت که ملورین هم نگاهش هرز رفت و این بار محمد بلند خندید!
#پارت311
– مرسی محمد! نمیدونستم بدون تو چی کار کنم با این غم!
لبخندی زد و دخترک را در آغوش فشرد:
– بخواب عشق قشنگم، فردا میبرمت یه سری به مینو بزنی که بیدار و سر حالم باشه..
ملورین سری به عنوان تاکید تکان داد و به سه نکشیده به خواب عمیقی فرو رفت…
***
– مرسی آبجی چقد اینا خوشگلن!
با لبخند به شوق و ذوق خواهش نگاه میکرد و خوشحال بود که بعد از آن همه درد کمی از دیدن خوراکی و ها عروسکی که برایش گرفته بود شاد شده بود.
– فدات شم من، عروسکت و دوست داری؟!
– عاشقشم!
ملورین خندید که صدای گوشی اش باعث شد نگاهی به آن بیاندازد، محمد بود…
صبح وقتی که میخواست به سر کار برود ملورین را پیش مینو آورد و سر کارش رفت.
بخاطر مخالفت های پدرش این چند روز مجبور بود دائم به آن خانه برود و بخاطر همین حسابی از کار و زندگی اش مانده بود!
ملورین دکمه سبز رنگ را کشید و جواب داد:
– جانم عزیزم؟!
– سلام ملورین چطوری؟ مینو ما چطوره؟
#پارت312
ملورین با تبسمی که روی لب هایش بود از اتاق مینو بیرون زد و جواب داد:
– عاشق عروسکش شده انقدر دوست داشت که اومدم. این بچه همیشه با خوراکی خر میشه!
محمد بلند خندید و گفت: خوب شد یادت اومد براش یه چیزی بگیرم من که خواب خواب بودم.
– شبا زود تر بخواب عزیزم که صبحا اینجوری خسته نباشی!
صدای محمد خمار شد: اگه یه توله سگی بزاره من که شبا زود میخوابم!! آخ که ملورین همین الان یاد دیشب میفتم داغ میکنم چی کار کردی باهام؟!
ملورین ریز خندید و با ناز گفت:
– جادوی دست منه که انقدر مست دیشب شدی؟!
– یه جوری مستم کردی که نمیتونم بدون فکرت به کارام برسم!
ملورین با شیطنت خندید، محمد ادامه داد:
– راستی امشب مامان دعوتمون کرده خونه میخوای بیام بریم یه لباسی چیزی بخریم؟!
ملورین خنده اش قطع شد، دلش نمیخواست به آن خانه پا بگذارد ولی چاره چه بود؟!
#پارت313
وقتی به خانه پدرش میرفت همه به یک باره تمام بدبختی اش را توی سرش میکوبیدن و حق داشتند!
از نظر آن ها ملورین رسما پسر خانواده را دزدیده بود و قصد پس دادن آن هم نداشت، نفسم را خسته بیرون داد و گفت:
– نمیدونم هر جور خودت صلاح میدونی…
محمد از ناراحتی ملورین خبر دار شد ولی چیزی نگفت.
– خیلی وقته باهم بیرون نرفتیم رفتی خونه اماده باش که هم بریم خرید هم یه گشتی بزنیم…
ملورین باشه ای گفت و با خداحافظی کوتاهی قطع کرد، دوباره به اتاق مینو برگشت و کمی با مینو بازی کرد.
بعد از مدت ها مینو را با لبخند روی لبش میدید و از شادی او ناخواسته انرژی مثبت میگرفت!
– آبجی میشه من خوب شدم ببریم شهربازی؟! خیلی دلم میخواد برم دیشب یکی یکی دوستام میگفت با مامان باباش رفته.
– دوست پیدا کردی؟!
– آره، اتاقش همین اتاق بغلیه! اسمش سانازه.
ملورین لبخندی زد و موهای مینو را نوازش کرد:
– معلومه که میبرمت! توعم قول بده قوی باشی و زودی خوب بشی! باشه؟!
مینو در عالم کودکی اش با شادی قول داد و نمیدانست چه رخدادی در انتظارش است…
#پارت314
– میخوای اون لباس سفیده ام پررو کنی؟ همینم محشره تو تنت!
ملورین به لباس کتی و مجلسی که در تن داشت نگاه کرد، کمی برایش تنگ بود و همین باعث میشد تمام هیکلش در لباس خودنمایی کند.
– من ترجیح میدم یکم آزاد تر باشه مامانت نگه این چه عروسیه واسم آوردی فقط لباس تنگ میپوشه…
محمد خندید و لباس سفیدی که از فروشنده گرفته بود به ملورین داد.
– پس این و بپوش…
ملورین سری تکان داد و خواست در را ببند که محمد پایش را زیر در گذاشت، ملورین در را نیمه باز گذاشت و سرش را سوالی تکان داد که محمد چشمکی زد و داخل پررو رفت.
ملورین با خنده غر زد: اینجا جای یه نفره ها!
تو واسه چی اومدی توو؟!
محمد خندید و دستش را قاب صورت دخترک کرد.ب
– انقدر خواستنی شدی دلم میخواد همین جا یه لقمه چپت کنم!
ملورین نمیدانست بترسد بخاطر این که محمد داخل پررو آمده یا بخندد بخاطر این شیطنت محمد!
– الان میان بیرونمون میکنندها! برو بیرون.
– نمیخوام آقا! زنمه زنم! میخوام باش تو یه پررو باشم!
خنده ملورین بلند تر شد و مشتی به شونه ورزیده محمد زد.
ارام مانتویی که تنش بود را درآورد و ست یاسی ای که بالا تنه اش را خوش فرم تر نشان میداد نمایان شد…
#پارت315
– لعنتی چرا انقد تو دل برویی تو آخه؟!
ملورین با عشوه ای لب هایش را گاز گرفت که محمد طاقت نیاورد و جای گازش را بوسید.
داشت خمار میشد و شهوتی شدن درون یک پاساژ بزرگ و مرکز شهر جنبه خوبی نداشت.
با چشمایی که نیاز را فریاد میزدند گونه ملورین را بوسید و گفت:
– بیرون منتظرتم بپوش بیا!
و با تموم شدن حرفش از اتاق پررو بیرون زد…
ملورین لباسی که میخواست را انتخاب کرد و هر دو از مغازه با خرید هایشان بیرون رفتند…
ملورین از این که میتوانست چنان تاثیری روی محمد بگذارد غرق در غرور شده بود!
آرام و با خنده جلوی محمد رفت و گفت:
– محمد خوبی؟
چشم غره ای به چشمان شیطنت بار دخترک رفت و راهش را ادامه داد.
– خیلی خوب بابا حالا اخم نکن! بیا بریم یه ناهاری چیزی بزنیم شب جبران میکنم.
– اخه من کی به تو فسقلی اخم کردم که دومین بارم باشه، راستش و بگو جبران کنی یا خودت حال کنی هان؟!
ملورین بلند تر خندید و باهم به سمت رستورانی رفتند و پیتزا سفارش دادند.
– نمیدونی چقدر دلم پیتزا میخواست! عجیب هوس کرده بودم.
محمد سس را روی پیتزا ریخت و برای ملورین نوشابه ریخت.
– نوش جونت بخور عزیزم که پیتزاش محشره!
#پارت316
ملورین شیطون نگاهش کرد و سسی که روی میز بود و روی دستش زد و به لپ محمد مالید.
محمد با غر کوتاهی لب زد: چی کار میکنی شیطون بلااا!
لپ سسی اش را با چندش پاک کرد و دماغ دخترک را کشید که خندید.
– شیطونک بخور زود بریم.
ملورین تیکه ای از پیتزا را جلوی محمد گرفت.
– از دست من بخور!
– اوف این چه لقمه خوشمزه ای باشه که از دست توعه!
بعد از خوردن غذایشان به خانه رفتند و لباسشان را عوض کردند.
– عجب باربی ای میبینم! چقد بهت میاد لباسه ملو!
ملورین چنان استرسی داشت که دست و پاهایش یخ زده بود!
– محمد من یخ زدم! خیلی میترسم…
محمد دستانش را دور صورت ملورین حلقه کرد:
– از هیچی نترس فداتشم همه چی درست میشه خوب؟!
اصلا لازم نیست نگرانش باشی!
هر حرفی زدن تو به دل نگیر، مخصوصا مامانم خیلی زبونش تند و تیزه ولی هیچی تو دلش نیست!
تو انقدری شجاعتش و داشتی که بری تو اتاق حاج بابام و انقد باهاش قشنگ حرف بزنی که راضی بشه!
خیلی بهت افتخار میکنم ملورین، اصلا نگران این قضایا نباش درست میشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.