رمان آبشار طلایی پارت 101 - رمان دونی

 

هم نمی‌اومد!

لحن پر از صداقتش کمی از عصبانیتم کاست.

-متاسفم. فکر کنم یه کم تند رفتم من فقط…

-شما فقط چون میترسید احساساتون به شهراد از کنترل خارج بشه عصبانی هستید و

سعی دارید کارهای اشتباهشو تو ذهنتون پررنگ کنید تا نکنه خدای نکرده بدو بدو

سمتش برید!

دهانم از بیپرده گویی زن باز ماند و خدای من… چطور میتوانست چیزی که من جرات

نمیکردم در ذهن برای خود اعتراف کنم را با صدای بلندی بگوید؟!

اخم هایم درهم پیچید.

-به نظرم دیگه کافیه. شما نیومدین منو معالجه کنید و یادمم نمیاد همچین درخواستی

ازتون کرده باشم!

-به نظر منم… البته دوست داشتم درخواست کنید. نمیدونم دقیقاً بین شما و شهراد

چی گذشته اما مطمئنم میتونستم راهکارهای خیلی خوبی بهتون بدم تا دیگه حداقل1011

بخاطر دوست داشتن کسی خودتون رو سرزنش نکنید! اما در کل حق با شماست. من و

همسرم امشب برای دریا جون اینجا هستیم و من واقعاً دلم میخواد اون فداکاریای که

گفتید رو ببینم… فردا منتظرتون باشم دنیز خانوم؟

بعد جملهی آخرش دستش را به سمتم دراز کرد و اتصال نگاه خیرهمان با صدای دریا

از بین رفت.

-ای خدا مریم جون شما هنوز سعی داری خواهرمو برای کلاس موسیقی قانع کنی؟

قبول نمیکنه بخدا تلاش اَلکی نکن!

لحن دریا جوری بود که انگار فقط کم مانده بود بگوید خواهرم چه از موسیقی

میفهمد؟نگاه چپی حوالهاش کردم و این بار من دستم را به سمت زن دراز کردم.

-منتظر باشید.

_♡_

-دنیز؟ امیدوارم دیر نکرده باشم!1012

با صدای شیلا سر از دفترچه مقابلم برداشتم و ایستادم.

-خوش اومدی عزیزم نه منم تازه رسیدم.

-خب خوبه پس.

-قهوه سفارش دادم، تو چی میخوری؟

-منم همون… جناب یه قهوه ساده لطف میکنید؟

با چشم گفتن گارسون شیلا به سمتم چرخید و برخلاف صورت و آرایش بینقصش

میشد ناراحتی را در چشمانش دید!

-ناراحتی یا من اینجوری حس میکنم؟!

-بیخیال من شو… تو بگو چیکار کردی همه چی خوب پیش رفت؟1013

-هیچی رفتیم و همونطور که دریا میخواست کلاس ثبت نامش کردیم. اینجور که

بوش میاد راحت یکی دو ماه رو باید اینجا بمونیم. یعنی اینطوری که مریم گفت بعدش

کلاس هاشونو آنلاین ادامه میدن. منم تو تایم کلاسش اومدم اینجا گفتم هم به کارم

هم به مدرسه دریا زنگ بزنم اطلاع بدم.

-رئیست چیزی نگفت؟!

-خب مرخصیای دو ماهه واقعاً زیاده خیلی استقبال نکرد اما درکم میکنه. زن خیلی

خوبیه. فعلاً موضوع مهمتر اینه که بتونم از یه مسافرخونه تمیز و مناسب برای این دو

ماه اتاق بگیرم. باید مراقب خرجمون باشیم که کم نیارم!

دستش را به سمتم دراز کرد و آرام دستم را گرفت.

-مطمئنم تو مثل همیشه از پسش برمیای… اما میدونی که هر کمکی خواستی من

اینجام!

لبخندی به لحن فوق مهربانش زدم.1014

-شیلا جونم من بعد همه چیزایی که گذروندم یه درس مهم گرفتم اونم اینه که دیگه

هیچوقت از نظر مالی به هیچکس جز خودم و خدام تکیه نکنم اما ازت ممنونم.

حضورت واقعاً دلگرمکنندهاس. تو فقط دعا کن دریا حالش خوبتر بشه و دعا کن این

همه تقلا و تلاشم یه نتیجه خوب داشته باشه.

با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد.

-سال هاس مریمو دورادور میشناسم. تو این کار از اون حرفهایتر پیدا نمیکنی. یه

ذره بدون تعارف و تند هست اما کارش خوبه نگران نباش.

نیشخند زدم.

-بدون تعارف بودنشو که خوب فهمیدم اما انشالله همینجوری که میگی خوب باشه…

تو بگو ببینم چی شده؟ چرا گفتی همو ببینیم؟!

نفس ناراحت و کلافهای کشید.

-نمیتونستم تو خونه صبر کنم… استرس داره خفهام میکنه.1015

-چی شده مگه؟!

-گلاره رفته از شهراد شکایت کرده!

-چـــی؟

-شکایت کرده که نمیذاره بچه هامو ببینم و از این حرف ها.

-تو مطمئنی؟ کی بهت گفت؟!

-امروز وکیل زنگ زد. شهراد در دسترس نبوده به من زنگ زده.

با دل آشوبهای که نمیتوانستم مخفیاش کنم، پرسیدم:

-خب حالا چی میشه؟!1016

-چی میشه شو منم نمیدونم. چون چند سال بیمارستان بستری بود شهراد تونست به

کل از بچهها دور نگهش داره اما حالا که مرخصش کردن فکر نمیکنم این کار زیاد

ممکن باشه! هر چی نباشه مادر بچه هاس! حق و حقوقی داره!

-اما اونکه نمیخواد براشون مادری کنه… به شهراد گفته فقط میخواد با هم آشناشن

بعد قراره از ایران بره!

-دیگه قانون با اونش کار نداره. آینده نه حالو میبینه. یه مادر که شش سال بخاطر

مشکل اعصاب شدید بستری بوده و حالا مرخصش کردن و میخواد با بچه هاش

درارتباط باشه. حق بهش نمیدن؟ معلومه که میدن. شاید اجازه ندن بچه ها باهاش

زندگی کنن اما اجازه دیدارو میدونن. گرچه شهراد هم تو این وضعیت بیکار نمیشینه

اما خب اون زن همخون مایا و ماهینه… کاریش نمیشه کرد! اگر فقط شهراد قبول

میکرد همون موقع که مچ گلاره رو گرفت شکایت کنیم الآن تو این وضعیت نبودیم.

متاسفانه نمیخواست بیشتر خرد بشه و نمیتونم بگم که حق اینو نداشت اما خب ای

کاش ها هم آدمو ول نمیکنن!

خیره به قهوه ماسیده لب زدم:

-شهراد اینو بفهمه بازم خیلی ناراحت میشه، دیدن اون زن بدجوری روانشو بهم

 

میریزه!1017

اشک در چشمان شیلا حلقه زد و سیب آدمش محکم تکان خورد.

-اون زنیکه احمق تا داداشمو روانی نکنه از زندگیمون بیرون نمیره… خدایا چقدر راحت

بودیم چندسال نبود.

-چرا بستری بود؟ شما برده بودینش؟!

-نه مامان جونش برد.

همان زنی که واسطهی آشنایی من با شهراد بود؟!

-واقعاً؟ چرا؟!

اخم هایش با شدت درهم رفت و خیره به چشمانم با حرص و خشم و عصبانیت گفت:

-چون وقتی شهراد فهمید خیانت میکنه و مچ اون و دوست پسرشو گرفت، پسره از

ترس فرار کرد و چند وقت بعدم به گلاره خبر دادن نامزد کرده. اون موقع تازه بچهها به1018

دنیا اومده بودن. افسردگی بعد زایمان گرفته بود و خبر اون پسره هم که رسید دیوونه

شد… نتونست درد عشقو تحمل کنه و دوبار پشت سر هم خودکشی کرد!

آب در گلویم خشک شد و شیلا با نفرت ادامه داد:

-هیچوقت یادم نمیره ادا اصولاشو! به بچهها شیر نمیداد. هیچ اهمیتی به دوتا فرشته

کنارش که صبح تا شب گریه میکردن و لَه لَه آغوش مادرانه شو میزدن، نمیداد. از

بچهها متنفر بود. از شهراد که اونو مادر کرده و دوست پسرشو ازش گرفته حالش بهم

میخورد و مدام برای عشق از دست رفتهاش گریه میکرد. زنیکه روانی… مامانشم برای

اینکه دختر عزیزشو از دست نده بردتش بستریش کرد و از همون موقع از شهراد کینه

به دل گرفت. انگار مثلاً بچهاش خیلی سالم بوده داداش من مریضش کرده. شهرادم که

دید زنه داره سنگ دخترخیانت کارشو به سینه میزنه نه نوه هاشو، اجازه نداد بچهها با

هیچ کدوم از اعضای اون خانواده در ارتباط باشن!

از حجم اطلاعات حال به هم زن سرگیجه گرفتم.

-واقعاً نمیدونم چی بگم… زبونم بند اومده!1019

-میدونی شاید خیلی از زن و مردها تو این دنیا خیانت ببینن اما اینکه شریک زندگیت

بعد خیانتش جای شرمنده بودن، بخواد برای اون حیوونی که باهاش بوده خودشو بکشه

بدجوری سوختن داره! این زن داداش منو با تمام وجود سوزونده!

مغزم به سرعت داشت قسمتهای مختلف داستان را کنار هم میچید.

علت اینکه چرا مادر گلاره میخواست از شهراد انتقام بگیرد و بچهها را پیش خود ببرد.

علت اینکه شهراد همیشه میگفت گلاره مادر لایقی نیست و بخاطر آن زن اعتمادش را

به جنس مونث از دست داده بود.

و آن مردک بهرام حرامزاده که هم با یک زن متاهل خوابیده و زندگیاش را خراب کرده

بود و هم بعد آن خیلی راحت به روزمرگی و کارهای پر از گند و کثافت خود ادامه داده

بود!

همه چیز در عین کثیفی داشت به طور کامل معنا پیدا میکرد!

و من فقط یک موضوع در ذهنم میچرخید، شاید شهراد ماجد در حق من بدی بزرگی

کرده بود اما حال که عصبانیتم رفته و با چشم باز و بیکینه به قضایا نگاه میکردم،

میفهمیدم آن موقع چقدر وحشیانه خون و خشم جلوی چشمانش را گرفته بود!1020

آن مرد از زن باردارش که سعی کرده بود برایش زندگی خوبی بسازد، خیانت دیده

بود!او را همبستر کس دیگری دیده و بدتر آنکه زنش بعد آن جای شرمنده شدن بخاطر

جدا شدن از مرد ممنوعهاش خودکشی کرده بود!

مادر زنش هم جای قبول پذیرش خطای کاملاً عیان دختر خود او را مقصر دیده بود! و

سالها بعد مرا طعمه مردی کردند که همه جوره اعتمادش خدشهدار شده بود!

وقتی فهمید من هم با نقشه نزدیکش شدم، همهی حرصی که از گذشته برایش باقی

مانده بود را روی من خالی کرد!

متاسف و با خندهای تلخ سرم را به چپ و راست تکان دادم.

ممکن بود هر کس دیگری هم جای شهراد بود اِنقدر سخت از من انتقام بگیرد؟ ممکن

بود!

او مثل یک گرگ زخم دیده بود که اعتمادش را به همه چیز و همه کس از دست داده

بود و من هم نمکی بر روی زخمهای عفونیاش شده بودم!

من مقصر بودم. او صدها برابر بیشتر مقصر بود.

اما هر دوی ما بیشتر از خطاهای خودمان بخاطر خطاهای دیگران مجازات و طعمه شده

بودیم!

جداً که تاسف آور بود… برای جفتمان به شدت تاسف آور بود!1021

-در اصل یه چیزی ذهن منو بدجوری مشغول کرده… تو چطوری با مامانِ گلاره آشنا

شدی؟ چی شد که اون به تو اعتماد کرد و تو حرف هاشو قبول کردی؟ اونو کامل

میشناسم. زن سادهای نیست تو هم دختر خوبی هستی دنیز واقعاً چطوری پیشنهادشو

قبول کردی؟!

با سوال شیلا از فکر بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم.

-قبلاً وقتی تو خونه عطا زندگی میکردم یه خاله داشتم. یعنی دراصل همسایمون بود

خیلی بهش اعتماد داشتم حتی خونه اولیم هم مال اون بود که با قیمت پایینی بهم داد

تا بتونم از دست بابام اینا خلاص شم. اون موقع برای کار خونه اون زن میرفت. انگار

کارهای پرستاریشو انجام میداد. از طریق اون با هم آشنا شدیم. به هم معرفیمون کرد.

ضامن اعتماد برای هر دو طرف شد. میخواست هم به اون زن کمک کنه و هم یه

چیزی دست منو بگیره. اول قبول نکردم اما وقتی خاله سکته کرد دوباره تو مراسمش

مامانِ گلاره رو دیدم. بهم پیشنهاد داد و این بار قبول کردم برم خونش. اشتباه کردم.

میخواستم فقط شرایطو بسنجم اما تو دامش افتادم!

-نوچ نوچ زنه رو نگاه… مثل مار میمیونه خیر سرش عمهمونه… افعی!1022

 

-رفتم اونجا یه پرونده الکی بهم نشون داد که انگار شهراد یه جانیه. میگفت تو دنیای

زیرزمینی بهش میگن ارباب شهرادو از این صحبتا و وقتی گفت بچه هاشو اذیت

میکنه، اونم دوتا دختر بچه چهار پنج ساله رو دیگه دنیا برام سیاه شد. انگار ضامنمو

محکم کشیدن. حس میکردم جدا از اینکه من به پول زیادی نیاز دارم تا بتونم

خواهرمو بیارم پیش خودم، وظیفمه حالا که شرایط اون دوتا بچه رو فهمیدم هرطور که

میتونم کمکشون کنم. یاد بچگیای خودم و دریا افتاده بودم!

شیلا با چشمان ریز شده لب گزید.

-شرط میبندم خالت قبل مرگش راجع به شرایطت به اون زن گفته اونم اینجوری

خواسته تحت تاثیر قرارت بده!

-احتمالش هست… دیگه هیچ چی رو از اینا بعید نمیدونم.

-واای حتی حرف زدن راجعبشون هم حالمو بد میکنه!

-باور کن منم همینطور!

با محبت نگاهم کرد و گفت:1023

-مرسی که اومدی و به حرف هام گوش دادی. من دیگه میرم باید به شهراد خبر بدم

خدا میدونه چه حالی میشه اما باید بگم… تو میمونی اینجا؟

با نگاهی به ساعت کیفم را برداشتم.

-منم کم کم میرم چیزی نمونده کلاس دریا تموم شه… میگم شیلا؟

-جان؟

گفتنش راحت نبود اما نگرانی از همین حالا درقلبم نشسته بود!

-از حال شهراد بهم خبر بده باشه؟!

لبخند زد و شانهام را لمس کرد.

در یک لحظه امید و حرفهای زیادی در نگاهش نشست اما خداروشکر فقط به گفتن

یک حتما اکتفا کرد!1024

-میبینمت عزیزم.

-میبینمت.

با قدمهای بلند از کافه بیرون زد و برای یک لحظه از فکر اینکه اگر این دختر

خواهرشوهرم میشد چقدر خوب میتوانستیم با هم کنار بیایم، چشمانم درشت شد!

مثلاً همه جوره داشتم شهراد را رد میکردم… این افکار سم از کجا در ذهنم مینشست

معلوم نبود!

_♡_

-رسیدیم دیگه نمیخواد تو بیای تو.

-خیلیخب نیم ساعت مونده بود کلاست تموم شه زنگ بزن بیام.

کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند.1025

-باشه مامان جون کشتیمون… خدافظ

متاسف سر تکان دادم و خداحافظی زیرلب گفتم که برای لحظهای نرمش در نگاهش

آمد!

لب گزید و آرام گفت:

-منظوری ندارم فقط میگم بیخودی نگران نباشی. من حواسم به خودم هست.

لبخندی به رویش زدم.

-برو به سلامت کلاست دیر نشه.

سر تکان داد و با عجله پلههای آموزشگاه موسیقی را بالا رفت. باید قبول میکردم که

این کلاسها زودتر از حد انتظارم داشت تاثیرش را روی دریا میگذاشت! مدتها بود

ندیده بودم به چیزی اِنقدر اشتیاق داشته باشد.1026

با صدای پیامک موبایلم از فکر دریا بیرون آمدم. سریع صفحه پیام هارا لمس کردم و

مضطرب بار دیگر پیامهای شیلا را خواندم.به گفتهی شیلا، شهراد از شکایت گلاره

باخبر شده بود و بعد آن قیامت را نشان همه داده بود!

و در نهایت حال خودش هم خراب شده و آنقدر فشارش بالا رفته بود که دکتر خبر

کرده بودند! دکترش گفته بود شهراد چیزی تا یک حملهی قلبی فاصله نداشته و برایش

تعداد زیادی دارو نوشته بود.

و همهی اینها فقط بخاطر درخواست آن زن برای دیدار با بچه هاش بود! خدا

میدانست اگر واقعا دادگاه به گلاره اجازهی دیدن بچهها را میداد، شهراد چه حالی

پیدا میکرد! چشمم روی پیامک آخر شیلا قفل شد.

«نمیدونی چطوری صورتش سیاه شده بود و سخت نفس میکشید. آخرم با اون حالش

پاشد رفت کلینیک… خیلی نگرانشم دنیز»!

محکم گونهام را از داخل گاز گرفتم و نگاهم را در خیابان شلوغ و پررهگذر چرخاندم. و

با تصمیمی آنی سمت تاکسیهای زرد رنگ راه افتادم. اشتباه بود یا نه اهمیتی نداشت

چون هیچ جوره نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم!1027

شیلا حق داشت نگران شهراد ماجد شود. به هر حال خواهرش بود. اما من، احتمالاً

زمانی که خدا در حال دادن عقل بود غیبت داشتم!

_♡_

با دستهای مشت شده پلههای کلینیک را بالا میرفتم و خاطرات وحشیانه به ذهنم

هجوم آورده بودند. انگاری که ده سال از زمانی که در اینجا مشغول بودم میگذشت و

چقدر آن موقعها دنیز متفاوتتری بودم!

دنیزی که در پیچ و خم زندگی هنوز تا این حد نشکسته بود و دنیزی که به مردِ بدِ

زندگیاش دل نداده بود!نفس عمیقی کشیدم و همانطور که نگاهم را در محیط آشنای

گذشته میچرخاندم، سمت زن پشت پیشخوان قدم برداشتم.

-سلام خسته نباشید. میخواستم دکتر ماجدو ببینم.

-سلام ممنون امروز ایشون پذیرش ندارن… وقت قبلی داشتید؟

-نه اما شما بهش بگید دنیز اومده.1028

انگار که به نظرش بسیار گستاخ بیایم، ابرو درهم کشید و اخمالود گفت:

-شرمنده آقای دکتر گفتن امروز هیچکسو نمیبینن… تشریف ببرید دفعه بعد با وقت

قبلی بیاین!

بیحوصله قدمی رو به عقب گذاشتم و زیپ کیف را باز کردم تا با تلفن به او خبر آمدنم

را بدهم. اما یکدفعه کسی بهت زده اسمم را صدا زد:

-دنیز خودتی؟!

-دکتر احسان؟

دکتر احسان با سرعت سمتم آمد.

-تو اینجا چیکار میکنی دختر… اصلاً کجا بودی این چند وقته؟

-سلام خوبید؟ تهران نبودم آقای دکتر.1029

-هـمــون وگرنه مطمئن بودم اِنقدر بیمعرفت نیستی که بری حاجی حاجی مکه… چه

خبرا همه چی خوبه؟ از این ورا؟

لحن زیادی مهربانش باعث شد لبخندی کوچک به رویش زدم.

 

جزو معدود انسانهایی بود که هرگز جز خوبی از جانبش ندیده بودم!

-اومدم دکترشهرادو ببینم… ممنون خوبم شما خوبید؟

-قربونت ما هم خوبیم… چرا سرپایی بیا اینجا.

دستش را با فاصله پشت کمرم گذاشت.از کنار زن پشت پیشخوان که داشت متعجب

نگاهمان میکرد گذشتیم و مستقیم سمت اتاق شهراد رفت.

-فقط مثل اینکه دکتر شهراد گفته نمیخواد امروز کسی رو ببینه. میخواید شما اول

بهش اومدنم رو خبر بدین؟1030

-نه بابا تو که هر کسی نیستی برو پیشش منم باید برم مریضم تو اتاق منتظره… فقط

قبل رفتن یه سر میای پیشم؟

لحنش زیادی گرمتر شده بود یا من اینطور حس میکردم؟!

-مشکلی نداره ولی چرا؟!

چشمانش را پر حرف بین اعضای صورتم چرخاند.

-فقط میخوام بعد این همه مدت یه کم باهم اختلاط کنیم.

میتوانستم شرط ببندم حرفهای دیگری جز یک اختلاط ساده دارد!

-باشه میام.1031

سر تکان داد و وقتی پیجر اسمش را خواند، با عجله گفت:

-من دیگه برم… بعداً میبینمت دنیز جان.

با خداحافظی آرام پشت در اتاق شهراد مکثی کردم و چشمانم را به کفش هایم دوختم.

میدانستم اگر وارد این اتاق شوم، یک چراغ سبز بزرگ به این مرد نشان دادهام! اما با

این حال ترازوی نگرانیام سنگینتر از این حرفها بود که بتوانم بیخیال شوم!

پس دست بالا بردم و چند تقه آرام به در اتاقش زدم.

_♡_

شهراد:

گفته بود نمیخواهد کسی را ببیند و وقتی تقههایی به در اتاقش خورد، کاملاً توانایی

این را داشت که شخص پشت در را به هزار تکهی مساوی و یک اندازه تقسیم کند!

دستی به بینیاش کشید و مردمک هایش قفل در کرد و مکث کرد تا شکاری که

خودش برای تکه پاره شدن پیش قدم شده بود را ببیند!1032

اما وقتی در باز شد و نگاهش به آن صورت آشنا و زیادی شیرین افتاد، برای ثانیهای

نفسش قطع شد!

شوکه صدایش زد:

-دنیز؟!

چشم آهویی داخل شد و آرام در را رها کرد.

-سلام منشیت گفت نمیخوای امروز کسی رو ببینی اما من اومدم… امیدوارم مزاحم

نشده باشم!

دقیقاً مانند اولین باری که دخترک را دید، ارزیابیاش کرد.

لباسهای ساده، صورت طبیعی و چشمانی که از صدفرسخی زیبایی و جذابیت را فریاد

میزدند.

نفس خشمگین و پرحرارتی کشید و با یکدفعهای بلند شدنش بیتوجه به پریدن

شانههای دنیز سمتش رفت و محکم دست اویی که باعث شده بود دوباره به روی

زندگی لعنت شدهاش لبخند بزند را کشید.1033

سر دنیز را به سینهاش چسباند و بینیاش را داخل موهای خوش بوی چشم آهویی برد

و با اولین نفسی که کشید، تازه درک کرد تا این لحظه در چه بینفسی بزرگی دست و

پا میزده!

دستانش محکم تن ظریف مقابلش را به خود فشرد و با آخی که یکدفعه دنیز گفت به

خود آمد.کمی عقب کشید و باعجله و محکم به پیشانی و سروصورت عروسک زیبایش

بوسه زد.

-جان؟ جانم دردت اومد؟ ببخشید عسل من… ببخشید خوشگلم.

دیدن اینکه دنیز خود به سراغش آمده به کل از خود بیخودش کرده بود!

دنیز معذب شده کمی فاصله گرفت و کف دستانش را روی قفسه سینهاش گذاشت.

-شهراد لطفاً برو عقب… من شنیدم حالت خوب نیست فقط اومدم اینجا بهت سر بزنم

همین. از جنگ برنگشتم که گرفتی بوسم میکنی!1034

بیآنکه اعتراض دخترک را به روی خود بیاورد، بیقرار دستی که روی سینهاش بود را

بلند کرد و محکم پشتش را بوسید.

-خوب کردی اومدی عزیزدلم… بیا بشین.

دستش را پشت کمر دنیز گذاشت و او را سمت صندلیها هدایت کرد. تماماً چسبیده به

دنیز کنارش نشست و به سختی با خود مقابله میکرد تا او را روی پاهایش نکشاند و

باعث ترسیدنش نشود!

فقط خدا میدانست امروز که تا دیوانگی کامل فاصله نداشت، دیدن اینکه دنیزش

نگرانش شده و سراغش آمده، چطور مانند مادهی مخدر سازش را کوک و نعشهاش

کرده بود!

_♡_

دنیز:

آنقدر پر از گرما و شور و اشتیاق نگاهم میکرد که قلبم سقوط کرد و با گونههایی که از

توجهش کمی گرم شده بود، سعی کردم تا جایی که میشد فاصله بگیرم.1035

اما باز هم زانویم به رانهای عضلانیاش چسبید!

معذب گلویی صاف کردم و پرسیدم:

-شنیدم بهت حمله دست داده اما انگاری خوبی!

چشمان زیادی زیبایش در صورتم گردش کرد.

واقعاً نمیتوانستم بفهمم که چشمانش زیادی زیباست یا طوری که نگاهم میکرد!

-الآن که دارم میبینمت آره خوبم… نگرانم شدی؟!

با ذوق میپرسید… جوری که یک پسربچه از مادرش میپرسد امشب شامی که دوست

دارم را پختهای؟! از آنجا که بخاطر حضور ناگهانیام هر بهانهی دیگری جز نگرانی

میاوردم باور پذیر نمیشد، به ناچار دست به اعتراف زدم!

-شدم!

چشمانش ستاره باران شد و وقتی یکدفعه سمتم حرکت کرد و در لحظه لب هایش به

گوشهی لبم چسبید، وارفتم و شوکه از جا پریدم!1036

-آخ قربون نگرانی هات.

-شهراد چیکار میکنی دیوونه شدی؟!

با لذت لب هایش را لیسید و حرارت وجودم را گرفت.

-هیچی خواستم از نگرانی درت بیارم.

حرصی چشم هایم را باز و بسته کردم.

-دستت درد نکنه کلاً هر چی نگرانی داشتم پروندی! واقعاً مطمئن شدم حالت خیلی

هم خوبه… من دیگه میرم.

سمتم کیفم رفتم که سریع مچم را گرفت.

 

-صبر کن، بذار منم میام بریم ناهار بخوریم باشه؟1037

تخس چانه بالا گرفتم.

-کی گفته من دلم میخواد با تو برای ناهار بیام؟!

-تا اینجا اومدی بذار ازت تشکر کنم!

-تا اینجا اومدم که از کرهی ماه نیومدم. همین نزدیکا بودم… خرجش یه تاکسی بود!

انگار که بزرگترین بیحرمتی دنیا را کرده باشم، اخمالود شد!

و با عصبانیت شدیدی که چشمانم را گرد کرد گفت:

-یه تاکسی یا یه قدم به هر حال یه کاری برای من کردی… بعد مدتها بعد سالها

دوباره یه کاری برای من کردی! برای خودِ خودِ من!

مانند عاشقی بود که معشوقش بزرگترین بیوفای عالم است!1038

-دنیز؟

تند پلک زدم تا این فکر که اگر هردویمان بعضی اشتباهها را نکرده بودیم حال در چه

رویای شیرینی زندگی میکردیم، چشمانم را نسوزاند و حسرت ریشهام را خشک کند!

-تو پارکینگ منتظرم.

تند گفتم و منتظر جواب نماندم.

با عجله از اتاقش بیرون زدم و تا خواستم سمت پلهها بروم به یاد خواستهی دکتر

احسان افتادم.کلافه و حرصی مسیر رفته را برگشتم و هنوز به اتاق او نرسیده بودم که

صدای گریهای آشنا توجهم را جلب کرد.

-اه بسه دیگه چقدر آبغوره میگیری؟ هی زر زر… جمع کن خودتو!

-جمع کنم خودمو؟ واقعاً این توضیحیه که بعد دیدن لاس زدنت با اون هرزه و بغل

کردنش بهم میدی؟!1039

خدای من… صدای بیتا بود!

-خودت داری میگی بغل کردن. نخوابیدم باهاش که یه بغل ساده بین دوتا همکار بود.

-هه آره جون خودت. با چشمام دیدم داری خودتو بهش میمالونی خجالت بکش

مرتیکه! یه ذره فقط یه ذره هم که شده بفهم دیگه زن داری! بفهم متاهل شدی

بیناموس عوضی!

صدای غرش عماد بلند شد:

-یه کار نکن بزنم دهنت پر خون شه! میگم کاری نکردم! احمق بیشعور بفهم اگر

نمیفهمی هم به جهنم. برو دادگاه بگو شوهرم بهم خیانت میکنه ببینم تخ♡مشونم

میدن دستت یا نه! یا میتونی هم به ننه بابات بگی ببینم قبول میکنن شوهر پولدار و

دکترتو که همه جا پزشو به فک و فامیل داهاتیتون میدین از دست بدن یا نه. بیچاره

من اگر جلوی تو با یکی دیگه هم بخوابم باز اون بابات میگه بترمگی سر خونه

زندگیت.

از حرفهای حال به هم زن عماد گریههای بیتا بلندتر و کام من به تلخی زهر شد. واقعاً

چطور روزی این مرد پست را دوست داشتم؟!1040

بیتا هق هق کرد.

-هیچوقت نمیبخشمت عوضی. لعنت به اون روزی که دیدمت… خدا لعنتت کنه!

-آره نبخش. آخه خیلی هم برام مهمه بخشیدن یه زن توهمی مثل تو!

صدای قدمهایی آمد و با عجله خواستم عقب بروم اما درست همان لحظه در باز شد و

چشم در چشم عماد شدم! بیتوجه به سنگینی نگاه عماد لب هایم را با زبان تَر کردم و

رو به بیتا و چشمان اشکیاش پرسیدم:

-خوبی؟!

بیتا بیحرف خیره نگاهم میکرد و یکدفعه عماد با اخمهای درهم توپید.

-چیکار داری باز اینجا؟ چی میخوای دوباره هی هر چند وقت یک بار مثل علف هرز

سر راهمون سبز میشی؟!

شوکه از وقاحتش اخمالود جواب دادم:1041

-مواظب لحن حرف زدنتون با من باشید. من زیردست شما نیستم، با شما هم حرف

نزدم!

نگاهم را برای ثانیهای از چشمانش جدا نمیکردم تا فکر نکند ذرهای ترس نسبت به او

دارم!

چشمانش شیطانی درخشید و یکدفعه جوری که فقط خودمان دو تا بشنویم گفت:

-زیردستم نه اما زیرخوابم بودی!

مردمک هایش را در سرتاپایم چرخاند و با حالتی که کاملاً مشخص بود قصد معذب

کردنم را دارد، بلندتر از قبل گفت:

-البته هنوزم میتونی بشی!

از گستاخی بیش از حدش دهانم نیمه باز ماند. اما قبل فوران کردنم متوجه بیتا شدم

که ایستاده و چند قدم به طرفمان برداشته بود.1042

نوع نگاهش دقیقاً مانند زنی که بارها و بارها بخاطر خیانت و بیحرمتی شکسته، پر از

درد بود و خدا میدانست با چه بیچارگی ای خودم را کنترل کردم تا مقابل او بر سر

شوهرش آوار نشوم!

تا شکستنش را عمیقتر نکنم…

دندان روی هم ساییدم و حرصی قدمی رو به عقب برداشتم و در حالی که خشم مانند

آتش از تک تک کلماتم میچکید، غریدم:

-من با شما نه کار و نه حرفی ندارم… فقط میخوام دوستمو ببینم. اجازه میدین

بیزحمت؟!

در اجازه خواستنم هزار هزار فحش و ناسزا خوابیده بود. اخم هایم هم مانند دو قطب

آهنربا با بیشترین شدت در یکدیگر پیچیده بودند و منتظر بودم تا مرد مقابلم فقط یک

حرف دیگر بزند تا دیگر خودم را کنترل نکنم!

اما یکدفعه نگاهش به پشتم افتادو عقب کشید!

-خیلیخب اما فکر نکنم دوستت بخواد باهات حرف بزنه!

-دنیز اینجا چیکار میکنی؟1043

وقتی شهراد کنارم ایستاد، دلیل عقب کشیدن عماد را فهمیدم و متاسف برایش سر

تکان دادم. این مرد نه ذرهای شعور و انسانیت حالیاش بود و نه حتی مرد بودن… یک

بزدل به تمام معنا!

-دنیز؟!

با دوباره صدا زدن شهراد به سمتش چرخیدم.

-من…

-نمیخوام… واقعاً نمیخوام صدای هیچ کدومتون رو بشنوم!

با صدای بلند بیتا و درخواست عجیبش جملهام نصفه ماند و او در حالی که جلو

میآمد، محکم به زیر چشمانش دست کشید و رو به شهراد گفت:

-بیشرف بودن شوهرم برای من ثابت شدهاس اما حداقل شما این کارو با خودتون

 

نکنید آقای دکتر… امثال این هرزهها جز اینکه خون آدمو تا قطرهی آخر بمکن هیچ

فایدهی دیگهای ندارن!1044

خدایا… خدای من!

موقع گفتن هرزهها به من اشاره زده بود؟!

واقعاً این کار را کرده بود؟!

شهراد بدتر از من شوکه شده بود و وقتی با حالت ترسناکی آرام سر تکان داد و پرسید:

-چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن!

رنگ از رخم پرید و عماد سریع جلو آمد.

-ولش کن یه بحثیه بین خودشون… بهتره ما دخالت نکنیم.

شهراد عماد را مانند یک حشره مزاحم کنار زد و دوباره برای بیتا سر تکان داد.

-گفتم یه بار دیگه تکرار کن.

آرام میپرسید… شمرده شمرده و میتوانستم بفهمم بیتا بدجوری مضطرب شده اما

شرمنده؟ حتی یک ذره هم شرمنده نبود!1045

به سختی گفت:

-م..مگه دروغ میگم آقای دکتر؟!

برای یک ثانیه تنها دست شهراد را دیدم که به قصد کوبیده شدن بر صورت بیتا بالا

رفت اما یکدفعه غرشی کرد و چنگی به یقهی عماد زد!

-زنـت چـی مـیگـه عـماد؟ زنـت چـی داره مـیگـه بـرای خـــودش؟!

جمع شدن مابقی پزشکها و پرستارها را دور و اطرافمان میدیدم و آبرویی که داشت

به راحتی آب خوردن میریخت!

عماد دستش را روی دستان شهراد گذاشت و همچنان سعی داشت داستان درست شده

را جمع و جور کند.

-بابا شهراد زنها رو نمیشناسی؟ حسودیا و حرفهای خاله زنکیشون مگه تمومی

داره؟!1046

…-

-ول کن یقمو مرد دیوونه شدی؟ بابا منم عماد!

صورت سرخ و عصبانیتی که از وجود شهراد ساطع میشد باعث شد با وجود اینکه دلم

میخواست روی شرایط حال به هم زن مقابلم بالا بیاورم، خودم را جمع و جور کنم.

شیلا گفته بود به تازگی یک حمله را از دست داده… قطعاً این بحث برایش خوب نبود!

اما بیتا هق هق کنان فریاد کشید و این اجازه را نداد!

-هـرزه نـگـم چ..چی بـگـم شـهـراد خان؟ ایـن خانـوم که مثلاً دوسـته مـن بـوده

قبلاً با شـوهرم میپـرید، بعـدم پاهاشو برای شما باز کرد و بـعـد این مدت دوباره

اومده اینجا که چی؟ خدا میدونه ایندفعه برای کی نقشه داره!

به نظرم شکستن قلب بینوایم آنقدر صدا داشت که برای لحظهای همه سکوت کردند!

تلخیِ سمی حرفهای بیتا دیگران را شوکه و به من حسی داده بود که دلم میخواست

بر تمام رفاقتهای دنیا لعنت بفرستم!1047

مشخص بود از نامزدی قبلی من با عماد خبردار شده که اینگونه برای خود میتاخت.

نمیدانستم چه شنیده و از که شنیده اما یعنی خودش آنقدر کوته فکر بود که اینگونه

داشت هم جنس خودش را کسی که روزی اِدعای رفاقت با او را داشت مقابل همه لِه

میکرد؟!

هر روز در تمام دنیا هزاران پیوند نامزدی و ازدواج به هم میخورد.

یعنی آن افراد حق نداشتند بعد به هم خوردن وصلتهایشان با کَس دیگری باشند؟! به

نظر این دوست لعنت شده، من باید بعد به هم خوردن نامزدیام با عماد در خانه

مینشستم و هرگز اسم هیچ مرد دیگری را نمیآوردم که خدای نکرده اَنگ هرزه بودن

بر پیشانیام نخورد؟!

نه… نقل این حرفها نبود!

شاید کسی که خبر نداشت نمیفهمید اما من هم خوب عماد را میشناختم و هم

حرفهای این زوج استثناییای را همین چند دقیقه پیش با گوشهای خودم شنیدم!

حقیقت این بود که بیتا از خیانتهای عماد درمانده و دیوانه شده بود و حال داشت

تقاص تک تک هرز پریدنهای شوهرش را جلوی چشم همه از من میگرفت!

خدا بسوزاند جگری که بخواهد اینگونه آرام بگیرد را…انگار نگاهم زیادی پر حرف شده

بود که زن تسخیر شده این بار رو به من کرد.1048

-ایندفعه کی رو میخوای دنیز خانوم هان؟ نکنه طعمه بعدیت دکتر احسانه؟!

دقیقاً همان لحظه چشمم به دکتر احسان خورد که از اتاقش بیرون آمده و هاج و واج

مانده به بلبشوی مقابلش خیره شد. نمیدانستم عصبانی و آتش گرفتهام و یا خجالت

زده. هر چه بود حال خوشی نداشتم اما هیچ از کدام احساساتم زیاد دوام نیاوردند!

وقتی شهراد از خود بیخود شده به جای بیتا مشت محکمی بر صورت عماد زد و شروع

به کتک کاری کردند، کمرم به دیوار پشت سر چسبید و همه سمتشان هجوم آوردند.

بیتا با ترس عقب کشید و نگاه شوکه من میانشان میچرخید.

-مرتیـکه بیغیـرت چرا دهـن زنـتو نمیبـندی؟عرضـه نـداری بـیناموس؟!

-آخ… ولم کن دیوونه بخاطر این پتیاره داری ای..نجوری میکنی؟ ولم کن.

خشم زور شهراد را چند برابر کرده و عماد به سختی از هر سه ضربه یکی را جواب

میداد.احسان و دو مرد دیگر هر چقدر سعی میکردند، توان جدا کردنشان را نداشتند.

صدای فریاد، جیغ و ناسزاها در کلینیک همیشه لوکس و تجملاتی پیچیده بود.

اما این افتضاح نه… چیزی که اهمیت داشت تصویری بود که داشتم میدیدم!1049

مردها با تمام توانشان سعی میکردند شهراد را عقب بکشند اما هیچ حواسشان به

رگهای بیرون زده و صورتی که به صورت غیرطبیعی سرخ شده بود، نبود! حواسشان

به صدای خش گرفته و لرزش تنش هم نبود!

اما من میدیدم…

با زبانی لال شده میدیدم و خدایا اگر کمی دیگر پیش میرفت، بیشک قلبش

میایستاد! با حالی خراب جلو رفتم و با صورتی که نفهمیدم چه زمانی خیس شده بود،

صدایش زدم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

فاطمه جان آخر شبم پارت هست یا همین بود دیگه

علوی
علوی
3 ماه قبل

ممنونم فاطمه جان. مثل همیشه عالی بود.
امیدوارم تا شهراد سکته نکرده دنیز از این غوغا بیرون بکشدش.
به نظرم به اوضاع و احوال دادگاه، حال و روز دریا و شهراد، سریع دنیز و شهراد عقد کنند، هم‌خونه بشوند. بعد مشکلات قبلی‌شون رو سر فرصت حل کنند.
اگر دادگاه حضانت یا حق ملاقات بچه‌ها تشکیل بشه، این دعواها و دست به یقه شدن‌های شهراد بدون اینکه دنیز زنش باشه به ضررش تموم می‌شه

نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

میگم مشکل سایت کی برطرف میشه سخته برای ما ایرانسلیها

admin
مدیر
پاسخ به  نازی برزگر
3 ماه قبل

به پشتیبانی ایرانسل خبر دادیم ببینیم چی میشه

نازی برزگر
نازی برزگر
پاسخ به  admin
3 ماه قبل

ممنون از شما انشاالله زود درست بشه

نازی برزگر
نازی برزگر
3 ماه قبل

خبر داره شهراد

حنا
حنا
3 ماه قبل

بچه ها شهراد از نامزدی قبلی دنیز با عماد خبر داشت؟یا دکتر احسان بود که خبر داشت؟

علوی
علوی
پاسخ به  حنا
3 ماه قبل

هر دوشون خبر داشتند

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

لیاقت بیتا همون عماد عوضیتر از خودشه. شهراد سکته نکنه خوبه ممنون فاطمه جان 🙏🙏🙏🙏🙏😘😘😘😘😘💗💗💗💗💗💖💖💖💖🌹🌹🌹🌹

Fsh
Fsh
3 ماه قبل

کاش پارت بعدی زودتر بیاد

Fsh
Fsh
3 ماه قبل

بلایی سر شهراد نیاد یه وقت

راحیل
راحیل
3 ماه قبل

ممنون فاطمه جون تا الان بیشترین امتیازات رو برات میدادم اما وقت کامنت نداشتم اما واقعا عالی است پارت گذاری، قلمت و نگارشت بی نقص که آدم رو با مشکلات اجتماع آشنا می کنه و کلی داخلش نصیحت پنهونه ممنونم ازت و از اینکه دو تا قی سمت گذاشتی و به تمام موارد رو با هم مساوی و برابر جلو میبری اینقد موفقیت برات آرزو می کنم که بتونی کتابت چاپ کنی بازم دستت طلا، دستمریزاد گلم

راحیل
راحیل
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
3 ماه قبل

مشکلی نیست گلم ایشالله همگی تون موفق و منصور باشید و بهترینها رو براتون آرزومندم 

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x