رمان آبشار طلایی پارت 98 - رمان دونی

 

 

 

 

-کـی بهـت گفـت دنبـال مـن بیـای؟ بـا چـه اجـازهای؟!

با صدای فریاد و ناگهانی آشنا شانه هایم بالا پرید و شوکه سر پایین بردم. شهراد در

حالی که به شدت فریاد میکشید مقابل یک زن غریبه ایستاده بود.

-با تـوام حرف بـزن سلـیطه مـگـه بهـت نـگفـتم حـق نـداری نـزدیـک بشـی؟ مـگـه

نگفتـم؟!

صدای فریادهایش در کوچه خلوت میپیچید و جوری فریاد میزد که انگار از درون در

حال تکه تکه شدن است.شهراد در حالی که به شدت فریاد میکشید مقابل یک زن

غریبه ایستاده بود!

-با تـوام حـرف بـزن سـلیـطه مـگه بـهت نگـفـتم حـق نـداری نـزدیـک بـشی؟ مـگه

نگـفـتم؟!894

صدایش در کوچه خلوت میپیچید.

جوری فریاد میزد که انگار از درون در حال تکه تکه شدن است!

ابروهایم درهم پیچید. چه خبره اونجا؟!

-تو… تو نمیتـونی م..مـنو از بچهها جـدا ک..کنی ا..اونا حق دارن که مادرشـونـو

ب..شـناسن!

از جمله زن و جیغ بلندش چشمانم گرد شد و شوکه بیشتر سر بیرون بردم. پس این

همان گلارهی معروف بود! کسی که روزی دلم برایش میسوخت و حال فقط به حالش

تاسف میخوردم که نتوانسته بود لایق فرشته هایش باشد!

-نمیتونم هان؟ الآن چنان نتونستی نشونت بدم که حظ کنی ب شی رف!

شهراد با جملهای که گفت سریع دستش را دور گلوی زن حلقه کرد و تازه آن لحظه

حواسم به حرکتی در ماشینش جلب شد.

چشمانم باریک و وقتی درک به ذهنم رسید رنگ از رخم پرید.

خدای من بچهها در ماشین شاهد دعوای وحشیانه پدر و مادرشان بودند!895

سریع از پنجره فاصله گرفتم و بلند گفتم:

-دریا بیا ماهین و مایا خوب نیستن.

همین یک جمله کافی بود تا خواهرم با عجله از اتاقش خارج شود و تند بگوید:

-چی شده؟!

-بدو بریم پایین.

با چنگی به کلید و شالم سریع از پل هه ا سرازیر شدم و در حالی که صدای قدمهای تند

دریا را پشت سرم میشنیدم، در آپارتمان را باز کردم و به سمت شهراد دویدم.

-شهراد… شهراد بس کن بچهها ترسیدن!

دستش دور گلوی زن محکم و بچهها با صورت غرق اشک به شیشه میکوبیدند. اشاره

زدم تا دریا جلوی پنجره بایستد و محکم شانهی شهراد را گرفتم.896

قدری فشار نمیداد که نفس زن به کل بند بیاید اما وقتی اینگونه با چشمان سرخ، فک

سخت شده و در حالی که دیوانگی از نگاهش میبارید به فرد مقابلش خیره بود، نفس

من هم از ترس بند آمد گلاره که جای خود داشت!

-لطفاً تمومش کن ببین دخترا دارن گریه میکنن!

…-

-خواهش میکنم!

دندان روی هم ساییدنش را خیلی خوب میشنیدم و با نگاه سرخی که خرجم کرد،

یکدفعه دستش را از دور گلوی زن برداشت.گلاره با صورت تماماً اشکی خم شد و شروع

به سرفه کرد.

با عجله سوئیچ را از دستش بیرون کشیدم و با باز کردن قفل و در ماشین سمت بچهها

رفتم.

-هیش آروم چیزی نیست قربونتون برم… آروم.897

از این جور داخل ماشین حبس شدن ترسیده بودند و میخواستم چیزی بگویم تا آرام

شوند اما وقتی ماهین یکدفعه با هق هق و سکسکه گلاره را صدا زد:

-مامانی!

گویا یکدفعه جهان ایستاد! خشک شدم و شهراد جوری به دخترش نگاه میکرد که

انگار همین حالا یک سکته را رد کرده است!

حتی خود گلاره هم خشک شده بود و من یقین داشتم که طوفان بزرگ قطعاً حالا

شروع خواهد شد!

شهراد با سری کج نگاهم کرد و شوکه پچ زد:

-الآن این چی گفت؟!

محکم لب گزیدم با نگاهی به دریا که رنگ از رخش پریده بود، زمزمه کردم:

-بچه هارو بردار و زود برو بالا… بدو.898

تکان خوردن دریا با قدمهای بلندی که شهراد به سمت ماشینش برداشت همزمان شد.

سریع مقابلش ایستادم. دستانم را روی سینهاش گذاشتم و آرام گفتم:

-هیچ کاری نکن. هیچی هم نگو وگرنه بعداً پشیمون میشی… حرفمو باور کن!

با چشمانی که سفیدیاش با رنگ سرخ جایگزین شده بود، نگاهم کرد و لحظهای از

دیدن غم شدید نگاهش ریختن قلبم را حس کردم. تنهایی در چشمانش بیداد میکرد

و بار سنگینی که سالها روی شانههایش کشانده او را از نفس انداخته بود!

و حال با حرف ماهین انگار که مشت به صورتش کوبیده بودند.

انگاری تمام زحماتی که در این چند سال برایشان کشیده بود با یک کلمه دود شده و

به هوا رفته بود!

البته که احساساتش منطقی نبودند اما من خیلی خوب درکش میکردم!

نفهمیدم چقدر در مردمکهای چشمان هم دست و پا زدیم و غرق شدیم اما وقتی دریا

آرام کلید را از میان انگشتانم کشید و تقریباً با زور بچههای گریان را سمت خانه برد، به

خود آمدم و کمی فاصله گرفتم.899

-دنیز

صدایش بَم و گرفته شده بود وقتی که اسمم را صدا زد.

-بله؟

ب- گو از اینجا بره!

انگار حتی چندشش میشد که دوباره بخواهد به صورت زن نگاه کند و ادامه داد:

-بره تا خونش حلال نشده!

خب احتمالاً بیشتر از چندش کردن میترسید که نتواند خودش را کنترل کند! به

سختی گلویی صاف کردم و شوکه از وضعیت عجیبی که در آن قرار گرفته بودیم نگاهی

به صورت زن انداختم.

لحظهای از دیدن چشمان پرحرفش وارفتم و قبل آنکه چیزی بگویم خشمگین گفت:900

-پس عروسک هرزه جدیدت اینه شهراد ماجد! خوبه… همین پاپتیهای داهاتی بهت

میان!

 

حتی فرصت نکردم از جملهاش شوکه شوم چرا که با برگشت یکدفعهای شهراد به

سمتش و وقتی همراه با نعرهای که زد مشتش را دقیقاً کنار گوش گلاره به دیوار کوبید،

شانه هایم به شدت بالا پرید و گلاره به سفیدی گچ همان دیوار شد!

-بِبَنـد اون وامونـدتو دَهـن کثـیفـت حـق حـرف زدن راجـع بـه عـشـق مـنو نـداره!

صدای فریادش در گوش هایم زنگ میزد و لب هایم نیمه باز ماند.

به سختی نگاهی به زن سابقش انداختم.

میخواستم بگویم که دروغ است… که هیچ نسبتی بین ما نمانده اما وقتی زن با گفتن:

-من بیخیال نمیشم!

یکدفعه سمت ماشینی که کمی پایینتر پارک شده بود دوید، کلمات در دهانم

ماسیدند.901

نگاهم دوباره به سمت شهراد برگشت.لحنش وقتی آن جمله را گفت تماماً پر از صداقت

بود و خدا لعنتم نکند که از آن بدم نیامده بود!

_♡_

بوسهای به گونهی مایا زدم و با لطافت دستمال را روی صورتش کشیدم تا اشک هایش

را پاک کنم.

-چرا بابایی نمیذاره مامانیرو ببینم؟ من خیلی صبر کردم براش!

ماهین سریع جواب خواهرش را داد:

-چون بابایی بَده… داد میکنه هم..ش!

مستاصل نگاهی به دریا که کنارشان نشسته بود انداختم و به سختی لبخندی ساختگی

زدم. دیگر آن قدر بچه نبودند که بشود به سادگی ذهنشان را سمت جای دیگری کشاند

و منتظر توضیح بودند!902

-گاهی همه چی اونجور که به نظر میاد نیست و شما دو فقط باید یه چیزی رو بدونید

اونم اینه که باباتون برای شما بهترینو میخواد. و همیشه کاری رو میکنه که براتون

خوب باشه چون اون خیلی دوستون داره… شماها همهی زندگیشید!

ماهین دوباره گفت:

-پس چرا نذاشت بب..ینیمش؟ اومده بود ماما جونم.

فرشتهی معصوم حتی یک بار هم در آغوش مادرش قرار نگرفته بود، صدایش نزده و آن

زن لحظهای را کنارشان نگذشته بود اما بر اساس غریزه به او کشش داشت.

شاید هم بیشتر بخاطر قلب پاکش بود که اینگونه برای آن زن که ذرهای نمیتوانستم

درکش کنم، اشتیاق داشت و مهرش را به او میداد!

دستمال دیگری برداشتم و در حالی که برای بار چندم صورت هایشان را پاک میکردم

با لحن آرامی گفتم:

-ماهین جونم مایا خانومم مطمئنم انقدر بزرگ شدید که بفهمید تو دنیا یه چیزی به

اسم درست یه چیزی به اسم غلط وجود داره. باباتون هم ک

برای شما درسته. همونطوری که تا حالا هم همین بوده. یه نگاه کنید ببینید وقتی بوده

کاری کنه که شما ناراحت بشید؟!903

مایا چشمان معصومش را در به نشانهی فکر کردن چرخاند و ماهین دستی به گونهی

تپلش کشید.

هر دو غرق فکر و وقتی که مایا گفت:

-یه بار تصادف شده بود دستم خراب شد. بابایی گفت دستمو بِبَندن خیلی بد بود اما

بعدش خوب شدم.

ماهین نیز ادامه داد:

-نمیذاره زیاد خوراکی بخورم ناراحت میشم اما… اما بعدش دلم خوبه دردی نمیشه.

هیچ انتظار همچین دلایل قابل قبولی از عروسک های به این کوچکی نداشتم و الحق

که دختران شهراد ماجد بودند!از شگفتی لبخندی زدم و بیاختیار محکم بوسیدمشان.

-دقیقاً همینه برای همین بهش اعتماد کنید و آروم باشید تا ببینیم قراره چی کار

کنه… باشه خوشگلا؟!904

به ناچار سر تکان دادند.

-حالا هم وقت خوابه. لالا کنید و مطمئن باشید صبح که بیدار بشید حالتون خیلی

خوبتر شده.

اشارهای به دریا کردم تا ملحفه و بالشت بیاورد و کمی بعد وقتی هردویشان روی جای

کوچکی که وسط اتاق انداخته بودم خوابیدند، ایستادم و آرام به دریا گفتم:

-حواست بهشون باشه… پارچ آب رو هم بذار بالای سرشون یه وقت تشنشون شد

بخورن.

-خیالت راحت باشه.

خواهرم بزرگ شده و دیگر قرص و محکم جواب را داد!905

با خیال راحتتری از اتاق بیرون زدم. بچهها بهتر شده بودند و حال مردی که دو ساعت

تمام از لبهی پنجرهی آشپزخانه تکان نخورده و چشمانش را نفرت فرا گرفته بود،

انتظارم را میکشید!

مردی که این بار برخلاف همیشه اعتراضی به بودنش در خانهام نداشتم.

اما نه بخاطر آن احساسی که نسبت به او داشتم. بلکه بخاطر اینکه من، دنیز عامری

آنقدر روحم از زخمهای مختلف پر بود که بدانم یک زخم خورده را زخم زدن روا

نیست!

جلو رفتم و آرام پرسیدم:

-چیزی میخوای برات حاضر کنم؟

سوالم را بیجواب گذاشت.طوری با اخم از پنجره به بیرون و جایی که چند ساعت پیش

گلاره ایستاده بود نگاه میکرد که مطمئن بودم فقط جسماً اینجا حضور دارد!

آهی کشیدم که یکدفعه آرام اما حرصی گفت:

-تا حالا یک ثانیه هم کنارش نبوده اما برای من مامان مامان میکنه پدسگ!906

منظورش به ماهین بود و حرص خوردنش را درک میکردم. اما یک حقیقت بزرگ این

وسط وجود داشت و آن هم این بود که آن زن مادر این بچه ها بود!

و خواسته شدنش توسط دخترانش یک امر تغییر ندادنی بود!

مانند خودش آرام گفتم:

-از بچه ها ناراحت نشو هنوز خیلی کوچیکن. از اون گذشته مادر چیزی نیست که

کسی بتونه خیلی راحت ازش بگذره… بچه و بزرگ هم نداره!

سکوت کرد و صدای نفس های عمیق و خشنش را به خوبی میشنیدم.

گویی به سختی داشت خودش را کنترل میکرد تا بر سر چیزی یا کسی آوار نشود.

 

دستی به موهای آشفتهام کشیدم سریع سمت کابینت ها رفتم تا برایش قهوه درست

کنم و در همان حال گفتم:

-بشین یه قهوه برات درست کنم حتماً طبق معمول سرت درد گرفته.

جملهام که تمام شد تازه درک کردم چه گفتم و وقتی یکدفعه به سمتم چرخید، دلم

می خواست آب شوم و در ز یم ن فرو روم!907

حس کردم شبیه آن هایی شدهام که با دست پس م زی نند و با پا پ شی میکشند و

بیاختیار تند گفتم:

-منظوری نداشتم میخوای نشینی هم نشین… مهم نیست.

بیجواب خیره نگاهم میکرد…طولانی پرحرف و عمیق.

و وقتی یکدفعه پرسید:

-به نظرت من پدر بدیام که نذاشتم بچه هارو ببینه؟!

شوکه شدم.

-یعنی معلومه که نه تو… تو همیشه هواشونو داری اما…

-اما اون زنم مادرشونه و حق داره با بچه هاش وقت بگذرونه. هر دو طرف حق دارن

همو بشناسن آره؟ اینو میخواستی بگی؟!

بخاطر نگاه پر نفرتش که فقط بخاطر اشارهای به همسر سابقش بود، لب گزیدم.908

-آ..آره به نظر من همینطوره!

دستی به صورتش کشید و حرصی پچ زد:

-اگه اون هرزه واقعاً اینو میخواست شاید منم میتونستم قبولش کنم. اگه حتی یک

ذره هم شده از کارهای گذشتهاش پشیمون بود یا حتی میخواست بچه هاشو بشناسه.

اما اون دنبال این نیست فقط میخواد یه قرار با بچهها بذاره تا ازشون خداحافظی کنه!

ابروهایم درهم پیچید.

-میخواد خداحافظی کنه؟ یعنی چی؟!

از بین دندانهای به هم کلید شدهاش جواب داد:

-تا امروز بچهها نشناختنش و حالا اومده چرا؟ چون میخواد بچهها باهاش آشناشن و

بعد دو سه بار دیدنشون خداحافظی کنه و از اینجا بره. میخواد دوتا بچهی شش هفت909

ساله که سالها منتظر زنی بودن که بهش مامان بگن رو به خودش وابسته کنه و بعد

خیلی راحت بای بای کنان مهاجرت کنه و بره! جالبه نه؟ خیلی جالبه چشم آهویی!

خشم از تک تک کلماتش میچکید.

و آنقدر برای این خشمگین بودن محق بود که نمیشد کلمهای برای آرام شدنش یا

حتی برای ِملوتر جلوه دادن موضوع گفت.

-اما… اما چرا؟!

جلوتر آمد.

چشمان سرخش را در صورتم چرخاند و با نیشخند گفت:

-برای اینکه اگه یه وقت من زن گرفتم بچهها اون زنو به عنوان مادرشون نشناسن و

بدونن مادر واقعیشون اون سر دنیاست! میخواد بعد این همه نبودن بیاد بچه هامو به

خودش وابسته کنه بعد دوباره بذاره بره. من بمونم و دخترام که همینطوری ندیده و

نشناخته برای اون هرزه اشک ریختن و اینکه بعد آشنا شدن باهاش و دوباره رها شدن

میخوان چیکار کنن و چه بلایی سر روحیه و اعصاب و روانشون یم اد، الله و اعلم!910

از شدت خودخواهی گلاره لب هایم به هم دوخته شد.

جداً که رفتارها و کارهایش نه باور کردنی بود و نه هضم شدنی!

خیره به چشمان پر نفرت اما غمگین مرد نفس عمیقی کشیدم و بیاختیار دستش که

بخاطر مشت شدن زیاد تمام رگ هایش بیرون زده و میلرزید را گرفتم.

-آروم باش… بیا بشین.

دستش را گرفتم و با خود سمت صندلیها کشاندم. مانند آدم کوکی به دنبالم کشیده

شد. سریع چرخیدم و خیلی زود یک مُسَکن و لیوانی آب مقابلش گذاشتم.

-بخور برات خوبه.

بیجواب قرص را بالا انداخت و نگاهش از میز جدا نمیشد. در افکارش غوطهور بود و

من از شرایط عجیبی که داخلش بودم، گیج شده دور خود میچرخیدم.در نهایت تسلیم

شدم مقابلش روی یکی از صندلیها نشستم.

سکوت سنگین بینمان و کمی بعد دوباره صدای گرفتهاش بلند شد.911

-همیشه دلم میخواست گذشتهمو برای یه نفر تعریف کنم و بار رو شونه هام که

هیچوقت دیده نشدو به زبون بیارم. اما کسی رو پیدا نکردم قدری که باید بهش اعتماد

داشته باشم یا باهاش راحت باشم… میتونم به تو بگم؟!

میخواست بگوید از همه کس برایش محرمترم و من این را نمیخواستم… یعنی

درستش این بود که نخواهم! اما حال ویران زدهاش دهانم را برای هر گونه اعتراضی

بسته نگه داشت و وقتی احمقانه به نشانهی تایید سر هم تکان دادم، لبخند پر از

قدرشناسیاش نفسم را بند آورد!

کمی دیگر از آبی که مقابلش بود خورد و با نگاهی به در بسته اتاقی که بچه ها داخلش

بودند، آرام شروع کرد.

-قبل ازدواج همه روابطم فقط برای خوش گذرونی بود و واقعاً هم حال خوبی داشتم.

عشق و حالم سرجاش بود اما ازدواج کردم چون دلم میخواست خانواده داشته باشم.

دلم میخواست بچه داشته باشم. یکی که بهم بگه بابا و گلاره دختر عمهام بود. دختر

زنی که مثل مادر برای من و شیلا بود. عمهام پیشنهاد داد با هم باشیم و من کسی رو

دوست نداشتم که بخوام باهاش ازدواج کنم و گلاره کسی بود که از همه نظر برای

ازدواج و آینده مناسب بود و ازش بدم نمیومد، برای همین قبول کردم.912

پس عمهاش ازدواجشان را خواسته بود! همان زنی که مرا برای انتقام گرفتن از این مرد

و جدا کردن بچهها فرستاده بود!

با وجود رفتارهای غیرنرمال دخترش و اینکه حتی حالا هم بچه هایش را درست

حسابی نمیخواست، آنقدر نفرت چشمانش را کور کرده بود که میخواست مایا و

ماهین را از پدرشان جدا کند و آن ها را مجبور به یک زندگی بیعشق و محبت با

خودش کند!

 

-همون ماه اول دوزاریم افتاد یه مشکلی هست. گلاره از رابطه هامون فرار میکرد و

خیلی نگذشت که فهمیدم گرایش برده بودن داره. من کل دانشگاهمو، تخصصمو تو

اروپا گذرونده بودم. چشم و گوش بسته نبودم اما خب خیلیم راجعبش نمیدونستم

چون قبل گلاره با زنی نبودم که این گرایشو داشته باشه. البته واقعاً هم برام مهم نبود.

حتی یادمه اولین بار با خنده بهش گفتم یعنی خشنتر دوست داری عزیزم؟ باشه من

پایهتم!

با کمی شرم لب گزیدم و دلم میخواست بگویم از روابطت به من نگو! نه تنها هیچ

علاقهای به دانستنشان ندارم بلکه حالم را هم خراب میکند اما لب هایم مانند دو خط

صاف روی هم قرار گرفته بود.

و احتمالاً عقلم پریده بود که داشتم برای این مرد دل میسوزاندم!913

-اما اونجور که فکر میکردم این یه علاقه سطحی و کم نبود. همیشه میخواست

خشنتر باشم و من واقعاً برام فرقی نمیکرد. حتی لذتم م بی ردم اما روزی که به مشکل

خوردیم وقتی بود که ازم خواست با چاقو رو تنش یه چیزایی بکشم. میخواست…

میخواست خونو رو تنش ببینه!

نفسم بند آمد و افت فشار را به خوبی حس میکردم.

-اونجا بود که شاخکام فعال شد. به قول معروف نخوردیم نون گندم اما دیدیم دست

مردم. بهش گفتم حتی روابط ارباب و برده هم یه سری چارچوبای مخصوص به خودشو

داره. اینجوری نیست که هر کثافت کاری داخلش باشه. از اون گذشته حتی اگه

اینجوری هم نبود من یه دکترم! چطوری میتونستم فقط بخاطر اینکه زنم میخواد رو

بدنش خط بکشم؟ میمردم هم این کارو نمیکردم! گفتم این دیگه شلاق و هزار تا

کوفت دیگه نیست. به هیچ وجه هر کاری کنهرو تنش خط نمیکشم و دقیقاً اون موقع

بود که خودشو نشون داد. بهونه گرفتناش، غذا نخوردناش، حتی قهر رفتانش یک تنه

روانیم کرده بود. همه میپرسیدن مشکل چیه. شیلا، عمهام، مدام میگفتن مشکل چیه

و من نمیتونستم دهن از دهن باز کنم و بگم زنم چون فقط با چاقو کشیدن رو تنش

میتونه ارضا بشه و من اینو قبول نمیکنم دیوونه بازی راه میندازه! غیرتم قبول

نمیکرد و ساکت بودنم باعث یم شد همه فکر کنن حتماً من یه غلطی میکنم که زن

خانوم و مهربونم رو به این حال و روز میندازم! حتی یادمه یه بار شیلا بهم گفت ببینم

نکنه تو داری به گلاره خیانت میکنی؟ نکنه چش و چالت هرز میپره که زنت اینجوری

از زندگی زده شده؟!914

با نیشخند تلخی این را گفت و قلبم برایش از جا کَنده شد. و الحق دردهایی که هیچ

جوره نمیتوانی آن ها را به کسی بگویی توانایی دیوانه کردنت را دارند!

-بعضی وقتها که به اون روزها فکر میکنم با خودم میگم کاش همون اول طلاقش

میدادی بره. چرا صبر کردی؟ چرا سعی کردی درستش کنی؟ اما گاهی وقتی تو دل یه

چالش گیر کردی اینو نمیفهمی. نمیفهمی که یه سری موقعها رها کردن خیلی بهتر

از درست کردنه!

ناراحت از حال و احوال گرفتهاش آرام گفتم:

-اون زن حتی اگه یه شیطان هم باشه بهت دوتا فرشته خوشگل داده. پس نه حسرت

بخور نه ناراحت باش چون هیچ فایدهای نداره و از اون گذشته تو با داشتن مایا و ماهین

انگار مزد همهی صبر کردنات و سختیهایی که کشیدی رو گرفتی!

مصمم و محکم جواب داد:915

-باور کن من اینو بهتر از هر کسی میدونم. اگه اونا نبودن من خیلی وق هت ا

نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم. حتی ش یا د خیلی زودتر از این پشتم به خاک

خورده بود. تنها حسرتم اینه که کاش مادرشون اون زن نبود! بچههای من لایق یه مادر

واقعین اما گلاره یه زن مریضه. یه کسی که هیچی راضیش نمیکنه. روانش به هم

ریختهاس و من برای فهمیدن این زیادی تاوان دادم!

چشمانش به نقطهای نامعلوم قفل و پوست سرخ شده صورتش نشان دهنده این بود که

در ذهنش به جاهای تلخی سفر کرده است!

-روزی که قبول کرد قهرشو بذاره کنار و بیاد خونمون رو یادم نمیره. بهم گفت باشه

نبود چاقو تو رابطهمون رو قبول میکنه اما به شرطی که قبول کنم باهاش تو مهمونیای

اربابها شرکت کنیم و من رو با دوستش و شوهرش الینا و جاوید آشنا کرد.

ابرویم بالا پرید و شوکه پرسیدم:

-این یعنی گلاره قبل از ازدواجش باهات تو این مهمونیا شرکت میکرد؟ به… به عنوان

یه برده؟!

به طرفم سر چرخاند و پوزخند زد.916

-داری فکر میکنی خیلی بیغیرت بودم که اینو از زنم فهمیدم و بازم قبولش کردم

آره؟!

-نه…نه فقط

پارتنر-بهم نگفت شرکت میکرده. در واقع میخواست با من امتحانشون کنه. میگفت

دوستش همیشه با شوهرش تو این مهمونیها شرکت میکنه منتهی گلاره چون

نداشته قبل من نتونسته وارد جمعشون بشه اما همیشه دلش میخواسته اینو امتحان

کنه! قبول کردم امتحان کنیم و اولین باری که اونجا رفتیم نمیدونم چطور با دوستش

چو انداختن که من یه اربابم و در واقع گلاره بخاطر من حاضر به شرکت شده. کلا

قضیه رو برعکس نشون دادن!

اوه… خدایا این زن باور نکردنی نبود!

-چند بار شرکت کردیم. با جاوید دوست شدم اون یه ارباب واقعی بود برعکس من که

فقط اسمشو یدک میکشیدم و بودن تو اون جمعها برام مسخره بود. نمیخوام بگم

 

کسایی که این گرایشو دارن کارشون اشتباهه یا نه. چون من تعیینکننده درست و

غلط بقیه نیستم اما برای من سکس یعنی یه لذت دوطرفه. برای همین دیدن تحقیری

که بعض هی ا با آغوش باز ازش استقبال میکردن یا اعمال زور توسط اربابها مسخره

بود. خلاصه که باهاشون کانکت نشدم و کشیدم عقب گرچه با دیدن الینا و جاوید و917

خیلی زوجهای دیگه کلاً به این باور رسیدم که زن من علاوه بر این گرایش مشکل

روانی داره. چون خیلیها بودن که به برده بودن کشش داشتن اما همشون یه آستانهای

برای درد داشتن و در واقع بیشتر روی لذتشون فوکوس میکردن. اما گلاره مثل یه

درنده وحشی بود که انگار هر چقدر بیشتر آسیب میدید و درد میکشید، بیشتر

میخواست.

مکثی کرد و به نظر میرسید گفتن این ها برایش زیاد از حد سخت است و حق داشت.

چراکه تنها شنیدنشان تنم را لرزانده بود!

-من واقعاً دلم نمیخواست زنمو ببرم تو اون مهمونیهای چرت برای همین تو خونه یه

اتاق درست کردم.

یه اتاق با وسایل کامل برای روابط خشن. میخواستم اونجا با هم باشیم تا با-اتاق؟!

-آره

تصویرسازی گلاره از نظر روانی آروم بگیره. اما تقریباً از خیلی وسیله هاش هیچوقت

استفاده نکردم به جز…

با ترس نگاهش میکردم و وقتی لب زد:

-شلاق هاش! اما این…918

نفسم حبس شد و خاطرات سمی شبی که با هم رابطه داشتیم در ذهنم به تصویر

کشیده شد! پلکم شروع به پریدن کرد و دیگر تحمل شنیدن این داستان را نداشتم!

سریع از پشت یم ز بلند شدم و دستی به گلوی دردناکم کشیدم و به سختی گفتم:

-دیروقته میخوام برم بخوابم. تو هم زودتر برو خونهات و صبح بیا دنبال بچه ها.

منتظر جوابش نماندم و با قدمهای بلند سمت اتاق راه افتادم. و احتمالاً امشب هم قرار

بود یک شب آشفته و سخت دیگر را با به یاد آوردن از رابطهی نفرین شده بگذرانم!

-این چه وضعشه؟ درست لباس پوشیدن بلد نیستید مگه؟

-نخیر بلت نیستیم مشکلی هست؟!

با تشر شهراد و زبان درازی کردنهای مایا چشمانم گرد شد.

شهراد نگاه شوکه و حرص ای ش را به من دوخت و وقتی پچ زد:

//t.me/ROOMANIYA919

مایا دست به کمر درصدد جواب پدرش برآمد.

-گفتم که…

سریع لب گزیدم و میان حرف دخترک چموش پریدم.

-بیا عشقم… بیا لباستو درست کنیم.

با عجله دکمه هایش که کج و کوله بسته بود را دوباره بستم و دستی به موهای ماهین

که با حرص به پدرش نگاه میکرد، کشیدم.

برای از بین بردن تشویش محیط با لبخندی ساختگی پرسیدم:

-خب خوشگلا امروز میخواید چی کار کنید؟!

و این ماهین، ماهینی که میشناختم، نبود!

جلسات مشاورهاش خیلی خوب توانسته بود شخصیتش را بسازد!920

-میخوام تهنا باشم.

سپس با اَدا و اَطفار کیف کوچکش را بلند کرد و با قدمهای بلند سمت ورودی خانه

رفت و مایا هم به دنبالش. چشمان شهراد داشت از کاسه در میآمد.

-همهی این اَدا اصولا فقط بخاطر اینه که نذاشتم اون هرزه رو ببینن آره؟ یعنی خاک

بر سر من!

خفه میغرید و صورت به شدت سرخش در ترکیب با چشمان خونآلود و لباسهای

چروک شدهاش…

و این آشفتگی را هرگز قبل این از او ندیده بودم!

قدمی جلو گذاشتم و به چشمانش نگاه کردم.

-جفتمونم خوب میدونیم چقدر به تو وابستن و چقدر دوست دارن. خودتو جمع و جور

کن بشین مثل همیشه باهاشون حرف بزن… من دیشب حرف زدم اما خودت بهتر از هر

کسی میتونی قانعشون کنی. پس خودتو آروم کن خب؟ چون اگه با عصبانیت و حرص

پیش بری مدام ازت دورتر میشن!921

دستی به صورتش کشید و خفه پچ زد:

-خیلیخب سعیمو میکنم.

و لبخندی که میخواست روی لب هایم بنشیند با حرف یکدفعهای دریا خشک شد.

-عمو میگم نظرت چیه شب بریم بیرون؟ حال و هوای بچه هام عوض میشه.

شوکه نگاهش کردم و شهراد به هیچ عنوان کسی نبود که از این پیشنهاد بگذرد!

-خیلی درست میگی خوشگلم… اوکیه هماهنگ میشیم.

-باشه عمو جون.

-من دیگه رفتم فعلاً… دنیز ممنون بخاطر دیشب.922

شهراد خداحافظی کرد و خیلی زود همراه دخترانش رفت. بعد رفتنشان دریا پووفی

کشید و خودش را روی مبل انداخت.

-عجب شبی بودا!

متوجه شدم شهراد از ترس اینکه اعتراض کنم سریع رفت اما اعتراض من برای اولین

بار نسبت به او نبود!دندان روی هم ساییدم و مقابل دریا رفتم.

-تو چی کار داری میکنی؟!

متعجب پرسید:

-چیکار میکنم؟!

ابروهایم بالا رفت.923

-چیکار میکنی؟ واقعاً داری اینو میپرسی دریا؟ اگه یادت رفته یادت بندازم شما هنوز

سنت کمه و نمیتونی تنهایی برای خودت هر تصمیمی که دوست داری بگیری و از اون

گذشته فکر میکنم تا حالا ده بار مستقیم و غیرمستقیم بهت گفتم نمیخوام با شهراد

ارتباط داشته باشیم! دیشبم اگه دیدی قبول کردم اینجا بمونن چون وضعیت اصلاً

خوب نبود!

بیخیال جواب داد:

-خب؟

حرصی کمی صدایم بالا رفت.

-خب و کوفت دیوونه نکن منو دریا یعنی اگه ادعا میکنی بزرگ شدی، شعورت برسه و

وقتی میبینی خواهرت دوست نداره کنار اون مرد باشه سرخود برای خودت قرارمدار

شام نذار!

چشم باریک کرد و همانطور که پا روی پا میانداخت گفت:924

 

-خوشت نمیاد کنارش باشی؟ دوست نداری؟ پس چرا هر موقع میبینیش درخشش

چشمات میخواد آدمو کور کنه؟!

یکه خوردم و خواهرم با تمسخر ادامه داد:

-این دقیقاً چطور دوست نداشنتیه؟!

تمام تنم منقبض شد.

-همچین… همچین چیزی نیست هیچم چشمام نمیدرخشه!

پوزخندش پررنگتر شد و همانطور که سر تکان میداد ایستاد و سمت اتاق رفت.

-کجا یم ری؟ داریم حرف میزنیم.

-تو حتی نم خی وای حس خودتو ببینی آبجی چه حرفی؟ آهان راستی به نظرم دفعه

بعد که مایا و ماهین رو دیدی اِنقدر هی نگو دوستشون داری و برات عزیزن وقتی که

حتی حاضر نیستی کنارشون یه شام بخوری!925

صدای بلند در اتاق که آمد شانه هایم بالا پرید.دستی به صورت یخ زدهام کشیدم و

روی مبل وا رفتم.

احساساتم نسبت به آن مرد که هرگز به طول کامل از بین نرفته بود، آنقدر عیان بودند

که دخترکی چهارده پانزده ساله هم متوجهشان شود؟!

این یعنی شهراد هم آن را فهمیده بود؟!

_♡_

قدم زدن و نفسهای عمیق کشیدن همانطور که در فیلمها میگفتند ذهنم را آرام

کرده بود. عصر بعد رساندن دریا به رستوران انتخابی شهراد برای آنکه به خواهرم و آن

مرد ثابت کنم نمیتوانند خواستههایشان را به من تحمیل کنند، تن به شرکت کردن در

آن شام ندادم و تنها شروع به قدم زدن کردم.

دریا متاسف نگاهم کرده بود و خوشبختانه شهراد مشغول پارک کردن ماشینش بود و

متوجه غیب شدنم نشد. طاقت اصرارهایش را نداشتم آن هم بعد اینکه خواهرم گفته

بود موقع دیدنش چشمانم برق میزند!926

از آینه ماشینی که کنارم بود نگاهی به چشمانم انداختم و محکم لب گزیدم.

یعنی واقعاً این کار را میکردم؟!

اگر میخواستم با خود صادق باشم حقیقت این بود که بعد دیدن دوباره شهراد ماجد،

بعد دیدن رفتارهای متفاوتش و خواستنی که به وضوح همه جوره داشت نشانم میداد،

دوباره هوایی شده بودم!

دوباره قلبم غلطهای اضافه میخواست و حتی با آنکه برای لحظهای به خود جرات

نمیدادم که بخواهم به دوباره ما شدن با آن مرد فکر کنم، اما گهگاهی میلغزیدم و

هیچ جوره نمیتوانستم این لغزش شیرین که برایم تماماً حس عذاب وجدان را داشت از

بین بِبَرم!

«خسته نباشی دنیز بعد این همه تقلا و داستان دوباره برگشتی سر خونه اولت…

خیرسرت واقعاً!»

عصبانی به خود توپیدم و

و همه چیز در کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد!

صدای بوق بلند ماشین… مراقب باشی که با جیغ و فریاد گفته شد و سپس پرتاب

شدنم!

َکف دستانم با آسفالت ساییده و پیشانیام محکم با لبهی جوب برخورد کرد. اما بدتر از

همه سنگینی شدیدی بود که روی کمرم حس میکردم!927

-آخ

-دنــیـــز عمــو خـوبـید؟!

با فریاد دریا باگیجی پلک زدم و نگاهم به شهرادی افتاد که یم ان من و ماشین هائل

شده بود. صورتش چین افتاده و با نگرانی شدیدی نگاهم میکرد.

آرام پرسید:

-خوبی عزیزم؟

شوکه شده نگاهم را بین او و ماشینی که رانندهاش پشت فرمان خشکش زده بود،

چرخاندم. خیمه شهراد روی من بود!

بخاطر اینکه ماشین به من نزند خودش را جلو انداخته بود؟!

.

-دنیز صدامو میشنوی؟ خوبی؟!

-تو… تو چیکار کردی… برای چی خودتو تو خطر…

و یکدفعه صدای فریاد راننده آمد:

-زنـیکه کـوری مـگه؟ برای چـی مـثـل دیـوونـهها سرتـو مینـدازی مـیای تـو

خـیابون؟!

همین حرفش کافی بود تا شهراد سریع بلند شود و میتوانستم ببینم کمرش مثل

همیشه کامل صاف نشد!

بخاطر کمک به من آسیب دیده بود؟!

خشمگین سمت مرد رفت و غرش کرد:

-دیوونه خودتی درست حرف بزن.929

-آقا مگه ندیدی چیکار کرد؟ دِ اگه تو نیومده بودی و نکشیده بودیش جلو که الآن دراز

به دراز افتاده بود زنیکه زپرتی!

-بهت گفتم درست حرف بزن مرتیکه… دندونات تو دهنت زیادی کرده؟!

با فریاد شهراد و بیشتر جلو رفتنش مردمی که تا به حال تماشاچی بودند، سریع دخالت

کردند.

-آقا ولش کن… بحث کنید.

-پسرم برو پیش زنت حالت خوش نیست.

-نه آخه بیخود میکنه اینجوری حرف میزنه… زده طلبکارم هست!

راننده خشمگین گفت:

-چی یم گی؟ خودش اومد تو خیابون!

نگاهم یم انشان میچرخید و دریا آشفته کنارم آمد.930

-دنیز جونم خوبی؟ از پیشونیت داره خون یم اد!

-خ..خوبم… خوبم کمکم کن پاشم.

به سختی و با کمک دریا تا روی پاهایم ایستادم، مچم به شدت تیر کشید و با آخ

بلندی که گفتم سر شهراد تند به سمتم چرخید. سریع جلو آمد و بیاهمیت به تن

منقبض شدهام دستش را دور کمرم پیچید.

-چرا بلند میشی؟ بیا اینجا بشین ببینم… سرت ممکنه ضربه خورده باشه نباید تکون

بخوری.

-خوبم.

انگار هیچ صدایم را نمیشنید!

-بریم بیمارستان از سرت باید عکس گرفته بشه پاتم همینطور.

-دارم میگم خوبم چیزیم نیست فقط یه کم کوفته شدم.931

چشمانش را قفل چشمانم کرد و با اقتدار حکم کرد:

-میریم بیمارستان.

_♡_

-پس یعنی مطمئنید که هیچ مشکلی نیست؟!

-مچ پاشون دررفته بود که جا انداختیم از سر هم عکس گرفتیم مسئلهای نبود…

خداروشکر مشکل خاصی براشون پیش نیومده.

شهراد سری برای زن تکان داد و وقتی با جدیت گفت:

-اگه موردی نداره میخوام عکس هاشو نگاه کنم.932

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
2 ماه قبل

فاطمه جان!!!! ادمین عزیز و دوست‌داشتنی!!! به قول اون عروسکه «گل من!»
ببین اگه داستان کامله و راه داره، تند تند پارت‌های داستان رو بذار! ما هم قول می‌دیم هم امتیاز بدیم هم کامنت بذاریم!

علوی
علوی
2 ماه قبل

ممنونم فاطمه جان!!
آقا اینا خیلی باحالند. درست مثل دو تیکه یه پازل مکمل بدبختی‌های هم هستند.
خوب ازدواج کنید شر رو بکنید دیگه. اون دوتا دختر مامان نیاز دارند تا هزار تا مادر و ممادربزرگ دیوانه نتونه با اومدن رفتنش زندگی‌شون رو آشوب کنه.
دریا هم بابا می‌خواد. هر دختر تازه وارد بلوغ شده‌ای بیشتر از مادر به پدرش نیاز داره. به خصوص کسی که مثل دریا مشکل هم داره. حالا یه شب خاطره بد که هر دو نفر از احساساتی که باعث به وجود آمدنش شد به شدت پشیمان هستند، انقدر ارزش داره که سه تا دختربچه به خاطرش صدمه ببینند؟؟

سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
2 ماه قبل

ممنونم

Fsh
Fsh
2 ماه قبل

خیلی ممنون از پارت جدید،دیشب پارت گذاشتید فکر نمیکردم امروز بازم پارت داسته باشیم
مرسی

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x