-اگه دوست داری ببینیش… اگه واقعاً اینو می‌خوای، یه جوری ترتیبشو میدم ولی باید حواسمون رو کاملاً جمع کنیم. عطا نباید اینجارو پیدا کنه!

 

 

و دریای معصومم برای بار هزارم نشانم داد که برخلاف سن کمش چقدر بزرگ شده و درکش نسبت به همه چیز بالا رفته!

 

 

با حلقه‌ اشکی که در چشمانش جا خوش کرده بود، زمزمه کرد:

 

 

-دلم برای مامان بزرگ تنگ شده آخه اون بزرگم کرده. دلم حتی برای عطا هم تنگ شده! بالأخره ب..بابامه. می‌دونم همیشه خیلی بد رفتار و عصبانیه اما گاهی دلم براش تنگ میشه حتی دلم براش می‌سوزه. فکر می‌کنم شاید اگر معتاد نبود، می‌تونست بابای خیلی بهتری باشه. شاید می‌تونست شبیه بابای دوستام باشه یا شبیه عمو شهراد اما کاری از دستم ساخته نیست. می‌دونم اگه می‌خوام راحت زندگی کنم باید فراموشش کنم و دیدن مامان بزرگ یعنی دیدن دوباره اون! نزدیک شدن بهش و من اینو نمی‌خوام. من اینجا پیش تو خوشبختم آبجی… آرامش دارم. نه صدای مهمونی هست نه بوی مواد! نمی‌خوام دوباره به هیچ کدومشون یه ذره هم نزدیک شیم. به قول خانوم معلمم همه باید از آدم های بد دوری کنم.

 

 

ابرویم بالا پرید و با افتخار نگاهم را در صورتش چرخاندم.

 

 

دختر زخمی من با وجود سن کمش خیلی خوب چم و خم زندگی را یاد گرفته بود!

 

 

-می‌دونی، اگه مامان زنده بود خیلی بهت افتخار می‌کرد خوشگلم!

 

 

قطره اشکی از چشمش سقوط کرد و دستش را دور گردنم پیچید.

 

 

-به تو هم همینطور… تو بهترین آبجی دنیایی خیلی دوست دارم دنیزجونم.

 

 

 

 

 

#پارت۲۸۳

#آبشارطلایی

 

 

 

خندیدم و گونه‌اش را صدادار بوسیدم.

 

 

-منم دوست دارم عسلم ولی دیگه باید بری مدرسه داره دیرت میشه.

 

-اوم آبجی میگم می‌خوای امروزو…

 

 

چشم غره‌ای ساختگی رفتم.

 

 

-نخیر نمی‌خوام، بدو ببینم تنبل دیر شد.

 

 

بعد از گذاشتن تغذیه برای دریا و راهی کردنش با سرعت به سمت رخت خوابم رفتم و روی آن ولو شدم.

 

 

به سختی خودم را کنترل کرده بودم تا مقابل دریا چیزی بروز ندهم اما گویی معده‌ام تبدیل به یک قلوه سنگ سنگین شده بود.

 

 

تیر می‌کشید و ضعف و حالت تهوع هر لحظه بیشتر از قبل ویرانم می‌کرد.

 

 

با دستی لرزان برای دکتر نساجی نوشتم که امروز نمی‌توانم بیایم و پتو را روی سرم کشیدم.

 

 

هر لحظه که می‌گذشت، جای خوب‌تر شدن حالم خراب‌تر میشد.

 

 

خدایا چم شده؟!

 

 

مدتی طولانی به خود لرزیدم و با حالت تهوع جنگیدم.

 

و وقتی بالأخره کمی آرام شدم و چشم هایم روی هم افتاد، این‌بار صدای زنگ بلند آیفون در خانه پیچید.

 

 

با کمری خمیده به سمت در رفتم و زمانی که خواهر شیطان را مقابل خود دیدم، تمام کلمات و دردها از خاطرم رفت.

 

 

شیلا دقیقاً اینجا چه می‌خواست؟!

 

 

-شیلا!

 

-سلام… می‌تونم بیام تو؟!

 

 

 

 

 

#پارت۲۸۴

#آبشارطلایی

 

 

 

به سختی از مقابل در کنار رفتم.

 

 

با تعلل از کنارم گذاشت و وقتی پا به داخل خانه گذاشت، شبیه یک بیمار روانی واقعی دلم می‌خواست از پشت یقه‌اش را بگیرم و او را از محیط اَمنم دور کنم اما باید خودم را کنترل می‌کردم. فقط چون خواهر شیطان بود، نمی‌توانستم او را با برادرش در یک کفه ترازو بگذارم!

 

 

-یه کم بهم ریخته‌س ببخشید.

 

 

با سرفه مصلحتی و دستی که محکم روی معده‌ام فشار می‌دادم، این جمله را گفتم و شیلا تند سر تکان داد.

 

 

-نه… نه در اصل تو ببخش صبح زود اومدم.

 

-مشکلی نیست چیزی می‌خوری؟

 

-نه عزیزم اگه میشه بشین من… من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم. می‌خوام زودتر حرف بزنیم.

 

-چیزی شده؟!

 

-نه فقط من… یعنی راستش من از همه چی خبر دارم!

 

-از همه چی خبر داری؟!

 

 

بیش از قبل نگاه دزدید.

 

 

-آره همه چی. هم نقشه هایی که بخاطرش بهمون نزدیک شدی و هم… هم کاری که شهراد کرده!

 

 

با حرفی که شیلا زد، یک خنجر زهرآلود ناگهان در قلبم نشست و دستی نامرئی شروع به چرخاندنش کرد.

 

 

اتفاقاتی که من حتی نتوانسته بودم برای خود هضمشان کنم را او خیلی راحت با خواهرش در میان می‌گذاشت!

 

 

به سختی نفس تندی کشیدم و دیگر نمی‌توانستم سرپا بایستم.

 

 

نشستم و نگاه اشک آلود و حرصی‌ام را به نقطه‌ای کور دوختم.

 

 

دردم هر لحظه بیشتر از قبل میشد.

تنم سنگین و کرخت شده و از داخل می‌لرزیدم.

 

 

 

 

#پارت۲۸۵

#آبشارطلایی

 

 

شیلا ادامه داد:

 

 

-من نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم. شوکه‌ام حس می‌کنم نتونستم درست بشناسمت. حتی نتونستم برادر خودمو بشناسم! نتونستم طرف سیاه دیگران رو ببینم. همش سفیدی هارو دیدم. شایدم دلم خواسته که خوبی هارو ببینم. شاید خودمو گول زدم… واقعاً نمی‌دونم!

 

 

درد ذره ذره افزایش میافت و چشمانم داشت روی هم میفتاد.

 

 

-کاری با خطاهای تو ندارم. بخشیدن یا نبخشیدنش نه دست منه و نه ربطی بهم داره اما اومدم اینجا… اومدم اینجا تا از جانب خودم ازت عذر خواهی کنم. خیلی خیلی زیاد ازت معذرت می‌خوام دنیز… مطمئنم که هیچ عذرخواهی ای نمی‌تونه آرومت کنه. حتی یه ذره هم تاثیری تو گند بزرگی که شهراد زده نداره اما این کارو وظیفه‌ی خودم دونستم.

 

 

یک سیاهی مقابل مردمک هایم نقش بسته بود و زمانی که شیلا با نامطئعنی تمام زمزمه کرد:

 

 

-اما با این حال می‌خوام بازم شانسمو امتحان کنم. برای همین ببخشید که در کمال پررویی می‌پرسم اما… اما کاری هست که برات انجامش بدیم تا یه ذره هم که شده، یه کوچولو، دلت با شهراد صاف شه و ب..بتونی ببخشیش؟!

 

 

با به اتمام رسیدن جمله‌ی شیلا سیاهی مردمک هایم به بیشترین حد خود رسید.

 

 

دیگر نتوانستم تحمل کنم و روی زمین افتادم.

 

 

و آخرین چیزی که شنیدم، صدای نگران و بلند شیلا بود و بعد آن بی‌خبری مطلق!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
2 ماه قبل

درود*
من ۱۸،۱۹ قسمت•پارت از این داستان( رمان ) خوندم
تا اون تیکه ها فقط ۲مرد سالم از نظر روح روانی پیدا کردم بقیه از دم، به قولی بیمار روانپریش بودن •••• آریا، آرین شوهرر شییلاا خواهر شهراد و دوست عماد،شهراد که به گمونم؛ اولش اسمش ماهان بوود بعد نویسنده یادش رفتت شد احسان😐 امیدوارم بعدنها ددر آینده یک پسر،مررد سالم مانند شوهر شیلا و دوست شهررادوعماد دیوانه سره راه دنیز بیچاره، بینواای بدبخت قرار بگییره•••••••

نازنین
نازنین
2 ماه قبل

دنیز حاملست

رهگذر
رهگذر
2 ماه قبل

توروخدا فقط حامله نشو

Shiva
Shiva
2 ماه قبل

هی انگار بارداره بدبخت

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ای وای دنیز هم حامله شد رفت😟

علوی
علوی
3 ماه قبل

دنیز بارداره!
درست همین الان که شیلا اونجاست متوجه می‌شه. همین می‌شه فرصت دوباره شهراد برای آشتی. یا شاید فرصت شهلا برای نجات بچه. چون مطمئنم دنیز قصد سقط بچه رو خواهد داشت و شهلا که تا الان مادر نشده شوهرش و دنیز رو قانع می‌کنه که بچه رو به دنیا بیاره و به اون بده.
دو مسیر داستانی به نظر من جذابه

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط علوی
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

هیچی دیگه
دنیز حامله‌ست😑😑

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x