توی راه با اینکه خیلی خسته بودم اما نخوابیدم و هر جایی که قشنگی خاص خودشو داشت صبر میکردیم و عکس میگرفتیم .
کلی آهنگ گذاشته بودیم و با خواننده خونده بودیم و کلی ویدیو گرفته بودیم .
میوه هایی که آورده بودم رو شروع کردم به پوست گرفتن .
_ مطمئنی نمیخوای بخوابی؟ هنوز کلی راه هست ، چشمات سرخه
_ نه رسیدیم میخوابم ، بخوای اذیت کنی و نذاری من میدونم و تو
سعی کرد خندشو نشون نده
_ نخند رادان ، بخدا بخوای اذیت کنی نه من نه تو .
_ چیزی نگفتم قربونت بشم آروم باش .
میوه رو هول دادم تو دهنش
_ باشه میوه ات رو بخور .
بالاخره رسیدیم ، دقیقا کلبه ای رو گرفته بود که قبلا من تنها تو اتاقش خوابیده بودم و اینبار قرار بود برخلاف اونموقع باشه .
چمدونارو داخل گذاشتیم ، شالم رو پرت کردم سر مبل نزدیکم که رادان دست انداخت زیر زانوام که جیغم بلند شد
_ رادان من خوابم میاد بیخیال شو
صدای قهقه اش بلند شد
_ میریم بخوابیم دیگه
با جیغ صداش زدم که خنده اش شدت گرفت
_ فقط خواب بدون هیچ چیز دیگه ای اگه چیز دیگه ای میخواستم
_ رادان !
وارد اتاق شد و گذاشتم رو تخت و کمی نزدیکم شد
_ حالا بعدشم میشه خوابید
هولش دادم عقب
_ حرف نزن بچه پرو برو چمدونارو بیار
_ خوابو ترجیح میدی ؟
سعی کردم خندمو مهار کنم ، انگار بچه سه ساله شده بود
_ رادان ، عزیزم از بی خوابی دارم میمیرم لطفا
_ با این لباسا نخواب تا چمدونارو بیارم
سرمو تکون دادم
با آوردن چمدونا خیلی سریع لباسامو عوض کردم و منتظر رادان موندم تا اونم لباساشو عوض کنه و بیاد
لباساشو تنها با یه شلوارک عوض کرد و اومد دراز کشید ، سرمو روی سینه اش گذاشتمو دستاش دورم قفل شد .
بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم خوابم برد .
چشمامو که باز کردم هوا روشن شده بود ، یه حرکت کوچیک مساوی بود با بیدار شدن رادان ، خوابش سبک بود .
یکم بدون تکون موندم اما نمیتونستم همینطور بمونم
سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو بالا کشیدم که چشماش نیمه باز شد
_ وول نخور
لبامو چسبوندم به زیر گلوش و بوسش کردم و عقب کشیدم صبح به خیر
با این حرکنم چشماش کاملا باز شد
_ خودت خواستی
و بلافاصله سرشو فرو کرد تو گردنمو گاز گرفت
_ رادان آخ نکن رادان ، گوشتمو کندی ، رادان
که بالاخره بیخیال شد و نگاهم کرد
_ تا تو باشی اذیت نکنی
مظلوم نگاهش کردم
_ اونطور نگاهم نکن بچه
_ چطور؟
_ همین طور
_ همینطور یعنی چطور؟
_ اینطور که مظلوم میشی و دلم میخواد یه لقمه چپت کنم
قبل اینکه نزدیک تر شه کمی فاصله گرفتم ، مگه میشد اذیتش نکنم اونم من ؟
_ والا من دلم داره ضعف میره اول صبحانه میخوام اونم تو حاضر کنی
_ نه بابا ؟
_ پس چی فکر کردی عزیزم؟
خیمه زد روم و من دیگه نتونستم لبخندمو جمع کنم
_ من هر فکری کنم اونو عملی میکنم ، لباشو که روی لبام احساس کردم همراهیش کردم و دستش دور بدنم سفت تر شد و من دستام دور گردنش حلقه شد …..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده ی عزیز میشه آنقدر دیر به دیر پارت نزاری؟