🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
دختر زیر سیگاری اورد و با ناز فراوون مقابل دایان گذاشت و ازش پرسید دیگه به چیزی احتیاج نداره؟
بیشتر خندم گرفتم و سعی کردم با پوشوندن دهنم، جلوش رو بگیرم.
دختره نمیخورد بیشتر از بیست سال داشته باشه، اما چنان لوندی تو حرکات و حرفاش ریخته بود که حتی توجه من همجنس رو هم جلب میکرد.
دایان که مشغول دراوردن جاسیگاریش از جیب داخلی کتش بود، بدون بلند کردن سرش، تشکر مختصری کرده و به نوعی مرخصش کرد.
سیگاری ازش خارج کرده و کیفش رو گوشه ای انداخت.
حینی که سیگار رو گوشه لبش گذاشته بود و میخواست روشنش کنه، گفت:
– هیچ وقت از محیط اینجور کافه ها خوشم نمیومد، زیادی تینیجریه!
کام سنگینی گرفت و با مکث بیرونش داد.
همون حین هم ادامه داد:
– من این آدمی که گفتی رو میشناسم!
توجه هردومون رو به خودش جلب کرد.
کام دیگه ای گرفت.
– اسمش رو قبلا شنیدم!
الوندی مثل سگ ازش میترسه، اما همونقدر هم مطمئنه که خطری براش نداره.
هم الوندی هم اون مرد هردو آدمای محتاط و زرنگی هستن و از خودشون رد پایی به جا نمیذارن.
تنها چیزی هم که باعث میشه به جون هم نیوفتن و همدیگه رو تیکه پاره نکنن، اینکه تا خرخره از همدیگه مدرک دارن!
منتظرن یکی دست از پا خطا کنه تا اون یکی فوری مدارکش رو رو کنه و کله پاش کنه!
درسته دشمن همدیگه ان، اما مسالمت آمیز سکوت کردن!
پرسیدم:
– تو اینارو از کجا میدونستی؟!
– من خیلی چیزا رو میدونم خانوم وکیل!
رو به آزاد کرد و گفت:
– بازم چیز جدیدی نداشتی آقای کاشف!
اینبار آزاد با حرص و عصبانیت به سمت دایان خم شد و گفت:
– یه چیزی میدونم که مطمئنم حتی شما هم نمیدونی جناب رئیس.
پوزخندی زد.
سیگار رو تو زیرسیگاری خاموش کرده و گفت:
– مشتاق شنیدنم جناب کاشف!
– من جای اون فایلی که الوندی نگه میداره رو میدونم!
دست دایان رو سیگارش خشک شد.
انگار واقعا از این موضوع خبر نداشت که اینطوری متعجب شده بود.
آزاد که تعلل و تحیر دایان رو دید، با غرور به پشتی صندلیش تکیه داد و دستاش رو روی سینه جمع کرد.
همچنان داشتم به دوئل بچگانشون نگاه میکردم، با این حال اطلاعات خوب بدست اورده بودم!
دایان زمزمه کرد:
– اگه واقعا جای اون فایل هارو بدونی…
اینبار من با اطمینان ادامه دادم:
– میتونیم رقیبش رو مشتاق معامله کنیم!
آزاد چکش نهایی رو کوبید:
– میتونیم خیلی کارا بکنیم!
دایان سری به تایید تکون داد و گفت:
– حالا کمی نظرم رو جلب کردی!
اون فایلا کجاست؟!
– اگه بهت بگم میخوای خودت تنهایی اقدام کنی.
– پس چی؟!
دست روی دست بذارم تا اون بیشرف هرکاری میخواد بکنه؟!؟
– نه، اما تنهایی به جایی نمیرسی، بذار کمکت کنم!
– تا الان که تنها به هرچی خواستم رسیدم، این یکیم روش.
دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره پسر جون!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب و عالی و منظم و جذاب مثل همیشه 😍 .والبته کم 😉 والفراررررر…وبسیار ممنون از شما خانم ندا(فرار کردم,یادم رفت تشکر کنم)
🤣🤣🤣
ندا اگه تنهایی بیا
بسیار سپاسگزارم ندای عزیزم
😍😘
ندای دوست داشتنی واقعا ازت ممنونیم اینقدر منظمی و ارزش قائلی🥺❤
فدای تو بشم 🥰♥️
سلام ندا بانو حالتون خوب عزیزم
دستتون درد نکنه زحمت کشیدید 💐💐😘😘❤️❤️
سلام عزیزم… نوش نگاهت… قربونت برم مرسی♥️♥️
ندا خانم عالیه که به موقع پارت میذاری ولی این میزگرد رو زودتر تموم کن دختر خوب
چشم😂
مامان دوتا بچه هستم 😉😌
واقعا؟😐
یا منظورت به دایان و آزاد؟
نه عزیزم ..
واقعین 🤗
عزیییییزم🥺🥺🥺خدا بهت ببخشهشون
تو رو هم واسه اونا حفظ کنه❤
چشمت پرفروغ و زنده باشن بچه هات عزیزم
قربونت برم مرسی ♥️